خانه / شاهنامه خوانی / شاهنامه خوانی با آوای اسماعیل قادرپناه / بخش دهم
کلیک کنید

شاهنامه خوانی با آوای اسماعیل قادرپناه / بخش دهم

باشگاه شاهنامه پژوهان _ ویدئو : شاهنامه خوانی با آوای اسماعیل قادرپناه براساس شاهنامه مسکو (بخش دهم) بر او تیره شد فرّهٔ ایزدی به کژی گرایید و نابخردی پدید آمد از هر سویی خسروی یکی نامجویی ز هر پهلُوی سپه کرده و جنگ را ساخته دل از مهر جمشید پرداخته یکایک ز ایران برآمد سپاه سوی تازیان برگفتند راه شنودند کان‌جا یکی مهتر است پر از هول شاه اژدها پیکر است سواران ایران همه شاه‌جوی نهادند یک‌سر به ضحاک روی به شاهی بر او آفرین خواندند ورا شاه ایران زمین خواندند کی اژدهافش بیامد چو باد به ایران زمین تاج…

بازبینی کلی

امتیاز کاربر: 4.7 ( 1 امتیازات)
0

باشگاه شاهنامه پژوهان _ ویدئو :
شاهنامه خوانی با آوای اسماعیل قادرپناه براساس شاهنامه مسکو (بخش دهم)

بر او تیره شد فرّهٔ ایزدی

به کژی گرایید و نابخردی

پدید آمد از هر سویی خسروی

یکی نامجویی ز هر پهلُوی

سپه کرده و جنگ را ساخته

دل از مهر جمشید پرداخته

یکایک ز ایران برآمد سپاه

سوی تازیان برگفتند راه

شنودند کان‌جا یکی مهتر است

پر از هول شاه اژدها پیکر است

سواران ایران همه شاه‌جوی

نهادند یک‌سر به ضحاک روی

به شاهی بر او آفرین خواندند

ورا شاه ایران زمین خواندند

کی اژدهافش بیامد چو باد

به ایران زمین تاج بر سر نهاد

از ایران و از تازیان لشکری

گزین کرد گرد از همه کشوری

سوی تخت جمشید بنهاد روی

چو انگشتری کرد گیتی بروی

چو جمشید را بخت شد کندرو

به تنگ اندر آمد جهاندار نو

برفت و بدو داد تخت و کلاه

بزرگی و دیهیم و گنج و سپاه

چو صد سالش اندر جهان کس ندید

بر او نام شاهی و او ناپدید

صدم سال روزی به دریای چین

پدید آمد آن شاه ناپاک دین

نهان گشته بود از بد اژدها

نیامد به فرجام هم ز او رها

چو ضحاکش آورد ناگه به چنگ

یکایک ندادش زمانی درنگ

به ارّه‌ش سراسر به دو نیم کرد

جهان را از او پاک بی‌بیم کرد

شد آن تخت شاهی و آن دستگاه

زمانه ربودش چو بیجاده کاه

از او بیش بر تخت شاهی که بود

بر آن رنج بردن چه آمدش سود

گذشته بر او سالیان هفتصد

پدید آوریده همه نیک و بد

چه باید همه زندگانی دراز

چو گیتی نخواهد گشادنت راز

همی پروراندت با شهد و نوش

جز آواز نرمت نیاید به گوش

یکایک چو گیتی که گسترد مهر

نخواهد نمودن به بد نیز چهر

بدو شاد باشی و نازی بدوی

همان راز دل را گشایی بدوی

یکی نغز بازی برون آورد

به دلت اندرون درد و خون آورد

دلم سیر شد زین سرای سپنج

خدایا مرا زود بِرْهان ز رنج

ضحاک 

چو ضحاک شد بر جهان شهریار

بر او سالیان انجمن شد هزار

سراسر زمانه بدو گشت باز

برآمد بر این روزگار دراز

نهان گشت کردار فرزانگان

پراگنده شد کام دیوانگان

هنر خوار شد جادویی ارجمند

نهان راستی آشکارا گزند

شده بر بدی دست دیوان دراز

به نیکی نرفتی سخن جز به راز

دو پاکیزه از خانهٔ جمّشید

برون آوریدند لرزان چو بید

که جمشید را هر دو دختر بدند

سر بانوان را چو افسر بدند

ز پوشیده‌رویان یکی شهرناز

دگر پاکدامن به نام ارنواز

به ایوان ضحاک بردندشان

بر آن اژدهافش سپردندشان

بپروردشان از ره جادویی

بیاموختشان کژی و بدخویی

ندانست جز کژی آموختن

جز از کشتن و غارت و سوختن

چنان بد که هر شب دو مرد جوان

چه کهتر چه از تخمهٔ پهلوان

خورشگر ببردی به ایوان شاه

همی ساختی راه درمان شاه

بکشتی و مغزش بپرداختی

مر آن اژدها را خورش ساختی

دو پاکیزه از گوهر پادشا

دو مرد گرانمایه و پارسا

یکی نام ارمایل پاک‌دین

دگر نام گرمایل پیشبین

چنان بد که بودند روزی به هم

سخن رفت هر گونه از بیش و کم

ز بیدادگر شاه و ز لشکرش

و زان رسم‌های بد اندر خورش

یکی گفت ما را به خوالیگری

بباید بر شاه رفت آوری

و زان پس یکی چاره‌ای ساختن

ز هر گونه اندیشه انداختن

مگر زین دو تن را که ریزند خون

یکی را توان آوریدن برون

برفتند و خوالیگری ساختند

خورش‌ها و اندازه بشناختند

خورش خانهٔ پادشاه جهان

گرفت آن دو بیدار دل در نهان

چو آمد به هنگام خون ریختن

به شیرین روان اندر آویختن

از آن روزبانان مردم‌کشان

گرفته دو مرد جوان را کشان

زنان پیش خوالیگران تاختند

ز بالا به روی اندر انداختند

پر از درد خوالیگران را جگر

پر از خون دو دیده پر از کینه سر

همی بنگرید این بدان آن بدین

ز کردار بیداد شاه زمین

از آن دو یکی را بپرداختند

جز این چاره‌ای نیز نشناختند

برون کرد مغز سر گوسفند

بیامیخت با مغز آن ارجمند

یکی را به جان داد زنهار و گفت

نگر تا بیاری سر اندر نهفت

نگر تا نباشی به آباد شهر

تو را از جهان دشت و کوه است بهر

به جای سرش زان سری بی‌بها

خورش ساختند از پی اژدها

از این گونه هر ماهیان سی‌جوان

از ایشان همی یافتندی روان

چو گرد آمدی مرد از ایشان دویست

بر آن سان که نشناختندی که کیست

خورشگر بدیشان بزی چند و میش

سپردی و صحرا نهادند پیش

کنون کُرد از آن تخمه دارد نژاد

که ز آباد ناید به دل برش یاد

پس آیین ضحاک وارونه خوی

چنان بد که چون می‌بدش آرزوی

ز مردان جنگی یکی خواستی

به کشتی چو با دیو برخاستی

کلیک کنید

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شدخانه های ضروری نشانه گذاری شده است. *

*

کلیک کنید
باز کردن چت
باشگاه شاهنامه پژوهان
درودبرشما

اگر برای سفارش از فروشگاه باشگاه شاهنامه پژوهان پرسشی دارید پیام خود را بگذارید


با سپاس