بازبینی کلی
مرتضی ثاقب فر
چکیده :
انگیزه در نوشتن این جستار (مقاله) اظهار نظری است که در نشستی ، از دو زبان شناس گرامی ایرانی شنیدم که این سخن را که « فردوسی آفریننده ی بزرگترین اثر حماسی جهان است » گزافه انگاشتند و تلویحا خواستار حذف آن شدند . گمان میکنم اگر این دو گرامی شاهنامه را از سر تا ته ، براستی خوانده و درباره ی محتوا و اهمیت آن و بویژه روش و رویکرد خود فردوسی اندیشیده بودند و آن را با حماسه های بیگانه ای که شاید خود هم تراز یا والاتر از شاهنامه می انگاشتند ، می سنجیدند ، چنین خرده ای نمی گرفتند .
من در اینجا برای آنکه سخنی تکراری نگفته باشم از بسیاری مصالب فقط با اشاره می گذرم و برخی دیگر را که درباره شان کمتر سخن گفته شده است ، بیشتر می شکافم . گفتار من به دو بخش عمده تقسیم میشود : ۱ – زمانه و زندگی فردوسی و رویکرد ویژه ی او به رویدادهای درون حماسه و هدف بزرگش ، ۲ – محتوای شاهنامه ، بویژه در بخش اسطوره ای از نظر انگیزه ی کردار پهلوانان و مجموعا ایرانیان و مقایسه ی آن با نامدارترین حماسه ی جهان از دید غربیان یعنی ایلیاد و اودیسه هومر . در این مقایسه رامایانا و مهابهاراتای هندیان را به دلایلی که خواهم گفت کنار میگذارم .
کلید واژه
فردوسی – شاهنامه – حماسه – یونان .
۱ – زمانه و زندگی فردوسی و رویکرد ویژه ی او
از آن جا که من در ۲۶ سال پیش در کتاب شاهنامه ی فردوسی و فلسفه ی تاریخ ایران به اندازه ای بسنده درباره ی خودآگاهی ایرانی و چرایی و چگونگی پیدایش شاهنامه (رستاخیز بزرگ فرهنگی ایران از سده های سوم تا پنجم ، جنبش های مقاومت نظامی – دینی دوره ی نخست هجری ، پیدایی حماسه ها ، روزگار فردوسی و شرایط فرهنگی و سیاسی آفریننده شاهنامه ها و بویژه شاهکار فردوسی و منابع و امانت حماسه سرا ، آگاهی کامل فرزانه توس به هدف خود ، روان پر مایه و والا و پشتکار و رنج هایی که برده و جفاهایی که دیده است) سخن گفته ام و پیش و پس از من نیز استادانی گران قدر در این زمینه و درباره میهن پرستی فردوسی و اهمیت کار او پژوهشهایی انجام داده ، در کتابها و رساله ها و گفتارهای خود در همایشهای گوناگون نوشته و سخن رانده اند ، من در اینجا سخن کوتاه میکنم و تنها باز میگویم :
هنگامی که حدود سال ۳۰-۳۲۹ هجری ، فردوسی ، دهقان بزرگ زاده ایرانی ، در روستایی از توس و در سرزمین پدران خویش دیده به جهان گشود ، ایران پس از سه قرن کوشش دوباره در آستانه ی گزینش میان آزادی و بندگی ، و سربلندی و سرافکندگی قرار بود . گویی پرتگاهی ژرف دوباره در زیر پایش دهان گشوده بود با ریسمانی باریک برای گذر از روی آن ، همانند چینود پل زرتشتیان و پل صراط بعدی مسلمانان ، که یک سوی آن به امید و پیروزی و رستگاری و پیشراندن ایران به سوی تمدنی بزرگتر از گذشته بود ، و سوی دیگرش دوزخ نومیدی شکست و فرو لغزیدن دوباره به پرت گاه بندگی و خواری ، نکوهش هستی و ستایش نیستی ، و تقدیر گرایی و تحمل سلطه و ستم بیگانگان بیابان گرد و کوشش برای رام کردن ایشان ، و در این ره گذر ، پذیرفتن تباهی اخلاقی فردی و جمعی ، تا باز چون میوه ای آماده و رسیده به دامن جهان خوارانی نیرومندتر فرو بلغزد و برای همیشه اندیشه ی نیکی و بزرگی و کمال و جاودانگی و داعیه و آرزوی رهبری جهان به سوی رستگاری را از ذهن خود بزداید.
