بازبینی کلی
یادگار زریران و رزمنامۀ کنیزک
آرش اکبری مفاخر
ایران نامگ سال ۲، شمارۀ ۱، بهار ۱۳۹۶
- مقدمه
یادگار زریران از آثار حماسی باارزش ایرانی است که در اوستا (آبانیشت، بند۱۰۹؛ گوشیشت، بندهای ۲۹–۳۱) اشارههایی گذرا به آن شده است. بنیاد شکلگیری این داستان به دوران اشکانی بازمیگردد، اما نوشتار نهایی آن در روزگار ساسانی به زبان پهلوی (فارسی میانه) همراه با تأثیراتی از زبان پارتی شکل گرفته است. این متن به صورت نمایشنامه و با نثری آمیخته به شعر بوده است. متن پهلوی این داستان در متون پهلوی جاماسپ آسانا به چاپ رسیده، بارها به زبانهای اروپایی و فارسی ترجمه شدهاست.
داستان به شرح جنگ گشتاسپ، پادشاه ایران، با ارجاسپ، پادشاه خیونان، میپردازد. هنگامیکه ارجاسپ از پذیرش دین زرتشت از سوی گشتاسپ آگاه میشود، نامهای مینویسد و ویدرفش جادو و نامخواست هزاران را با دو بیور (دههزار) سپاه به ایران میفرستد. آن دو به نزد گشتاسپ بار مییابند. اَبَرسام، مهتر دبیران، نامه را با صدای بلند میخواند. ارجاسپ در نامهاش از گشتاسپ میخواهد دین ویژۀ مزداپرستی را رها کند و همکیش وی باشد، وگرنه آمادۀ جنگ شود. گشتاسپ با شنیدن نامه پریشان میشود. زریر با اجازۀ گشتاسپ در پاسخ نامه مینویسد که ما دین نو را فرو نمیگذاریم و یک ماه دیگر شربت مرگ را به شما میچشانیم، پس برای نبرد به دشت هامون بیایید. ابرسام نامه را مهر کرده و به پیکها میدهد. گشتاسپ به برادرش زریر فرمان میدهد بر فراز کوهها آتش برافروزد و مردم را از ده ساله تا هشتاد ساله به نبرد فرا بخواند. مردم دستهدسته به درگاه گشتاسپ میآیند. کاروان سپاه ایران به راه میافتد، آنگونه که گرد و خاک سپاه خورشید و ماه و ستارگان را میپوشاند و روز از شب پیدا نیست. در میانۀ راه، سپاه ایران اردو میزند. گشتاسپ بر تخت مینشیند و آیندۀ جنگ را از جاماسپ میپرسد. جاماسپ نیز آیندۀ جنگ و رویدادهای آن را برایش بازگو میکند. روز بعد، گشتاسپ و جاماسپ هر یک بر سر کوهی به تماشای میدان جنگ مینشینند. زریر چون آتش در نیستان به میدان میرود و خیونان بسیاری را میکشد. ارجاسپ، با وعدۀ وزیری و دامادی، ویدرفش جادو را به میدان میفرستد. ویدرفش از پشت زریر را با خنجر میکشد. پس از آن بستور، کودک هفت ساله، برای کینخواهی پدرش، زریر، به میدان میرود و ویدرفش را با تیر میزند. با رشادتهای گرامیکرد و اسفندیار در میدان همۀ خیونان کشته میشوند. ارجاسپ گرفتار میشود. اسفندیار یک دست، پا و گوش وی را میبرد، یک چشمش را به آتش میسوزاند و او را سوار بر خر دُمبریدهای به کشور خویش باز میفرستد.
چکیدهای از این داستان در دینکرد، کتاب چهارم، کتاب پنجم و کتاب هفتم آمده است. در بندهش و زند بهمنیسن نیز به این نبردها اشاره شده است. تاریخ نگاران پس از اسلام نیز از جمله طبری، بلعمی و مسکویه رازی به این داستان اشاره کردهاند. این داستان را دقیقی به شعر درآورده و فردوسی آن را در شاهنامه آورده است. ثعالبی نیز به تفصیل و با کمی اختلاف از این داستان یاد میکند. روایت ثعالبی در مقایسه با روایت شاهنامه از بسیاری نظرها به متن پهلوی و روایت فردوسی به روایت طبری نزدیکتر است. گذشته از این دو اثر، یادگار زریران بیشترین تأثیر را بر حماسههای زبان گورانی بهطور عام و “رزمنامۀ کنیزک” بهطور خاص گذاشته است.
رزمنامۀ کنیزک از داستانهای حماسی مشهور در غرب ایران به زبان گورانی است. این داستان با بنمایههای نمایشی نفوذ گستردهای در بین مردم داشته و روایتهای گفتاری و نوشتاری چندی از آن در بین مردم رایج است. کاملترین روایت از این داستان روایتی است منسوب به الفت که در دستنویس هفتلشکر گورانی به تاریخ ۱۳۴۹ق/ ۱۳۰۹ش به کتابت “ملاعزیز ولد الفت از طایفۀ کلهر” آمده است. این منظومه از برگ ۸ ب تا برگ ۴۵ الف هفتلشکر را دربردارد؛ در ساختار مثنوی و وزن ده هجایی با یک تکیه در میان هجای پنجم و ششم و شامل ۱۱۲۴ بیت است که آن را “روایت الف” نامیدهایم. روایت دیگری از این داستان وجود دارد که داستان کنیزک و آغاز داستان برزونامه را در بر دارد که آن را “روایت ب” مینامیم. ایزدپناه “روایت ب” را همراه با عکس نسخۀ دستنویس چاپ و نیمی از آن را آوانگاری و ترجمه کرده است. شریفی روایتی از این داستان (کتابت ۱۳۲۷ق) را معرفی کرده، لطفینیا خلاصهای از این داستان را آورده و چمنآرا نیز به روایتی از آن اشاره کرده است.
در متون اوستایی، پهلوی، فارسی زرتشتی و حماسههای ملی درحد بررسیهای من از این داستان سخنی به میان نیامده و همچنین در طومارهای نقالی (طومار نقالی شاهنامه ۱۱۳۵ق، هفتلشکر فارسی ۱۲۹۲ق و طومار شاهنامۀ فردوسی) و رستمنامهها (دستنویسهای ۱۲۴۵ق مجلس، ۱۲۴۵ق ملک، ۱۳۲۱ق مجلس) داستانی با نام “کنیزک” یا داستانی که دربردارندۀ محتوای رزمنامۀ کنیزک باشد وجود ندارد. البته پیوند کمرنگی بین این داستان و آغاز داستان سیاوش پیداشدن مادر سیاوش در بیشه و همچنین رویدادهای پس از مرگ فرود که در آن فریبرز از هومان شکست میخورد، وجود دارد.
رزمنامۀ کنیزک با تاخت و تازهای افراسیاب با دو نُهصدهزار سپاهی به شهر ری و ورامین پس از به پادشاهی نشستن کیخسرو آغاز میشود. افراسیاب پس از هجوم به ری و ویرانی آنجا و شکست دادن سپاهیان ایرانی، بسیاری از زنان و دختران را به اسیری میبرد. یکی از این اسیران کنیز ویژۀ کیخسرو است که از دست سربازان تورانی گریخته و در بیشهای به گریه و زاری نشسته است. در این گیرودار، فرامرز و جهانگیر و سام، فرزند فرامرز، به شکار میآیند. سام و جهانگیر به دختری برخورد میکنند که در حال گریه و زاری است و از ویرانی ایران به دست افراسیاب و نبودن کیخسرو و رستم مینالد. کنیزک با دیدن سام و جهانگیر وحشت میکند و گمان میبرد که سربازان تورانی هستند، اما سام و جهانگیر به مردانگی با وی رفتار میکنند. کنیزک ماجرای هجوم افراسیاب به ایران را برای آنها بازگو میکند. آنها کنیزک را به نزد فرامرز میبرند و کنیزک همۀ ماجرا را برای وی بیان میکند. جهانگیر، سام و فرامرز تصمیم میگیرند برای رهایی اسیران ایرانی به اردوگاه افراسیاب هجوم برند. آنها یارانی فراهم میکنند و هر یک به سهم خود تلاش میکنند. جهانگیر به اردوگاه افراسیاب میرود، صدای زاری و شیون اسیران و همچنین صدای شادی و بادهنوشی تورانیان را به گوش میشنود. کرشیوز (گرسیوز) شبانه جهانگیر را میبیند و گمان میبرد که او رستم است. این خبر به گوش افراسیاب میرسد و مجلس شادی آنان را بر هم میزند. افراسیاب برای مبارزه با جهانگیر، پلنگپوش را به میدان میفرستد. پس از جنگهای شبانهای که بین او و جهانگیر درمیگیرد، جهانگیر پلنگپوش را به اسارت درآورده، به سام میسپارد و سام او را میکشد. سام و جهانگیر به تنهایی با سپاهیان افراسیاب مبارزه میکنند تا اینکه فرامرز با سیصد نفر به یاری آنان میشتابد. اما فرامرز از سپاه خود که توانایی رویارویی با افراسیاب را ندارند، میخواهد تا پای جان مقاومت کنند و نگریزند. اما در این نبردها تمامی سربازان ایرانی کشته میشوند. در این بین کوزیب، پهلوان تورانی، به میدان میآید و فرامرز سام نوجوان را به مبارزۀ با وی میفرستد. در این نبرد، سام وی را در حضور افراسیاب و پیران میکشد. خبر هجوم افراسیاب به ایران را پیکی برای کیخسرو میآورد. کیخسرو خشمگین میشود، اما زال از وی میخواهد نامهای برای رستم در سیستان بفرستد و او را با سپاهیان، فرزندان و کودکان شش ساله تا مردان کهنسال فرابخواند. رستم به سوی ایران به راه میافتد، به سپاه توران میتازد و سپاه را در هم میشکند، اما دیگر ایرانیان شکستهای سنگینی میخورند. زال نامهای به کیخسرو مینویسد و او را از شکست آگاه میکند. کیخسرو سپاهی فراهم میکند و به جنگ افراسیاب میآید. رستم همراه با فرامرز و جهانگیر به یاری زال میشتابد. افراسیاب و پیران فرار میکنند و بیژن افراسیاب را دنبال میکند، اما او با قدرت جادویی خود میگریزد. رزمنامۀ کنیزک با پادشاهی طوس بر تورانزمین، آزادی اسیران ایرانی، بازگشت فرزندان رستم به شهر خود، غارت توران به دست فرامرز، بازگشت کیخسرو به ایران و شهر ری و آمدن مردم به پیشواز وی به پایان میرسد.
اکنون به بررسی همسانیهای یادگار زریران و حماسههای گورانی در دو بخش رزمنامۀ کنیزک و نمونههایی از دیگر حماسههای گورانی، به شیوۀ توصیفی میپردازیم.
۲٫ یادگار زریران و رزمنامۀ کنیزک
۱٫ آمدن پیک و پاسخ شاه
۲-۱
یادگار زریران و رزمنامۀ کنیزک هردو با شمارۀ سپاهیان ارجاسپ و افراسیاب آغاز میشوند:
u-šān wīdrafsh ī jādūg ud nāmxwāst ī hazārān abāg dō bēwar spāh ī wizīdag . . . (4).
پس ویدرفش جادو و نامخواست هزاران را با دو بیور سپاه گزیده . . .
دو نُهصد+ هزار، جَمآرا نه جَم (روایت الف، برگ ۸ الف)
do: no:h-sad hazâr, ǰam-ârâ na ǰam
(افراسیاب) دو نهصد هزار (سپاهی) را در انجمنی گرد آورد.
۲-۲
pad bayaspānīh ō ērān šahr frēstīd (4).
. . . به رسالت به ایرانشهر فرستاد.
ژ کُو+ بشنوه، قاصد ژ ری
خبر برد پری، کَیانانِ کَی
نه کوی سابلان، خبر دان پیشان
روزِ قیامت، ظاهر بی لیشان (روایت الف، برگ ۲۶ الف)
ža ku: bε-šnawa, qâsεda ža R̊ay
xabar bεrd pεr̊y, kayânan-e kay
na ko:y Sâbalân, xabar dân pe:-šân
r̊üz-e qe:âmat, zâhεr bi le:-šân
از آنجا بشنو که قاصدی از شهر ری، برای کیانانِ کی خبری برد،
در کوی سبلان به آنان خبر داد (که) روزِ رستاخیز بر آنان آشکار شده است.
۲-۳
گشتاسپشاه گفت: ایشان را به پیش اندرهلید.
wištāsp šāh guft kū-šān andar ō pēš hilēd (7)
بردشان و پای، درفشِ خسرو (روایت الف، برگ ۲۶ الف)
bεrd-εšân wa pây, dεrafš-e Xusra:w
آنان قاصد را به پای درفش خسرو بردند،
۲-۴
ud andar šud hēnd ud ō wištāsp šāh namāz burd hēnd ud frawardag be dād hēnd (8).
آنان اندرشدند و به گشتاسپشاه نمازبردند و نامه بدادند.
ــــــــــــــــــــــــ
سجدۀ زمین برد، قاصد بو ادَو+
شاه فرما قاصد، ژ کو آمانی
بَواچه پریم، رازِ نهانی
ار داری نامه، برآور نه بر
معلوم کَر وَنِم، سرانسر خبر
قاصد عریضه، گردش نهروی دس
ــــــــــــــــــــــــــ (روایت الف، برگ ۲۶ الف– ب)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
saǰda-y zame:n bεrd, qâsεd baw ada:w
šâh farmâ qâsεd, ža ku: âmâni
ba-wâča pεr̊y-m, r̊âz-e nahâni
ar dâri nâma, bar-âwar na barma’lüm kar wan-εm, sarânsar xabar
qâsεd ‘ari:za, gεrd-εš na r̊üy das
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
قاصد از روی ادب سجدۀ زمین کرد.
شاه فرمود: قاصد! از کجا آمدهای؟
راز نهانی را برایم بگو،
اگرنامهایداریازگریبانبیرونبیاور
(و) سراسر خبرها را برایم آشکار کن.
قاصد نامه را در روی دست گرفت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۲-۵
abarsām ī dibīrān mahist abar ō pāy ēstad ud frawardag pad buland xwānd (9).
اَبَرسام مهتر دبیران به پای برایستاد و نامه را بلند بخواند
ـــــــــــــــــــــــــ
شاه طلب کردش، منشی کیومرس
مضمون نامه، وانا پری شاه
گوش دا وَنِش، شاهْ حشمتپناه (روایت الف، برگ ۲۶ ب)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
šâh talab kεr̊d-εš, munši Kayu:mars
mazmün-e nâma, wânâ pεr̊y šâh
gu:š dâ wan-εš, šâh hεšmat-panâh
شاه، کیومرثِ منشی را فرا خواند.
(کیومرتِ منشی) مضمون نامه را برای شاه خواند (و) شاه شکوهمند به وی گوش داد،
۲-۶
pas wištāsp šāh ka-šān ān saxwan āšnud grān dušxwārīh būd (13).
گشتاسپشاه که آن سخن شنود او را دشواری گران پدید آمد.
شاه چی و غضب (روایت الف، برگ ۱۷ الف)
šâh či wa qazab
شاه (با شنیدن نامه) خشمگین شد.
۲-۷
ud pas ān tahm spāhbad ī nēw zarēr čiyōn-š dīd kū wištāsp šāh wišēg būd zūd andarōn šud (14).
سپاهبد تهمتن زریر دلاور چون که گشتاسپشاه را آشفتهحال دید به پای برایستاد.
زال زر شنفت، پا نِیا و پیش (روایت الف، برگ ۲۷ الف)
Zâl-e zar̊ šεnaft, pâ nɛyâ wa pe:š
زال زر شنید، پا درپیش گذاشت.
۲-۸
u-š ō wištāsp šāh guft kū agar ašmā bayān sahēd man ēn frawardag passox framāyēm kardan(15).
و گفت اگر شما بغان صلاح بینید من این نامه را پاسخ فرمایم کردن.
ـــــــــــــــــــــــــــــ/ عرض کرد: شهنشا! خاطر مکر ریش // بفرما . . . (روایت الف، برگ ۲۷ الف)
ــــــــــــــــــــــــ / arz kεrd šahanšâh!, xâtεr ma-kar r̊e:š // bε-farmâ …
ــــــــــــــــــــــــ عرض کرد: ای شهنشاه! خاطر خود را آزرده مَکن، // فرمان بده . . . (نامهای بنویسند).
۲-۹
wištāsp šāh framān dād kū frawardag passox kun (16).
گشتاسپشاه فرمان داد که نامه را پاسخ کن.
ساکه اید شنفت، شاهِ کیخسرو
طلب کرد و پیش، منشی و اَدَو+
شاه منشیْ وزیر، دردم طلب کرد
فرما بنویسه، گفتۀ زالِ مرد (روایت الف، برگ ۲۷ ب)
sâ-kε e:d šεnaft, šâh-e Kay-xusra:w
talab kεrd wa pe:š, munši wa ada:w
šâh munši-waze:r, dar-dam talab kεrd
farmâ bε-nüysa, gufta-y Zâl-e zar̊
همین که شاهکیخسرو این سخنان زال را شنید، (زال) مؤدبانه منشی را به پیش فرا خواند.
شاه وزیرْ منشی را در دم فرا خواند (و) فرمود: گفتۀ زال زر را بنویس،
۲-۱۰
در هر دو متن دشمنان ایران “دیو” خوانده میشوند:
u-tān nimāyēm kū čiyōn zad bawēd dēw az dast ī yazdān (21).
و نماییمتان که چگونه زده بود دیو از دست یزدان.
نوبت کفت به دست، دیو کینهجو (روایت ب، ص ۲۱۲)
na:wbat kaft ba dast, dēw-e kina-ǰu:
نوبت به دست دیو کینهجو افتاد.
۲-۱۱
پس از خواندهشدن نامۀ ارجاسپ، گشتاسپ به زریر فرمانی میدهد. در رزمنامۀ کنیزک زال به کیخسرو پیشنهادی میکند و کیخسرو پس از آن فرمانی میدهد:
pas wištāsp šāh ō zarēr ī brād framān dād kū pad garān bašn kōf ī borz ātaxš framāy kardan(23).
پس گشتاسپشاه به زریر برادرش فرمان داد که بر فراز کوهها آتش فرمای کردن.
پیشنهاد زال:
بفرما بَدَن، نه گبرَگه [و] ْکوس
بیو و پیشرو، سپهدارِ طوس
. . . بفرما سپاه، راهی بو و راه
بساط شکار، بِمانو و جاه
چپر بو راهی، پری سیسِتان
خبردار بکی، نبیرۀ دستان (روایت الف، برگ ۲۷ الف)
bε-farmâ ba-dan, na gabraga w ku:s
ba-yo: wa pe:š-r̊a:w, sεpahdâr-e Tu:s
… bε-farmâ sεpâh, r̊âhi bu: wa r̊âh
basât-e šεkâr, bε-mâno: wa ǰâh
čapar bu: r̊âhi, pεr̊y Sisɛtân
xabar-dâr bε-kay, nabira-y Dastân
فرمان بده (تا) بر کوس بزرگ بزنند (و) طوسِ سپهدار پیشرو (سپاه) باشد،
. . . فرمان بده، سپاه راهی شود و به راه (بیفتد و) بساط شکار برجای بماند،
چاپار به سوی سیستان راهی شود (و) نبیرۀ دستان را خبردار کند،
نامۀ کیخسرو:
بو طور بو مضمون، فرمانِ شاهی
و نام یزدان، بَدَر گواهی
بنویسه و لای، تاجبخشِ شاهان
رواجنمایْ حکم، حشمتپناهان
بورِ سرافراز، سیسِتانزمین
دایم جویای رزم، شیر روی کمین (روایت الف، برگ ۲۷ الف)
baw-to:r̊ bu: mazmün, farmân-e šâhi
wa nâm-e Yazdân, ba-dar guwâhi
bε-nüsa wa lây, taǰ-baxš-e šâhân
r̊awâǰ-namâ-y hukm, hεšmat-panâhân
bawr-e sarafrâz, Sisɛtân-zame:n
dâyεm ǰu:yâ-y r̊azm, še:r-e r̊üy kame:n
مضمون نامۀ شاهی آنگونه باشد (که) به نام یزدان گواهی بدهد.
بهنزد تاجبخش شاهان، رواجدهندۀ فرمان شکوهمندان (نامهای) بنویس،
(به نزد آن) ببر سرافراز سیستانزمین، (آن) دایمْ جویای رزم و شیرِ عرصۀ کمین (= رستم).
۲-۱۲
šahr azd kun ud bayaspān azd kun kū bē moγmard kē āb u ātaxš ī wahrām yazēnd ud parhēzēnd ēnyā az dah sāl tā haštād sālag ēč mard pad xānag ī xwēš bē ma pāyēd (24).
شهر آگاه کن و پیکها آگاه کن که به جز مغمردان که آب و آتش بهرام ستایند و پاس دارند، از ده ساله تا هشتاد ساله هیچ مرد به خانۀ خویش بهمپاید.
پیشنهاد زال:
نبیرْ نبیران، اولاد دستان
یکتن نمانو، خسروپرستان
فارس بن دَ رات، هرچه هن دسترس
نمانو بهجا، یکتن و هیچکس (روایت الف، برگ ۲۷ الف)
nabir̊-nabir̊ân, a:wlâd-e Dastân
yak tan na-mâno:, xusra:w-parastân
fârεs bεn da r̊â-t, har-čε han dast-r̊as
na-mâno: ba ǰâ , yak tan u hüyč kas
(از) نبیرۀ نبیرههای اولاد دستان، از خسروپرستان، یک تن برجای نماند،
سواری در راه بفرست (تا بگوید:) هرچه در دسترس است، برجای نماند، (حتی) یکتن و هیچکس.
هوریزان بیان، وادۀ نبردن
تورانی ایران، و غارت بردن
طفل ده ساله، سرحد کابل
نمانو و جا، شش سالۀ زابل (روایت ب، ص ۲۳۳)
hure:zân bayân , wâda-y nabard-ɛn
Tu:râni E:rân, wa qârat bɛrdɛn
tɛfl-e dah-sâla-y, sar-hadd-e Kâbul
na-mâno: wa ǰâ, šaš-sâla-y Zâbul
به پا خیزید، هنگام نبرد است، تورانیان ایران را به غارت بردند،
کودک ده سالۀ مرز کابل و کودک شش سالۀ زابلی (هیچکس) برجای نماند.
نامۀ کیخسرو:
تورانی کردن، هفتاقلیم غارت
نیِن وقتِ بزم، عیش و بشارت
دِلیرانِ کار، سیسَتانزمین
نبیرْ نبیران، زالِ سهمَگین
یکتن نمانو، نه خاک زابُل
شش ساله باور، نه ملک کابُل (روایت الف، برگ ۲۷ ب)
Tu:râni kεrdεn, haft-εqli:m qârat
niyεn waqt-e bazm, ‘ayš u bašârat
dεłe:rân-e kâr, Sisɛtân-zame:n
nabir̊-nabir̊ân, Zâl-e sahmage:n
yak tan na-mâno:, na xâk-e Zâbul
šaš-sâla bâwar, na mulk-e Kâbul
تورانیان هفتاقلیم را غارت کردند (و اکنون) وقت بزم و عیش و بشارت نیست،
دلیران کارزار سیستانزمین (و) نوادگان زال سهمگین،
یکتن در خاک زابل نماند (و) شش ساله را از سرزمین کابل بیاور.