اما جهان واقعی رنگارنگ تر و پیچیده تر از آن بود و هست که بتوان آن را تنها به دو رنگ سیاه و سپید تقسیم کرد ، و جنبش های ایرانیان برای کنار آمدن یا غلبه بر وضع موجود در سه سده ی گذشته نیز رنگ ها و شکل های گوناگونی داشت که برخی به ضرورت به شکست انجامید و برخی دیگر به پیروزی هایی گاه زود گذر و گاه پایدارتر دست یافت .
برخی از بزرگان و اندیشمندان ایرانی ، از همان آغاز ، اسلام آوردند و کوشیدند نه تنها رسم فرمانروایی را به اعراب حاکم بیاموزند و در سمت وزیران ایشان دستگاه خلیفه گری بغداد را همراه با سرزمین های فرو گشوده شده اداره کنند ، بلکه برای آنان در مقام سردار ، شمشیر زدند ، هم میهنان مبارز خود را سرکوب کردند و حتی سلسله ای را به جای سلسله ای دیگر از خلفا نشاندند . اما هم آنان و هم اینان پاداشی که از خلفای بغداد گرفتند ، جز مرگ نبود . برخی دیگر به جنبش های نوین دینی در جهت تاویل و تفسیری تازه از اسلام روی آوردند تا آن را به دینی قابل فهم و قابل قبول برای فرهنگ ایرانی تبدیل کنند . در واقع بزرگان یا پایه گذاران جنبش های دینی و فکری این دوره ، هم چون تشیع ، اسماعیلی ، قرمطی ، زیدی ، کرامی ، باطنی ، معتزلی و …. و سپس اخوان الصفا که هر یک به شیوه ای و از راستایی آنچه را که نام دوران زرین فرهنگ اسلامی نامیده شده ، بارور کرده اند ، همگی ایرانی بودند . همانطور که بزرگترین محدثان و مفسران قرآن نیز جز ایرانیان نبودند . در کنار این گروهها ، ولی مخالف آنها ، مبارزان نظامی – دینی دیگری بودند جدا از هم و پراکنده که برخی با ادعای پیامبری برخی حتی با ادعای خدایی بپا خاستند و تا ۲۰۰ سال نخست ، هیچگاه ایران خالی ازاین جنبش ها نبود . این گونه جنبش ها از سال ۳۸ هجری با قیام خوارج خوزستان و پارس آغاز شد و با قیام بزرگ بابک خرمدین در اذربایجان در سال ۲۲۲ به پایان رسید ، و در میانه ی این دو مرز تقویمی ، از دیگر جنبش های مشابه به علت فرصت اندک می توان فقط در این جا نام برد . (موالیان خراسان ، شیعیان بین النهرین ، تلاش های ابومسلم ، قیام به آفرید ، شورش های سنباد ، اسحاق ترک ، شیبانی خارجی ، ابوعبدالله کرام سیستانی درنیشابور ، العجلی خارجی در ری ، جنبش شیعیان در مرو ، خرم دینان خراسان به رهبری خداش ، راوندیه ، شورش های تبرستان از جمله وندیداد هرمز پسر قارن ، قیام سپید جامگان به رهبری مقنع ، شورش حمزه پسر آذرک در سیستان و خراسان ) .