ونت معلوم بو، ایران بی خراب
به مکر و افسون، شای افراسیاب
دلیران بور، سیستانزمین
دایم هر جویای، رزمن نه کمین
یکتن نمانو، نه خاک زابل
صغیر و کبیر، نه ملک کابل (روایت ب، ص ۲۳۴)
wan-ɛt ma’lüm bu:, E:rân bi xɛrâb
ba makr u afsün, šâ-y Afrâsɛyâb
dɛłe:rân-e bawr, Sisɛtân-zame:n
dâyɛm har ǰuyâ-y, r̊azm-ɛn na kame:n
yaktan na-mâno:, na xâk-e Zâbul
saqi:r u kabi:r, na mɛlk-e kâbul
بر تو آشکار باد: ایران به مکر و افسون شاهافراسیاب ویران شد،
ببران دلیر سیستانزمین (که) همیشه جویایِ رزم در کمیناند،
یکتن در خاک زابل (و همچنین) خُرد و بزرگ در سرزمین کابل نماند (= همه را بیاور).
۲-۱۳
ēdōn kunēd kū dudīgar māh ō dar ī wištāsp šāh āyēd ud agar nē ka āyēd ud ān abāg xwēš tan be nē āwarēd ānōh pad dār abar farmāyēm kardan (25).
چنین کند که دیگر ماه به درگاه گشتاسپشاه آید؛ اگر نیاید و (؟) با خویشتن بهنیاورد همانجا که هست او را بر دار فرمایم کردن.
نیبرگ نویسۀ پهلوی را gāl [g’l] خوانده و به “گله، رعایا، بندگان” معنی کرده است. مهرداد بهار با توجه به نظر صادق کیا آن را به “دار و دسته” معنی کرده است. تفضلی این واژه را dār [d’l] خوانده و به معنی “تیغ و شمشیر (= سلاح)” آورده است، ماهیار نوابی و آموزگار نیز به پیروی از تفضلی همین معنی را آوردهاند. غیبی به پیروی از نولدکه واژه را kâr خوانده و و یک afzâr نیز بدان افزوده و به “ابزار کار” معنی کردهاست. شاکری با توجه به معنی نیبرگ، بازتاب آن را در ترجمۀ دقیقی در واژۀ “مرزداران” میبیند. بنونیست، هُرن، بویس و عریان این واژه را معنی نکردهاند یا همان “دار” را آوردهاند. گَل (گالgal / gâl) در زبانهای کردی و گورانی نیز به معنای دسته و ملت به کار میرود. در زبان لری، گَل “به معنای گروههای کار است. این گروههای کار و یاری که مرکب از عدهای مرد و زن میشوند (از کودک ۶ ساله تا پیرزن و پیرمرد ۹۰ ساله) به یاری برمیخیزند. حتی در جنگهای طایفهای و کمکهای دیگر نیز این اتحاد و حمایت دیده میشود.” معنی نیبرگ و بهار به روایت گورانی بسیار نزدیک است:
پیشنهاد زال:
و وعدۀ ده روز، “سپاه” نه کلات
تمام سرداران، شاه بدی خِلات
هرکس نیاوُو+، او فتنه ساختن
ژ لای کیخسرو، سرِ ویش باختِن
ژ لای کیخسرو، مبو خطاکار
منمانو عتاب، نه روی روزگار (روایت الف، برگ ۲۸ ب).
wa wa’da-y dah r̊üz, sεpâh na Kałât
tamâm sardârân, šâh ba-day xεlât
har-kas na-yâwo:, a:w fεtna sâxtε
ža lây Kay-xusra:w, sar-e we:š bâxtɛn
ža lây Kay-xusra:w, ma-bu: xatâ-kâr
ma-nmâno: ‘atâb, na r̊üy r̊üzɛgâr
به وعدۀ ده روزه، سپاه در کلات (باشد و) شاه به تمام سرداران خلعت بدهد،
هرکس نیاید، او فتنهای ساخته (و) درپیش کیخسرو سرِ خود را باخته است،
(او) در پیش کیخسرو خطاکار میشود و (کیخسرو) در همۀ روزگار بر او عتاب میکند.
نامۀ کیخسرو:
اَژدَهادرفش، بکیشه پی رزم
شاه چی و کلات، ونت بیو جزم
دهروزه نوجا، اتراخِ شاهن
بخشش [و] انعام، حشمتْ پناهن
سام [و] جهانگیر، چنی فرامرز
بکیانه و جخت، پری زال زر (روایت الف، برگ ۲۷ ب).
aždahâ-dεrafš, bε-kiša pe: r̊azm
šâh či wa Kałât, wan-εt ba-yo: ǰazm
dah r̊üz-a na:w ǰâ, o:trâx-e šâh-εn
baxšεš u an’âm, hεšmat-panâh-εn
Sâm u J̌ahângi:r, čani Fεrâmarz
bε-kyâna wa ǰaxt, pεr̊y Zâl-e zar̊
اژدهادرفش را برای رزم بکش، شاه به کلات رفته است، این نکته بر تو روشن باشد،
ده روز در آنجا اتراق شاهی است (و زمان) بخشش و انعام (شاه) شکوهمند است،
سام و فرامرز را به همراهی جهانگیر، به شتاب به سوی زال زر روانه کن.
۲-۱۴
pas har mardōm az bayaspān azd mad ud ō dar ī wištâsp šāh āmad hēnd pad ham-spāhīh ud tumbag zanēnd ud nāy pazdēnd ud gāwdumb wāng kunēd (26).
به همۀ مردم از پیکها خبر رسید و ایشان دستهدسته به درگاه گشتاسپشاه آمدند، تنبک زدند و نای دمیدند و بانگ گاودُم برآوردند.
نامه دا و دست، چپر بی راهی
ــــــــــــــــــــــــــــــ
شصتهزار نفر، نوجا بی حاضر
گشت صاحبمنصب، وزیر [و] ناظر
طوس نوذر بی، پیشرو و تعجیل
دبدبۀ دهول، دنگ رزازیل(؟)
گودرزی تمام، روان بی راهی
میلادی جوشا، و خاطرخواهی (روایت الف، برگ ۲۷ ب– ۲۸ الف)
nâma dâ wa dast, čapar bi r̊âhi
ــــــــــــــــــــــــــــــ
šast-hazâr nafar, na:w ǰâ bi hâzεr
gεšt sâhεb-mansab, waze:r u nâzεr
Tu:s-e Na:wzar bi, pe:š-r̊a:w wa ta’ǰi:l
dabdaba-y duhül, daŋ-e r̊azâzi:l (?)
Gu:darzi tamâm, r̊awân bi r̊âhi
Mi:lâdi ǰu:šâ, wa xâtεr-xwâhi
(کیخسرو) نامه را به دست چاپار داد و وی بهراه افتاد . . .
شصت هزار نفر، همگی صاحبمنصب، وزیر و ناظر، در آنجا حاضر شدند.
طوس نوذر پیشرو بود و به شتاب (به راه افتاد).ــ دبدبۀ دُهل و دنگ رزازیل (؟) (به پا خاست).ــ همۀ گودرزیان روان (شدند و) به راه افتادند، میلادیان به خاطرخواهی جوشان شدند.
II. به راه افتادن کاروان
۲-۱۵
سپس کاروان به راه افتاد.
u-š kārawān ēwarz kunēnd… (۲۷)
راهی بی درفش، کیخسروشاهی (روایت الف، برگ ۲۷ ب)
r̊âhi bi dεrafš, Kay-xusra:w šâhi
درفش کیخسروشاهی به راه افتاد.
۲-۱۶
ud kārawān ī ērān šahr ēdōn ēstēd ka wāng be ō asmān šawēd ud pattān be ō dušax šawēd (29).
کاروان ایرانشهر چنان راه می سپرد که بانگش به آسمان می شد و طنین پای گرفتنش به دوزخ.
شرارۀ گرزش، نه موج میدان
شرر مکیشو، پری آسمان
وقتی مشانو، گاوَسر و قین
نالهاش میاوو، و پردۀ زمین (روایت الف، برگ ۱۷ ب).
šarâra-y gurz-ɛš, na ma:wǰ-e maydân
šarar ma-kišu:, pɛr̊y âsɛmân
waqt-e: ma-šâno:, gâwasar wa qin
nâla-š ma-yâwo:, wa parda-y zame:n
(که) شرارۀ گرزش از موج میدان به سوی آسمان شراره میکشید،
وقتی گرز گاوسر را به کین میکشید، نالهاش به پردۀ زمین میآمد،
دیش صدای گرزن، هیاهوی نبرد
مویرو نه اوج، چرخ لاجورد (روایت الف، برگ ۳۴ الف).
diš sεdâ-y gurz-εn, hayâ-hu:y nabard
ma-we:r̊o: na a:wǰ, čarx-e lâǰaward
دید صدای گرز (و) هیاهوی نبرد است (که) از اوج چرخ لاجورد میگذرد،
۲-۱۷
… murw-iz nišēm nē windēd bē ka ō aspān bašn ud nēzagān tēx ayāb ō kōf ī sar borz nišīnēd(31).
. . . مرغان نشیم نمییافتند. مگر بر یال اسبان و نوک نیزگان یا بر سر کوه بلند.
ملایک مَوات: حذر الحذر
عنقا هیچ نداشت، نَو دمدا گذر
نه هامون نَمند، نه وحش [و] نه طیر
نه غرندهشیر، نه ببر [و] نه جیر
رای گذر نداشت، نه روی بیشه [و] خاک
پرندۀ طیران، لوا نه افلاک (روایت الف، برگ ۸ الف)
malâyεk ma-wât, hazar al-hazar
‘anqâ hüyč na-dâšt, naw dam-dâ guzar
na hâmün na-mand, na wahš u na te:r
na qur̊anda-še:r, na babr u na ǰe:r
r̊ây-guzar na-dâst, na r̊üy be:ša u xâk
par̊anda-y te:rân, lawâ na aflâk
فرشتگان میگفتند: حذرالحذر! عنقا در آن دم هیچ راه گذری نداشت.
در هامون نماند، نه وحش و نه پرنده، نه غرنده شیر ، نه ببر و نه آهو.
پرندۀ پروازی در روی بیشه و خاک راه گذری نداشت (از این رو) به آسمانها رفت.
۲-۱۸
از گرد و دود شب و روز پیدا نبود.
…az gard ud dūd šab ud rōz nē paydāg (31)
انجم نابدید، نه غبار [و] تَم، (روایت الف، برگ ۸ الف)
anǰum nâ-badid, na γubâr u tam
ستارگان از غبار و گرد و خاک ناپیدا بودند.
تراقۀ تروق، شقۀ شصتَچنگ
هوا نابدید، خورشید نَمندْ رنگ
طوس [و] مغربی، مداشان و هم
انجم نابدید، نه تارندهْ تم (روایت الف، برگ ۴۰ الف)
tarâqa-y toru:q, šεqa-y šasta-čaŋ
hawâ nâ-badid, xwarše:d na-mand r̊aŋ
Tu:s u Maγrεbi, ma-dâšân wa ham
anǰum nâ-badid, na târ̊anda-tam
(صدای) تراقتروق و خروش شصتچنگ (بلند بود)، آسمان ناپدید (شد و برای) خورشید رنگی نماند. طوس و مغربی بر هم میزدند (و) ستارگان از تارندهْ تم ناپدید بودند.
III. نبرد یکم (نبرد زریر و ویدرفش= نبرد جهانگیر و پلنگپوش)
۲-۱۹
. . . ارجاسپ خدای خیونها بر سر کوه نشست.
… arjāsp ī xyōnān xwadāy ō kōf sar nišīnēd (69
نی گفتگو بین، شاه چنی پیران
ناگاه رستاخیز، خیزا ژ میدان
. . . شاه فرما: پیران! ای غوغا چیشِن
پنم واچه راست، خاطرم ریشِن
فره خندیا، پیران پرهوش
واتش: شهنشاه! شنفتی و گوش؟ (روایت الف، برگ ۱۷ الف).
ne: guftugu: bin, šâh čani Pirân
nâgâh r̊astâxe:z, xe:zâ ža me:dân
… šâh farmâ Pirân!, i qüqâ če:-š-εn
pan-εm wâča r̊âst, xâtεr-εm r̊e:š-εn
fεra xandεyâ, Pirân-e po:r̊-hu:š
wât-εš šahanšâh!, šεnafti wa gu:š
شاه و پیران در این گفتوگو بودند که ناگاه از میدان، رستاخیزی به پا شد،
. . . شاه به پیران فرمود: این غوغا چیست؟ به من راست بگو که آزردهخاطرم.
پیران پرهوش فراوان خندید و گفت: ای شهنشاه! به گوش (خود) شنیدی،
۲-۲۰
ud ān tahm spāhbed ī nēw zarēr kārzār ōwēn nēw kunēd … (۷۰)
سپاهبد تهمتن زریر دلاور کارزار چنان دلیرانه میکرد . . .
جهانگیر و جخت، در دم بی سُوار
یکصد ژ مردان، پری کارَزار
نه او جاگۀ بزم، پا نیا نه ور
جوشا خروشا، دست و گاوَسر (روایت الف، برگ ۱۷ ب)
J̌ahângi:r wa ǰaxt, dar-dam bi su:wâr
yak-sad ža mardân, pεr̊y kârazâr
na a:w ǰâga-y bazm, pâ nɛyâ na war
ǰu:šâ xor̊u:šâ, dast wa gâwasar
جهانگیر در دم بهتندی سوار شد (و) یک صد تن از مردان را برای کارزار (با خود برد)،
جهانگیر در آن جایگاه بزم پا درپیش نهاد (و) دست به گاوسر، جوشان و خروشان بود،
۲-۲۱
ud pas arjāsp ī xayōnān az kōf sar nigāh kunēd… (۷۱)
ارجاسپ خدای خیونها که از سر کوه نگاه میکرد . . .
چون افراسیاب، نظاره کردش
شاه کینهجو، ارواح سپردش (روایت ب، ص ۲۱۸)
čo:n Afrâsɛyâb, nazâra kεrd-εš
šâh-e kina-ǰu:, arwâh sɛpɛrd-ɛš
هنگامی که افراسیاب نظاره میکرد، (گویی آن) شاه کینهجو جان میسپرد،
۲-۲۲
… gōwēd kū az ašmā xayōnān kē šawēd abāg zarēr kōxšēd ān ī tahm spāhbed ī nēw zarēr…(۷۱)
گفت: از شما خیونها کیست که شود با زریر کوشد و او را کشد، آن سپاهبد تهمتن و دلاور را . . .
شایافراسیاب، پلنگ طلب کرد
در دم حاضر بی، سجده و شاه برد (روایت الف، برگ ۱۸ الف)
šây-Afrâsεyâb, Palaŋ talab kεrd
dar-dam hâzεr bi, suǰda wa šâh bεrd
شایافراسیاب پلنگ را فرا خواند، او در دم حاضر شد و به شاه سجده برد.
۲-۲۳
… tā zarrstan ī man duxt pad zanīh awiš dahēm kē andar hamāg šahr ī xyōnān zan-ēw az ōy hučihrtar nēst (71) u-š andar hamāg šahr ī xyōnān bidaxš kunēm … (۷۲).
تا زرستان دخترم را به زنی به او دهم که در همۀ شهر خیونها زن از او خوبچهرتر نیست، او را در همۀ شهر خیونها بیدخش کنم.
فرماجهانگیر،باوریودست
مدروم نه پیت، توران هرچه هست (روایت الف، برگ ۱۸ الف)
farmâ J̌ahângi:r, bâ-wari wa dast
ma-daru:m na pe:-t, Tu:rân har-čε hast
(افراسیاب) فرمود اگر جهانگیر را به دست بیاوری، هر چه را در توران هست به تو میدهم.
۲-۲۴
pas ān ī widrafš ī jādūg abar ō pāy ēstēd ud gōwēd kū man rāy asp zēn sāzēd tā man šawēm (73).
پس ویدرفش جادو به پای برایستاد و گفت: مرا اسب زین سازید تا شوم.
عرض کرد: شهنشاه! بندۀ فرمانم
هرچه بفرمای، قوچِ قربانم (روایت الف، برگ ۱۸ الف)
‘arz kεrd šahanšâh!, banda-y farmân-εm
har-čε bε-farmây, qu:č-e qurbân-εm
(پلنگ) عرض کرد: ای شهنشاه! بندۀ فرمانم، هر چه بفرمایی، من مانند قوچ قربانیام،
۲-۲۵
ud asp zēn sāzēnd u-š wīdrafš ī jādug abar nišīnēd … ud andar razm dwārēd … (۷۴).
و اسب زین ساختند و ویدرفش جادو برنشست . . . و اندر رزمگاه شتافت . . .
سجود برد و شاه، رو نه میدان کرد
مابینِ میدان، بی و توز [و] گرد (روایت الف، برگ ۱۸ الف)
suǰüd bεrd wa šâh, r̊ü na me:dân kεrd
mâ-bεyn-e me:dân, bi wa tu:z u gard
به شاه سجده برد و رو به میدان نهاد، میانۀ میدان را گرد و خاک فراگرفت.
در یادگار زریران، زریر به دست ویدرفش که از پشت به او حمله میکند کشته میشود و در پایان ویدرفش به دست بستور کشته میشود. صحنۀ نبرد زریر و بستور با ویدرفش در رزمنامۀ کنیزک دو بار تکرار میشود: ۱) جهانگیر، پلنگ (= ویدرفش) را گرفتار کرده، به سام نوجوان میسپارد و سام او را میکشد. ۲) فرامرز از نبرد با کوزیب (= ویدرفش) درمانده میشود، سام نوجوان به میدان میرود و کوزیب را میکشد. این نبرد به یادگار زریران نزدیکتر است.
IV. نبرد دوم (نبرد بستور و ویدرفش= نبرد سام و کوزیب)
۲-۲۶
pas bastwar asp frāz hilēd ud dušman zanēd tā ō pēš ī wištāsp šāh rasēd… (۸۸)
پس بستور اسب براند و دشمن بکشت تا به پیش گشتاسپشاه رسید . . .
هورگیلا نه رزم، سپای کینهجُو+
و لای باب و عم، ویش آورد رُو+
سجده بو ادب، و پدر بردش
نوۀ پیلتن، آفرین کردش (روایت الف، برگ ۲۵ ب).
hurgiłâ na r̊azm, sεpâ-y kina-ǰu:
wa lây bâb u ‘am, we:š âwεrd r̊ü
suǰda baw adab, wa pεdar bεrd-εš
nawa-y Pilatan, âfare:n kεrd-εš
(سام) از رزم سپاه کینهجو برگشت (و) به پیش پدر و عموی خود روی آورد،
نوۀ پیلتن از روی ادب به پدر سجده برد و آفرین کرد.
۲-۲۷
pas gōwēd Jâmâsp ī bidakš kū hilēd ēd rahig čē-š abar baxt ēstēd ud dušman ōzanēd (90).
جاماسپ بیدخش گفت: هلید این کودک را چه بخت با اوست و دشمن کشد.
فلک قاپی خیر، نه رویش شکاوا (روایت الف، برگ۱۸الف)
falak qâp-e xe:r, na r̊ü-š šεkâwâ
فلک در خیر بر روی وی (= سام) گشوده است.
۲-۲۸
ud pas wištāsp šāh asp zēn framāyēd kardan u-š bastwar abar nišānēd… (۹۱-۲)
پس گشتاسپشاه اسب زین فرمود کردن و بستور را بر آن نشاند . . .
فرامرز واتش: من نوۀ زالم
پیرِ عاجزِم، افتادهحالِم
سامِ نورسِم، مکیانم پریت
بهبر پیشَکش، پری شاهِ ویت (روایت الف، برگ ۲۵ الف).
Fεrâmarz wât-εš, mεn nawa-y Zâl-εm
pir-e ‘âǰez-εm, o:ftâda-hâl-εm
Sâm-e nu:-r̊as-εm, ma-kyânεm pεr̊y-t
ba-bar pe:ša-kaš, pεr̊y šâh-e we:t
فرامرز گفت: مننوۀزالم،پیرِناتوانودرماندهام،
(اما) سامِ نورسم را به سویت میفرستم، (او را) برای شاه خودت پیشکش ببر.
۲-۲۹
pas bastwar asp frāz hilēd ud dušmen ōzanēd ud kārzār ōwōn nēw kunēd čiyōn zarēr ī ērān spāhbed kard (94)
پس بستور اسب براند و دشمن بکشت و کارزار چنان دلیرانه بکرد که زریر سپاهبد ایران میکرد.
سامِ یل شنفت، دست و گاوَسر
واتی بیستون، نوجا کرد گذر
کمند نه باهوش، چون گیوِ مهوش
دست برد پی کمند، سالار سرکش (روایت الف، برگ ۲۵ الف).
Sâm-e yal šεnaft, dast wa gâwasar
wâti Be:sεtün, na:w ǰâ kεrd guzar
Kamand na bâhu:-š, čo:n Giv-e mahwaš
dast bεrd pe: kamand, sâlâr-e sarkɛš
سام یل شنید (و بهراه افتاد) گرزِ گاوسر به دست، گویی (کوه) بیستون از آنجا گذر کرد،
چون گیو مهوش کمند در بازویش (بود و آن) سالار سرکش به سوی کمند دست برد.
۲-۳۰
ارجاسپ خدای خیونها از سر کوه نگاه میکرد
pas arjāsp ī xyōnān xwadāy az kōf sar nigāh kunēd (95)
شای افراسِیاب، نگا کرد ژ دور (روایت الف، برگ ۲۵ب)
šây-Afrâsεyâb, nεgâh kεrd ža dür
شاهافراسیابازدورنگاهکرد،
۲-۳۱
از شما خیونها کیست که شود و با این کودک کوشد و او را کشد . . .
az ašmā xyōnān kē ast kē šawēd abāg ān rahīg kōxšēd u-š ōzanēd… (۹۷)
رو کرد نه سپای، کشانیْ فغفور (روایت الف، برگ ۲۵ الف)
r̊u: kεrd na sεpâ-y, Kušâni Faγfür
به سپاه کشانی و فغفور نگاه کرد (و گفت):
۲-۳۲
. . . چه اگر این کودک تا شب زنده ماند دیری نگذرد که از ما خیونها زنده هیچ باقی نگذارد.
… če agar tā šab zīndag rahīg ēg nē dagr-zamān bawēd ka az amā xyōnān ēč zīndag abāz be nē mānēd (98).
تا کی نشینی، دنیا بی خراب
ژ کردار سام، جرگم بی کباب (روایت الف، برگ ۲۵ الف)
tâ kɛy nɛšini, dunyâ bi xεrâb
ža kεrdâr-e Sâm, ǰarg-εm bi kabâb
تا کی مینشینی؟ دنیا خراب شد، از کردار سام جگرم کباب شد.
۲-۳۳
پس ویدرفش جادو به پای برایستاد و گفت: مرا اسب زین سازید تا شوم.
pas widrafš ī jādūg abar ō pāy ēstād u-š guft kū man rāy asp zēn sāzēd tā man šawēm (99)
کوزیب خروشا، وینۀ نرهشیر (روایت الف، برگ ۲۴ ب)
Ku:ze:b xor̊u:ša, we:na-y nar̊a-še:r
کوزیب همانند شیر نر خروشید.
۲-۳۴
bastwar nigāh kunēd ud gōwēd kū druwand ī jādūg frāz ō pēš awar čē man dārēm bārag azēr ī rān bē tāxtan nē dānēm ud man dārēm tigr andar kantigr bē wistan nē dānēm… (۱۰۱)
بستور نگاهکرد و گفت: بدکیش جادو از پیش بیا، چه من بارۀ زریر زیر ران دارم، اما تاختن ندانم؛ تیر اندر ترکش دارم، اما انداختن ندانم . . .
سام واتش: یارب! نورس سُوارم
و نازپرورده، روی کارَزارم
بیاوه و داد، نبوم خجالت
به فریادم رس، صاحبعدالت! (روایت الف، برگ ۲۵ الف).
Sâm wât-εš yâ R̊ab!, nu:-r̊as su:wâr-εm
wa nâz-parwarda, r̊üy kârazâr-εm
bε-yâwa wa dâd, na-bu:m xεǰâlat
ba fεryâd-εm r̊as, sâhεb-‘adâlat!
سام گفت: یا رب! نُورَسْ سوارم (و) به نازپروردگی در عرصۀ کارزارم،
به داد من برس، شرمنده نشوم، به فریادم رس، ای صاحب عدالت!
۲-۳۵
ud bastwar fraš az dast be abganēd ud az kantir ī xwēš tigr-ēw tigt-ēw stānēd ud widrafš pad dil zanēd pad pušt be widārēd ud be ō zamīg abganēd (105).
بستور زوبین از دست بیفکند و از ترکش خویش تیری ستاند و ویدرفش را چنان به دل بزد که از پشتش بگذشت و به زمین فرودآمد.
سرنگون کردش، نه میدانِ کار
آفرین کردن، شاه و شهریار
داش به زمین دا، بو طور شیرِ مست
تا و کمرگاه، زمین کرد نشست
پیا بی نه زین، چون آذرگشسب
نه میدانِ کار، پا آورد نه پس
چون شیرِ شکار، دست بردش به سر
سرش کند ژ تن، ژ عرصۀ خطر (روایت الف، برگ ۲۵ ب)
sarnεgün kεrd-εš, na me:dân-e kâr
âfare:n kεrdεn, šâh u šahrεyâr
dâš ba zame:n dâ, baw to:r še:r-e mast
tâ wa kamar-gâh, zame:n kεrd nεšast
pɛyâ bi na zin, čo:n Azar-gušasb
na me:dân-e kâr, pâ âwεrd na pas
čo:n še:r-e šεkâr, dast bεrd-εš ba sar
sar-εš kand ža tan, ža ‘arsa-y xatar
(سام، کوزیب) را در میدان کارزار سرنگون کرد، شاه و شهریار بر وی آفرین کردند.
بدانگونه شیر مست را بر زمین زد (که) زمین تا کمرگاه فرونشست،
(سام) چون آذرگشسپ در میدان کارزار، از زین پیاده شد، (بر زمین نشست) و پا را بهپس کشید،
چون شیر شکاری دستش را به بالای سر برد (و) در میدان خطر، سرش را از تن (جدا) کرد،
در رزمنامۀ کنیزک، جهانگیر/ فرامرز و سام جایگزین زریر و بستور شدهاند. در رویکرد آیینی یادگار زریر، زریر به شهادت میرسد، اما در رویکرد حماسی رزمنامۀ کنیزک، جهانگیر/ فرامرز زنده میماند.
V. گریختن پادشاه دشمن
۲-۳۶
در پایان یادگار زریران، ارجاسپ در حالی که اندامهایی از بدن وی بریده شده به کشور خودش بازگردانده میشود، اما در رزمنامۀ کنیزک، اندامهای ارجاسپ به تاج افراسیاب دگرگون شده است:
ēg nē dagr zamān bawēd ka az awēšān xyōnān ēč zīndag abāz be nē mānēd bē ān ī ēk arjāsp ī xyōnān xwadāy (112) ud ōy yal spandyād gīrēd u-š dast-ēw ud pāy-ēw ud gōš-ēw brīnēd u-š pad brīdag dumb xar-ēw abāz ō šahr ī xwēš frēstēd (113).
دیری نگذشت که از خیونها هیچکس زنده باقی نماند، مگر یکی ارجاسپ خدای آنها. او را اسفندیار یل گرفت، دستی و پایی و گوشیاش را برید، چشمیاش را به آتش سوخت، به خری بریدهدم به شهر خویش باز فرستاد.
شکست دان و بخت، شاهْ افراسیاب
پیران ویسه، گریزا بهتاب
ماچینی شکست، چینی بی فرار
تورانی تمام، کریا تار [و] مار
تور نه فراری، گریزا بهتاب
بیژن کفت نهشون، شایْ افراسیاب
هوا دا پریش، سرحلقۀ کمند
تاج [و] ژاژپَر، آوردش نه بند
برچی ژ دستش، و صد مکر [و] فن
تاجش من و جا، بور هنرمن (روایت الف، برگ ۴۴ الف)
šεkast dân wa baxt, šâh-Afrâsεyâb
Pirân-e We:sa, gure:zâ ba-tâb
Mačini šɛkast, Čini bi fεrâr
Tu:râni tamâm, kεryâ târ u mâr
Tu:r na fεrâr bi, gure:zâ ba-tâb
Be:žan kaft na-šün, šây-Afrâsεyâh
hawâ dâ pεr̊y, sar-halqa-y kamand
tâǰ u žâža-par̊, âwεrd-εš na band
bar či ža dast-εš, wa sad makr u fan
šamsâ-y Maγrεbi, fεrâr bi fεrâr
شاهافراسیاب را به بخت شکست دادند (و) پیران ویسه بهتاب گریخت،
ماچینی شکست (خورد)، چینی فراری شد، تمام تورانیان تار و مار شدند،
تور (= افراسیاب) در فرار (بود و) بهتاب گریخت، بیژن در پی شاه افراسیاب افتاد،
سرِ حلقۀ کمند را برایش پرتاب کرد (و) تاج (و) ژاژپر را به بند آورد،
(افراسیاب) با صد نیرنگ و فن از دستش گریخت (اما) تاج آن ببرِ هنرمند برجای ماند.
۳٫ یادگار زریران و چند نمونه از دیگر حماسههای گورانی
گذشته از همسانیهای یادگار زریران با رزمنامۀ کنیزک، همسانیهای مهم دیگری نیز بین یادگار زریران و دیگر داستانهای حماسی گورانی دیده میشود که به چند نمونۀ آنها اشاره میکنیم:
VI. فراخواندن مردم برای جنگ (جارزدن زریر= جارزدن طوس)
۳-۱
ud pas wištāsp šāh ō zarēr ī brād framān dād kū pad garān bašn kōf ī borz ātaxš framāy kardan (23). šahr azd kun ud bayaspān azd kun kū bē moγmard kē āb u ataxš ī wahrām yazēnd ud parhēzēnd ēnyā az dah sāl tā haštād sālag ēč mard pad xānag ī xwēš bē ma pāyēd (24).
پس گشتاسپشاه به زریر برادرش فرمان داد که بر فراز کوهها آتش فرمای کردن. شهر آگاه کن و پیکها آگاه کن که جز مغمردان که آب و آتش بهرام ستایند و پاس دارند، از ده ساله تا هشتاد ساله هیچ مرد به خانۀ خویش بهمپاید.
طوس فرما کسی، نمانو نه شار
ژ ایرانیـان، افتادۀ بیمار
منادی کردن، یک تن ایرانی
نمانو نه جا، نوۀ کیانی
کس نمند و شار، شور کینهجو
تمامی پی رزم، توران کردن رُو+
(جنگنامۀ رستم و زنون← هفتلشکر گورانی، برگ۱۲۵ الف)
Tu:s farmâ, kas-e:, na-mâno: na šâr
ža E:rânɛyân, o:ftâda-y be:mâr
munâdi kɛrdɛn, yak tan E:râni
na-mâno: na ǰâ, nawa-y kayâni
kas na-mand wa šâr, šu:r-e kina-ǰu:
tamâmi pe: r̊azm, Tu:rân kɛrdɛn r̊ü
طوس فرمود: کسی از ایرانیان (حتی) افتادۀ بیمار در شهر نماند،
منادی کردند: یک تن ایرانی (و) نوۀ کیانی بر جای نماند.
کسی در شهر نماند، شور کینهجو (یی بر پا بود)، تمامی پی رزم توران روی کردند.
VII. از آمدن پیک تا فراخواندن مردم
۳-۲
روایت دیگری از بندهای ۲–۲ تا ۲–۱۴ در حماسۀ برزو و فولادوند گورانی در صفحات ۱۵۲–۱۵۳ آمده است. این بندها که مهمترین قسمت رزمنامۀ کنیزک است، در بسیاری موارد مانند کاربرد معنایی واژگان و مضمونها دقیقاً با یادگار زریران همسان است. آمدن پیک، خشمگرفتن پادشاه، فراخوان و تهدید شاه و به راه افتادن سپاه مضامین یکسان رزمنامه و یادگار زریران هستند. این همسانی میان دو متن شگفتانگیز است. گویی این بندها از یادگار زریران دقیقاً در رزمنامه به زبان گورانی ترجمه شده است. نکتۀ مهم آن است که این بندها از یادگار زریران با این جزئیات در روایتهای طبری، بلعمی، دقیقی و ثعالبی نیامده است که خود نشاندهندۀ پیوند تنگاتنگ رزمنامه با یادگار است. بندهای ۲۴–۲۵ یادگار زریران که با این بندها در رزمنامه و برزو و فولادوند برابر است، نشاندهندۀ انتقال ادبیات پارتی به ادبیات گورانی در غرب کشور است:
عریضۀ فرهاد، و شاه بی ظاهر
شاه کیخسرو، نه تخت گرد آگر
شاه چی و غضب، رو کردش و زال
چطور مبو ای کار، پیر پرکمال
ویطور افراسیاو، ویران کردن
و یاد ناچود، تا روز مردن
اسیر بیحد، غارت بیشمار
ولات ایران، کردن نگونسار
نه دستْ شاه تور، هم روزگار
یقه کیانی، دری تا و خوار
زال وات فداد بام، هیچ مبو غمگین
گشت رضای ویشن، جهانآفرین
اینه گشت کردار، بازار ویشن
اندیش ندارود، پرواش و کیشن
قاصد روان کر، پی مازندران
خوردار بکن، تمام فرزندان
ساکه اید شنفت، شاهکیخسرو
طلبکرد و پیش، منشیان و دو
بنویسه رستم!، نوۀ زال سام!
باش بالادست، بگلران تمام!،
. . . باور چنی ویت، تمام فرزندان
و تاو و تعجیل، رو کر پی ایران
‘ari:za-y Farhâd, wa šâh bi zâhɛr
šâh-Kayxusra:w, na taxt gɛrd âgɛr
šâh či wa qazab, r̊ü kɛrdɛš wa Zâl
čɛto:r ma-bu: ī kâr, pir-e pɛr̊-kamâl
we:-to:r Afrâsyâw, we:rân kɛrdɛn
wa yâd nâ-ču:d, tâ r̊üz-e mɛrdɛn
asi:r-e be:-had, qârat be:-šɛmâr
wɛlât-e E:rân, kɛrdɛn nɛgünsâr
na dast šâh-e Tu:r, ham r̊üzɛgâr
yaqa-y kayâni, dɛr̊i tâ wa xwâr
Zâl wât fɛdâd bâm!, hüyč ma-bu: qamge:n
gɛšt r̊ɛzây we:š-ɛn, J̌ahân-âfare:n
e:na gɛšt kɛrdâr, bâzâr-e we:š-ɛn
ande:š na-dâru:d, parwâ-š wa kiš-ɛn
qâsɛd r̊awân kar, pe: Mâzɛndarân
xawar-dâr bɛ-kan, tamâm farzandân
sâ-kɛ e:d šɛnaft, šâh-Kayxusra:w
talab kɛrd wa pe:š, munšiyân wa da:w
bɛ-nüsa R̊ustam, nawa-y Zâl-e Sâm!
bâš-e bâlâ-dast, baglarân tamâm!
… bâwar čani we:t, tamām farzandān
wa tāw u ta’ǰi:l, r̊ü kar pe: E:rān
نامۀ فرهاد بر شاه آشکار شد، شاهکیخسرو در روی تخت آتش گرفت،
شاه خشمگین شد، به زال رویکرد: ای پیر پرکمال! این کار چگونه میشود،
اینگونه که افراسیاب (ایران را) ویران کردند، تا روز مردن از یاد نمیرود،
اسیر بیاندازه، غارت بیشمار، شهرهای ایران را نگونسار کردند.
زال گفت: فدایت شوم! هیچ غمگین مشو، (اینها) همه رضای خود جهانآفرین است،
اینها (همه) کردار بازار خودش است، (از کسی) اندیشهای ندارد، پروایش از کیست؟
پیکی بهسوی مازندران روان کن (تا) تمام فرزندان را خبردار کند.
همینکه شاهکیخسرو شنید، بهتندی منشیان را بهپیش فرا خواند.
(گفت) بنویس: ای رستم! نوۀ زال سام! بهترینِ بالادستِ تمام بزرگان!
. . . تمام فرزندان را با خودت بیاور، بهتاب و تندی بهسوی ایران روی کن.
VIII. پیشگویی جاماسپ
۳-۳
pas gōwēd jāmāsp ī bidaxš kū ōy weh kē az mādar nē zād ayāb ka zād murd ayāb az rahī ō paymān nē mad (45) fradāg rōz ka pahikōbēnd nēw ud warāz pad warāz was mād abē puhr ud was <puhr> abē pid ud was pid abē puhr ud was brād abē brād ud was zan <ī> šōymand abē šōy bawēnd (46) was āyēnd bārag ī ērānagān kē wišād arwand rawēnd andar ān xyōnān xwadāy xwāhēnd ud nē windād (47) ōy weh kē nē wēnād ân widrafš ī jādūg kē āyēd ud razm tābēd ud wināh kunēd ud ōzanēd tahm spāhbed <ī nēw> zarēr ī tō brād u-š bārag bē barēnd ān syā ī āhanēn sumb ī zarēr bārag ud ōy <wēh kē nē wēnēd ān>nāmxwāst ī hazārān kē āyēd ud razm tābēd ud wināh kunēd ud ōzanēd ān pādhusraw ī ardā ī māzdsnān ī tō brād u-š bārag-iz bē barēnd ān zarrēn grī-kaft ōy <weh kē nē wēnēd ān> wīdrafš ī jādūg kē āyēd ud razm tābēd ud wināh kunēd ud ōzanēd ān frašāward ī tō pus ī tā zād pad nēm nēzag dra<h>nāy ud tō-iz abārīg frazandān dōsttar (48) ud az pus tā brād wīst ud sē murd bawēnd (49).
آنگاه جاماسپ بیدخش گفت: او بِهْ که از مادر نزاد، یا که چون زاد بمرد، یا از کودکی به بزرگی نرسید. فردا که بکوبند نیوان به نیوان و گرازان به گرازان، بس مادر بیپسر و بس پسر بیپدر، بس برادر بیبرادر و بس زن شویمند بیشوی شوند. بس بارۀ ایرانیان سرگردان و پرشتاب آیند و روند، در میان خیونها خدایشان را خواهند و نیابند. او بِهْ که نبیند آن ویدرفش جادو را، که آید و رزم تابد و گناه کند، و کشد سپاهبد تهمتن زریر دلاور برادرت را؛ و بارهاش را ببرد آن سیاه آهنینسم را. او بِهْ که نبیند آن نامخواست هزاران را، که اید و رزم تابد و گناه کند، و کشد پادخسرو، مؤمن مزداپرستان را، که توراست برادر؛ بارۀ او نیز برند آن زرینلگام را. او بِهْ که نبیند آن نامخواست هزاران را، که [دگرباره] آید و رزم تابد و گناه کند، و کشد فرشاورد پسرت را، که تا زاد نیمنیزه قامتش بود، و تو راست از دیگر فرزندان دوستتر. از پسر تا برادر بیستوسه تن هلاک شوند.
جاماسپ در پادشاهی لهراسپِ هفتلشکر گورانی (برگ ۳۵۸ ب– ۳۵۹ الف) که با نام منجم و رمال شناخته میشود بارها پیشگویی میکند، اما مهمترین پیشگویی او آن است که از زبان فرامرز به همسرش بیان شده است:
اوسا ژو دما، فرامرز شیر
کردش نصیحت، بانوی بینظیر
واتش امانت، مدروم و تو
مکر فراموش، هر شو تا و رُو+
دُمای+ لهراسب، شاه نامدار
اوسا [گشتاسب]، میو نهروی کار
فرزندی ژ او، مبو آشکار
نامش منیرون، و اسفندیار
او چنی رستم، مکی داوای جنگ
اوقات رستم، ماورو به تنگ
آخر ژ گردش، گردان گردون
او اسفندیار، مکرو نگون
و حکم بیچون، بینای کردگار
رستم مکشوت، او اسفندیار
ایمه [و] کیانی، عداوت مبُو+
رستم فوت مبو، ژ دُنیا+ مچو
یکی بهمننام، ژ اسفندیار
ممانو ژ دون، دُنیای+ روزگار
چند مدت طفلن، ژ دور دُنیاه
آخر سرانجام، او مبوت به شاه
او چنی ایمه، جنگ مکی بیشو
داوا مکرو، پی هون بابو
داوا مکریم، چند مدت تمام
من کشته مکی، که او بهمننام
ژ اولادمان، کس نمهمانو
بلی فرزندی، حق مدی و تو
نامش بنیره، و آذربرزین
روانش بکر، پی ایرانزمین
وی شمشیر ویم، داوا بنمانو
هر وی شمشیره، حقم بستانو
منجم واتن، و قول کتاو
او فرزند ژ تو، مبوت به حساو
او هم مستانو، حق من یکسر
امانتایدن،فراموشمکر
a:wsâ ža:w dumâ, Fɛrâmarz-e še:r
kɛrdɛš nase:hat, bânu:y be:-naze:r
wât-ɛš amânat, madaru:m wa to:
ma-kar farâmu:š, har ša:w tâ wa r̊u:
dumây Lo:hrâsb, šâh-e nâmadâr
a:wsâ Guštâsb, ma-bu: na r̊üy kâr
farzand-e: ža a:w, mabu: âšɛkâr
nâm-ɛš ma-ne:r̊u:n, wa Esfandɛyâr
a:w čani R̊ustam, ma-kay dâwây ǰaŋ
a:wqât-e R̊ustam, mâ-war̊u: ba taŋ
âxɛr ža gardɛš, gardân-e gardün
a:w Esfandɛyâr, ma-kar̊u: nɛgün
wa hukm be:-čo:n, binây kardagâr
R̊ustam ma-kušu:t, a:w Esfandɛyâr
ima w kayâni, ‘adâwat ma-bu:
R̊ustam fa:wt ma-bu:, ža dunyâ ma-ču:
yak-e: Bahman-nâm, ža Esfandɛyâr
ma-mâno: ža dün, dunyây r̊üzɛgâr
čand mudat tɛfl-ɛn, ža da:wr-e dunyâh
âxɛr saranǰâm, a:w ma-bu:t ba šâh
a:w čani ima, ǰaŋ ma-kay be-šu:
dâwâ ma-karu:, pe: hün-e bâbu:
dâwâ ma-karim, čand mudat tamâm
mɛn kušta ma-kay, kɛ a:w Bahman-nâm
ža a:wlâd-ɛmân, kas nɛ-ma-mânu:
bale: farzande:, Haq ma-day wa to:
nâm-ɛš bɛ-ne:ra, wa Âzarbarze:n
r̊awân-ɛš bɛ-kar, pe: E:rân-zame:n
we: šamše:r-e we:m, dâwâ bɛ-nmânu:
har we: šamše:r-a, haq-ɛm bɛ-stânu:
Munaǰɛm wâtɛn, wa qa:wl-e katâw
a:w farzand ža to:, ma-bu:t ba hasâw
a:w ham ma-stâno:, haq-e mɛn yak-sar
amânat e:d-ɛn, farâmu:š ma-kar
آنگاه پس از آن، فرامرزِ شیر، بانوی بینظیر را نصیحت کرد:
به او گفت: امانتی به تو میسپارم، هر شب تا به روز (آن را) فراموش مکن.
پس از لهراسب، شاه نامدار، آنگاه گشتاسب بر روی کار میآید،
فرزندی از وی آشکار میشود، نامش را اسفندیار میگذارند.
او با رستم خواهان جنگ میشود، روزگار رستم را به تنگ میآورد.
سرانجام از گردش گردان گردون، او اسفندیار را سرنگون میکند،
به حکم کردگار بینای بیچون، رستم آن اسفندیار را میکشد.
(بین) ما و کیانی دشمنی روی میدهد، رستم فوت میشود (و) از دنیا میرود.
یکی بهمننام از اسفندیار، از دنیای دونِ روزگار، (بر جای) میماند.
در دور دنیا چند مدتی کودک است، در پایان و سرانجام او شاه میشود.
اوبامابیاندازهجنگمیکند،پیِخونپدرشجنگمیکند،
چند مدتی تمام جنگ میکنیم، او که بهمننام است، مرا میکشد.
از فرزندانمان کسی نمیماند، اما خداوند فرزندی به تو میدهد،
نامش را آذربرزین بگذار، او را بهسوی ایرانزمین روانه کن،
با شمشیر خودم جنگ کند، با همین شمشیر حقم را بستاند.
منجم (= جاماسب) به نقل از کتاب گفتند: آن فرزند از تو (= فرامرز) به شمار میآید،
او هم حق مرا به تمامی میستاند، امانت این است، فراموش مکن.
بهروشنی آشکار است که شخصیتهای گشتاسپی یادگار زریران در انتقال به حماسههای گورانی جای خود را به شخصیتهای خانوادۀ رستم دادهاند و در پیشگویی جاماسپ نیز این رویکرد دیده میشود.
IV. افتادن پادشاه (گشتاسپ/ کیخسرو) از تخت
۳-۴-۱
pas wištāsp šāh ka-š ān saxwan āšnud az parwāngāh ō zamīg ōbast (50) … pas ān yal ī spandyād kē šawēd ud gōwēd kū agar ašmā bayān sahēd az ēn xāk abar āxēzēd ud abāz ō kay gāh nišīnēd čē man fardāg rōz šawēm pad xwarrah ī ohrmazd bay ud dēn ī māzdēsnān ud gyān ī ašmā bayān sōgand xwarēm kū zīndag xyōn ēč be nē hilēm az ān razm (61) pas wištāsp šāh abar āxēzēd ud abāz ō kay gāh nišīnēd… (۶۲).
گشتاسپشاه که آن سخن شنود از تختگاه به زمین افتاد. پس آن یل نیواسفندیار نزدیک شد و گفت: اگر شما بغان صلاح بینید از این خاک برخیزید و باز به تخت کیان نشینید، چه من فردا شوم و به فر اورمزد و دین مزداپرستی و جان شما بغان سوگند خورم که از آن رزم خیون زنده هیچ باقی نگذارم. پس گشتاسپشاه برخیزید و باز به تخت کیان نشست . . .
شاه کیخسرو، خور بی و کار
یقۀ کیانی، دری تا به وار
نه تخت شاهی، ویش وست و خوار
هریزا او رستم، او شیر شکار
گردش زیر بال، شای بلند اختر
دوباره نیاش، نه روی تخت زر
عرض کرد فدات بام، خسرو لالپوش
وی شین [و] زاری، ساعتی بدر گوش
انشاالله ویم چنی، شای کیوانشکو
سوار بوم نه پشت، رخش میدانجو
نه سپای دیوان، برآرم دمار
دیوان کم و بند، واتۀ روزگار
šâh Kay-xusra:w, xawar bi wa kâr
yaqa-y kayâni, dɛr̊i tâ ba wâr
na taxt-e šâhi, we:š wast wa xwâr
hure:zâ a:w R̊ustam, a:w še:r-e šɛkâr
gɛrdɛš ze:r-e bâl, šây buland-axtar
do:bâra nɛyâ-š, na r̊üy taxt-e zar̊
‘arz kɛrd fɛdât bâm!, Xusra:w-e lâł-pu:š
we: šin u zâri, sâ’at-e: badar gu:š
ɛnšâ-lâ we:m čani, šây Kaywân-šuku:
suwâr bu:m wa pɛšt, R̊axš-e me:dân-ǰu:
na sɛpây de:wân, bar-ârɛm damâr
de:wân kam wa band, wâta-y r̊üzɛgâr
شاهکیخسرو از رویدادها آگاهی یافت (و) گریبان کیانی را تا به پایین درید،
(و) از تخت شاهی خودش را به پایین انداخت. رستم،آنشیرشکاربرپایخاست،
زیر دست و بازوی شاه بلنداختر را گرفت (و) دوباره بر روی تخت زر گذاشت.
عرض کرد: فدایت شوم! خسرو لعلپوش! با این شیون و زاری، ساعتی (هم) گوش کنید،
انشاءالله خودم با شاه کیوانشکوه، در پشت رخش میدانجو سوار میشوم،
دمار از سپاه دیوان برمیآورم، دیوان را در بند میکنم (و) داستانی (برای) روزگار (به یادگار میگذارم).
در این بخش کیخسرو و رستم جایگزین گشتاسپ و اسفندیار شدهاند.
X. بخشیدن دختر
۳-۵
… duxt pad zanih awiš dahēm kē andar hamag šahr ī xayōnān zan-ēw az ōy hučihtar nēst (71)
. . . دخترم را به زنی به او دهم که در همۀ شهر خیونها زن از او خوبچهرتر نیست.
یک دختر داروم، وینۀ قرص خور
مبخشوم و تو، ای شیر سرور
yak do:xtar dâru:m, wēna-y qors-e xwar
ma-baxšu:m wa to:, ɛy šēr-e sarwar
یک دختری همانند قُرص خورشید دارم، آن را به تو میبخشم ای شیر سرور.
XI. به دندان کار برآوردن
۳-۶
…garāmīgkard ī jāmāsp pus drafš ī pērōzān pad dandān dārēd ud pad dō dast kārzār kunēd (106).
. . . گرامیکرد پسر جاماسپ درفش پیروزان به دندان داشت و با دست کارزار میکرد.
رستم وات یاران! سرم فداتان
نجات بدرین، بندی نه زندان
رستم رو نیا، چنی جهاندار
آما و نزدیک، بندیان تار
پیا بین چه زین، شیران پرزور
برین و همدا، زنجیر تیمور
جهاندار شیر، چون بور دمان
زنجیر بهرام، برّی و دندان
R̊ustam wât yârân!, sar-ɛm fɛdâ-tân
nɛǰât badarin, bandi na zɛndân
R̊ustam r̊ü nɛyâ, čani J̌ahândâr
âmâ wa nazde:k, bandɛyân-e târ
pɛyâ bin ča zin, še:rân-e pɛr̊-zu:r
bɛr̊in wa hamdâ, zanǰe:r-e Te:mu:r
J̌ahândâr-e še:r, čo:n bawr-e damân
zanǰe:r-e Bahrâm, bɛr̊i wa dɛndân
رستم گفت: یاران! سرم فدایتان! بندیان را از زندان نجات دهید.
رستم با جهاندار روی به راه نهاد (و) به نزدیک بندیان (زندان) تار نهاد.
شیران پرزور از اسب پیاده شدند (و) زنجیر تیمور را بهیکباره بریدند.
جهاندار شیر همانند ببر دمان زنجیر بهرام را با دندان بُرید.
۴٫ دریافت
رزمنامۀ کنیزک بههمراه چند قطعه از حماسههای گورانی پس از بازشناسی و بازسازیهای جزیی، روایتی از یادگار زریران با دگردیسی نامهاست. ساختار نمایشی، چارچوب داستانی و سیر رویدادها، با اختلافات جزیی، در هر دو روایت پهلوی و گورانی یکسان است و در نام شخصیتهای داستان اختلاف وجود دارد؛ گشتاسپ به کیخسرو، ارجاسپ به افراسیاب، زریر به جهانگیر و فرامرز، بستور کودک به سام نوجوان، اسفندیار به رستم و خانواده گشتاسپ به خانوادۀ رستم دگرگونی یافتهاند. با این رویکرد خلاصۀ داستان در هر دو روایت چنین است:
ارجاسپ/ افراسیاب با دو دههزار/ دو نُهصدهزار سپاهی به ایران میآید. گشتاسپ/ کیخسرو پیکی را که نامهای آورده میپذیرد. ابرسام دبیر/ کیومرث منشی نامه را برای شاه میخواند. شاه با شنیدن مضمون نامه خشمگین میشود. زریر/ زال با دیدن آشفتگی شاه پیشنهاد میکند نامه را پاسخ دهد. شاه دستور میدهد تا جار بزنند/ نامه بنویسند که هیچکس حتی کودکان ده ساله/ شش و ده ساله تا مردان هشتاد ساله/ کهنسالان در خانه نمانند و با دار و دستۀ خود برای جنگ حاضر شوند؛ زیرا هرکس که نیاید به دار آویخته میشود/ سرش را از دست میدهد. مردم دستهدسته با صدای تنبک و نای/ دهل به درگاه میآیند. کاروان به راه میافتد، گرد و غبار آن ماه و خورشید را میپوشاند و بانگ سپاه و هیاهوی میدان به آسمان و دوزخ/ پردۀ زمین میرسد. جاماسپ آینده و مرگ فرزندان گشتاسپ/ رستم را پیشگویی میکند. گشتاسپ/ کیخسرو با شنیدن رویدادهای جنگ از تخت بر زمین میافتد. اسفندیار/ رستم، گشتاسپ/ کیخسرو را دوباره بر روی تخت بازمیگرداند.
نبرد آغاز میشود. ارجاسپ/ افراسیاب میدان نبرد را نظاره میکند. زریر/ جهانگیر مردانه کارزار میکند. ارجاسپ/ افراسیاب میگوید: هرکس زریر/ جهانگیر را بکشد دخترم و وزیری/ دخترم و هرچه را بخواهد به او میدهم. ویدرفش/ پلنگ به میدان میرود . . . بستور/ سام از پیِ پدر/ عمو به نبرد میرود . . . بستور/ سام از میدان برمیگردد. گشتاسپ/ فرامرز دوباره بستور کودک/ سام نوجوان را چون بر بخت است/ در خیر بر رویش گشوده شده، به میدان میفرستد. بستور/ سام دلیرانه کارزار میکند. ارجاسپ/ افراسیاب به رزمگاه مینگرد و رو به سپاه میگوید: این کودک/ نوجوان ما را به تنگ آوردهاست. ویدرفش/ کوزیب بر پای خاسته و به میدان نبرد میرود. بستور/ سام به ناآزمودگی خود در رزم اشاره میکند، اما سرانجام ویدرفش/ کوزیب را میکشد. اسفندیار و گرامیکرد/ رستم و جهاندار نیز در حال نبرد هستند. گرامیکرد/ جهاندار درفش شاهی/ زنجیر تیمور را با دندان برمیدارد/ میبُرد. و در پایان ارجاسپ/ افراسیاب با ستاندن یک دست و پایش/ تاجش توسط اسفندیار/ بیژن به کشور خویش بازمیگردد.
بر رسی جنبه های نمایشی داستان ضحاک و قیام کاوه(شاهنامه فردوسی ).
نویسنده : habib – ساعت ۱:٥٠ ق.ظ روز ۱۳۸٩/۱٠/٢٥
_بر رسی جنبه های نمایشی داستان ضحاک و قیام کاوه شاهنامه فردوسی .
ضحاک بر خلاف پدر مردی نا پاک و بی بهره از مهر و محبت بود :
” دلیر و سکبسار و نا یاک بود ”
زمینه ء مساعدی داشت برای آغاز و شروع اعمال خلاف ، بنا بر روایت شاهنامه،
ابلیس براو چیره میگردد و باو کمک میکند و او تصمیم میگیرد که پدر را از میان بر دارد و
خود بجای وی بر تخت سلطنت نشسته و زمامداری نماید. :
چو ضحاک بشنید اندیشه کرد ز خون پدر شد د لش پر ز درد
دیو حرص و شهوت مقام در درون او ریشه کرده و اولین ثمرهء آن کشتن پدر است :
فرو مایه ضحاک بیدادگر بدین چاره بگرفت گاه پدر
ابلیس او را برای دومین بار گول میزند و برای نخستین بار در زمان اوست که کشتن
حیوانات و خوردن گوشت آنها شروع میشود زیرا ابلیس در لباس آشپز جوانی از گوشت
حیوانات انواع و اقسام خورش ها و غذاهای گوناگون و خوشمزه را هر روزبرای او طبخ
میکند بطوریکه ضحاک باو میگوید هر آرزو یی داری بزبان بیاور تا بر آورده کنم و او از
شاه چنین تقاضا میکند :
یکی حاجتستم ز نزدیک شاه و گرچه مرا نیست این پایگاه
که فرمان دهد شاه تا کتف اوی ببوسم بمالم برو چشم و روی
ضحاک بی خبر اجازه میدهد ابلیس شانه های او را ببوسد . فردا دو مار سیاه از دو
کتف او بیرون میآید. ضحاک غمگین شده در پی چاره بر میاید. پزشکان دور او گرد آمده
هریک پیشنهادی ارائه مینمایند ،
تا اینکه ابلیس بسان پزشکی نزد شاه آمده و راه علاج را بیان مینماید :
به جز مغز مردم مده شان خورش مگرخود بمیرند ازین پرورش
مردم ایران علیه جمشید شورش کردند و بدستور ضحاک او را گرفته با اره بدو نیم
میکنند:
به اره مر او را بدونیم کرد جهان را از و پاک و بی بیم کرد
در ابتدای داستان ضحاک ، پیروزی بدی بر نیکی، شر بر خیر، مطرح و در آن ضحاک
عاملی میگردد برای بثمر رسانیدن گفته های ابلیس و کارهای خلاف او زیرا پدر را از بین
می برد و جمشید شاه را با طرح قبلی بدست خود بقتل میرساند. در حقیقت ابلیس
قهرمان است .
با بوجود آوردن دو مار گرسنه سیاه بر دوش ضحاک قصد دارد جهان راخالی از سکنه کند :
مگر تا یکی چاره سازد نهان که پردخته ماند ز مردم جهان
در نخستین مرحله از داستان ضحاک، شر و فساد پیشرفت میکند .
***
در دومین قسمت پادشاهی ضحاک شروع میشود که هزار سال طول میکشد و در این
ایام است که آئین فرزانگی نهان میگردد و هنر خوار میشود .
نهان گشت آئین فرزانگان پراگنده شد کام دیوانگان
هنر خوار شد جادویی ارجمند نهان راستی ،آشکارا گزند
بنیاد ظلم و ستم پی ریزی میگردد، تجاوز بمال و ناموس مردم از سوی پادشاه و عمال او
صورت میگیرد، حتی دختران شاه سابق (جمشید) را به دربار ضحاک تحویل میدهند :
دو پاکیزه از خانهء جمشید برون آوریدند لرزان چو بید
ز پوشیده رویان یکی شهرناز دگر ماهرویی بنام ، ارنواز
با یو ا ن ضحاک بردندشان بآن اژدهافش سپردندشان
بیدادگری و بد خویی را اشخاصی چون ضحاک از قدیم ترین ایام بیادگار گذاشته و ریشهء
ظلم و ستم را آبیاری نموده اند ، تجاوز و تعدی پیوسته از سوی قدرتمندان آغاز گردیده
است . قدرتمندان سر کردگان قوم و ملت بوده اند که اختیار و سرنوشت اشخاص را در
دست داشتند. اگر رئیس قبیله و یا ملتی دلسوز بود و عدالت گستر، مردم زمان او از
نعمت امنیت و آسایش و آرامش بر خوردار بوده اند اما زمانی که اشخاصی چون ضحاک
بر تخت سلطنت تکیه زده اند، وضع زندگی و حال مردم در بد ترین شرایط سپری گردیده
است . اندیشهء اشخاصی چون ضحاک درست بر خلاف روال صحیح رشد کرده است و
جز بدی نباید از او انتظار دیگری داشت.
ندانست خود جز بد آموختن جز از کشتن و غارت و سوختن
و چنین کسی هنگامی که به مرضی و دردی دچار شود برای نگهداری شخص خود و
حفظ سلامتی اش از دست زدن به هر کاری رویگردان نخواهد بود.ضحاک به مرض عجیب
و غریبی گرفتار شده است. علاج او در نابودی اوست . تا زنده است باید برای او داروی
ویژه ایی بدست آورد ، چه دارویی بهتر ازمغز جوانان وطن ! مغز جگر گوشه های پدران و
مادران زحمتکش ، وحشت و اضطراب در بین خانواده ها بوجود میآورد .
چنان بد که هر شب دو مرد جوان چه کهتر چه از تخمهء پهلوان
خورشگر ببردی بایوان شاه و ز و ساختی راه درمان شاه
بکشتی و مغزش بپرداختی مرآن اژدها را خورش ساختی
آیا نمیتوان مارهای روئیده بر دوش ضحاک را نمونه هوس و یاخصلت دیگری دانست؟
آیا ابلیس نماینده بد اندیشی و حیله گری و بی انصافی نمیتواند باشد؟ کشتن جوانان تا
کی ادامه خواهد یافت ؟ گروهی از چاره اندیشان به چاره جویی پرداختند. سنجیدن
اوضاع و احوال،تشخیص خوبی و بدی در زمان سلطان ستمگر! دو نفر بنامهای ( ارمایل)
و ( کرمایل ) برنامه ریزی میکنند و سنگ بنای دسته و گروهی را برای از بین بردن ظلم و
ستم و بیعدالتی پایه گذاری میکنند :
چنان بد که بودند روزی بهم سخن رفت هر گونه از بیش و کم
ز بیدادگر شاه و از لشکرش و ز آن رسمهای بد اندر خورش
برای بثمر رسانیدن اندیشه و فکرشان نقشه میکشند و طرح می اندازند و هم پیمان
میشوند و بآشپزی بدر بار شاه میروند.
و ز آن پس یکی چارهء ساختن ز هر گونه اندیشه انداختن
مگر زین دو تن را که ریزند خون یکی را توان آوریدن برون
نخستین قدم برای پیشبرد هدف و طرحشان بر داشته میشود . بعوض در آوردن مغز سر
دو نفر، یکنفر را میکشند و مغز سر او را با مغز سر گوسفند در می آمیزند .
همی بنگرید این بدان، آن بدین ز کردار بیداد شاه زمین
از آن دو یکی را بپرداختند جز این چارء نیز نشناختند
و هر روز یکی از جوانان را بعوض کشتن ، در گروه خود جای دادند.
بجای سرش زآن سر بی بها خورش ساختند از پی اژدها
ازین گونه هر ماهیان سی جوان ازیشان همی یافتندی روان
چو گرد آمدندی ازیشان دویست بر آن سان که نشناختندی که کیست
در اینجا شاعر واقعه دیگری را پیش می کشد که تداوم داستان را از نظرجنبهء نمایشی
بهم میزند یعنی انسان منتظر است نتیجهء کوشش ( ارمایل ) و ( کرمایل ) و آن دویست
نفر را بداند اما شاعر قصهء خواب دیدن ضحاک و دستگیر شدن توسط سه نفردر کوه
دماوند را بمیان میاورد شاه از خوابی که دیده هراسان و نگران بر می خیزد .
به پیچید ضحاک بیدادگر بلرزید و نا گه بر آورد سر
گروهی از موبدان دور و نزدیک جمع میایند. خواب شاه را تعبیر میکنند که بدست فریدون
نامی که پدرش را کشته گرفتار خواهد شد. اما فریدون هنوز از مادر زائیده نشده است .
در اینجا شاعر زادن فریدون و رشد او پرسش او از مادر در باره نژاد خویش را بنظم
میکشد از آنطرف ضحاک بدنبال و در جستجوی یافتن فریدون است.چون او را نمی یابد
پدرش آبتین را می کشد و مغز سرش را خوراک ماران مینمایند.فریدون چون سرگذشت
پدر را از زبان مادر می شنود در صدد گرفتن انتقام از شاه بر میاید.
چنین داد پاسخ بمادر که شیر نگردد مگر بآزمو د ن دلیر
کنون کردنی کرد جادو پرست مرا برد باید به شمشیر دست
بپو یم بفرمان یزدان پاک بر آرم ز ایوان ضحاک خاک
اما مادر او را نصیحت میکند که در افتادن با ضحاک کار درستی نیست.
ازین ببعد شاعر ماجرای ضحاک و کاوه را پیش می کشد که خود به
تنهایی میتواند موضوع جالبی باشد برای یک نمایش زیرا دارای دو
قطب مخالف است ، یکطرف ضحاک که ظلم و ستم کرده و می کند،
طرف دیگر کاوه و گروهی از مردم که ستم دیده اند و کاسهء صبرشان
لبریز شده و کارد باستخوانشان رسیده است .
کاوه قیام میکند . قیام او منطقی است و غیر قابل ایراد و انگیزهء
شورش او قابل قبول زیرا طرفداران و عمال ضحاک فرزندان او را بتدریج
کشته اند و کاوه علیه این بیدادگری بپا میخیزد، مردم هم او را
همراهی و پشتیبانی می نمایند.ادامهء کار ،ارمایل ، و ،کرمایل ، بدون
اینکه علت بخصوصی داشته باشد متوقف میماند و ما نام آن دو و
ادامه حرکت آنها را نمی بینیم و در اینجا ضعف نمایشی داستان از نظر
شخص بازی یا قهرمان نمایشی سست و بی نتیجه معرفی میگردد.
کاوه هیجده پسر داشت که هفده نفر آنان فدای شاه شده اند .اکنون
نوبت فدا نمودن آخرین پسر اوست:
خروشید و زد دست بر سر ز شاه
که شاها منم کاوهء داد خواه
ز تو بر من آمد ستم بیشتر
از ایشان یکی مانده است این زمان
شها من چه کردم یکی باز گوی
و گر بی گناهم بهانه مجوی
یکی بی زیان مرد آهنگرم
ز شاه آتش آید همی بر سرم
شاه فرزند او را بر میگرداند و از او میخواهد که گواهی دهد که او مرد
دادگر بوده و ظلم و ستمی نکرده است، اما کاوه آن نوشته را پاره میکند
بزرگان و اطرافیان چگونگی عمل کاوه را برای ضحاک بیان میکنند و او از
این کار کاوه خشمگین میگردد. و کاوه را بحضور میطلبد.
چو کاوه برون آمد از پیش شاه برو انجمن گشت بازارگاه
همی بر خروشید و فریاد خواند جهان را سراسر سوی داد خواند
چرم آهنگری را بر سر نیزه کرد و گروهی گرد او جمع شدند و بسراغ
فریدون رفتند .فریدون دیدن پوست بر سر نیزه را بفال نیک گرفت و نام
آنرا درفش کاویانی خواندند. فریدون با گروهی از مردم بسوی محل اقامت
ضحاک حرکت می کنند . کاوه سر پرستی سپاه را به عهده دارد.
فریدون وارد کاخ بیداد گر میشود . دختران جمشید را نجات میدهد
و بآنها میگوید:
سرش را بدآن گرزهء گاوچهر بکوبم نه بخشایش آرم نه مهر
ببرم پی اژدها را ز خاک بشویم جهان را ز ناپاک ، پاک
یکی از دختران جمشید محل اقامت ضحاک را بفریدون نشان میدهد
و اوبه حوزهء سلطنتی میرود. هنگامی که خبر لشکر کشی فریدون
و کاوه به ضحاک میرسد گروهی از سپاهیان را فراخوانده آماده دفاع
میگردند کشمکش نخست کاوه در ، دربار اکنون باوج رسیده است.
مردم شهر دسته دسته به پشتیبانی کاوه وارد کارزار شده به نبرد
بر می خیزند.
نخواهیم بر گاه ضحاک را مر آن اژدها دوش نا پاک را
ندایی غیبی فریدون را از کشتن ضحاک منع میکند و فریدون او را به
دماوند کوه برده ، در پای کوه به بند میکشد و دوران ظلم و ستم
را بپایان میرساند .
بهترین قسمت از داستان که دارای جنبهء نمایشی است و میتوان از
آن نمایشنامه ای سامان رساند مبارزه و جدال کاوه و فریدون علیه
ضحاک است . اگر کاوه بتنهایی در برابر ضحاک قرار گیرد موازنه از نظر
بر قرار نیست بهمین جهت شاعر بزرگ مهارت خاصی بخرج داده با
آمدن فریدون که از نژاد شاهان است موازنه را بین دو طرف مخالف بر
قرار میسازد. کشمکش بین دو طرف از زمان اعتراض کاوه آغاز و با
دستگیری ضحاک توسط فریدون پایان می پذیرد .
کاوه را میتوان ادامه دهندهء راه نقشه و طرح(ارمایل) و ( کرمایل )
دانست زیرا تصمیم میگیرد ، جلو میرود ، اقدام میکند و در یک مسیر
مشخص به نتیجه میرسد پس شخص اول بازی است. فریدون و ضحاک
و گروه دیگر جز اشخاص بازی محسوب میگردند. موضوع داستان روشن
و مشخص است .
” شخص ظالم و ستمکار عاقبت مغلوب و رسوا خواهد گشت .”
***
– بر داشت با ذکر ماخذ مجاز میباشد .
-اشعار از شاهنامه جیبی چاپ سازمان کتابهای جیبی .