میوه ی فرجامین همه ی این جنبشها و کوشش های ظاهرا شکست خورده ، از لحاظ روحی و فرهنگی پیدایش و رشد جنبش شعوبیه یعنی ملی گرایی و دینی پرستی بود و بوژه از نظر علمی ، به چنان شکوفایی و رستاخیزی سترگ انجامید که نام دوران زرین فرهنگ اسلامی بخود گرفت که شاید فقط دوران نوزایی اروپا در ۵۰۰ سال بعد را بتوان با آن مقایسه کرد و ایرانیان در همه ی زمینه های علمی نقش نخست و برتر و بی چون و چرا در آن داشتند و از نظر سیاسی به بیرون راندن حکام عرب و برپایی دودمان های ایرانی صفاریان در سیستان ، سامانیان در خراسان بزرگ ، خاندان بویه که مذهب شیعه ی زیدی داشتند در مرکز و جنوب و باختر ایران ، خاندان زیار در تبرستان و رویان و گیلان انجامید و تا آنجا پیش رفت که احمد ملقب به « معزالدوله » یکی از سه برادر خاندان بویه ، بغداد را گرفت و خلیفه ی عباسی را بر کنار کرد و از آن پس مقرر شد در خطبه ها از این خاندان نام برده شود و سکه نیز به نام ایشان ضرب گردد و این واقعه در ۳۵۶ هجری رخ داد که فردوسی ۲۶ – ۲۵ ساله بود . با این حال هیچ یک از این دودمان های ایرانی با وجود بیرون راندن اعراب و پیروزی های نظامی خود ، در ایجاد ایرانی یک پارچه و استقرار یک شاهنشاهی یگانه به عنوان ملاط و ساروج این یکپارچگی کامیاب نشدند ، هر چند که هر یک از ایشان ، و گاهی وزیرانشان ، برای مشروعیت بخشیدن به فرمانروایی خویش ، درست یا نادرست ، خود را از تبار یکی از شاهان و فرمانروایان پیش از اسلام اعلام کردند . با این حال گفتنی است که لقب شاه از چنان تقدس و اهمیتی برخوردار بود که هیچ یک از این دودمان ها ( غیر از خاندان بویه ) نام شاه بر خود ننهاد ، بلکه به لقب امیر قناعت کردند .
به هر روی همانگونه که باورهای غلط هزاره ای و ایمان به شکست ، دین و دودمان ساسانی را بر باد داد ، ناخودآگاهی از تاریخ گذشته – چه درباره ی افتخارات و پیروزیها علل ریشه ای آن و چه نسبت به اشتباهات و شکست ها – بر بحران هویت درون جامعه ی ایرانی و برتنزل روحی و عدم اعتماد به نفس ایرانیان و بویژه بر بی سیاستی و پراکنده کاری و جدایی خواهی دودمان حاکم ایرانی می افزود . در این جاست که جنبش فکری شعوبی در ایران جان میگیرد و توجه اندیش مندان و صاحب قدرتان میهن پرست ایرانی به گردآوری و تدوین تاریخ گذشته به صورت ترجمه و تنظیم خدای نامک ها و شاهنامه ها بیشتر میشود . در برابر عربی کردن همه چیز از سوی اعراب و به گفته دکتر محمد ملایری « پدیده ی تعریب » و نیز در برابر شعوبی گری افراطی اعراب که از زمان بنی امیه آغاز شده بود و به گفته ی جلال همایی « غرور و خودپسندی اعراب به جایی رسید که جنس عرب را ذاتا از همه ملل دنیا به فضیلت ممتاز و منحصر دانست » ، جنبش ملی گرایان ایرانی یعنی شعوبیه نیز بالا گرفت .
استاد همایی نهضت شعوبی ایرانی را واکنشی میداند در برابر اندیشه ها و رفتارهای ستم گرانه و تحقیرآمیز اعراب (همان و همان جا) ، اما واقعیت آن است که این نهضت نه تنها واکنشی است بر ضد ستم ها و تحقیرهای اعراب ، بلکه کوششی است برای شناخت و نگاهبانی از هویت ملی و میراث فرهنگی خویش که در هر عرصه ای به گونه ای می بالد و رشد میکند و شکوفا میشود . بنابراین چنان که گفته شد در این جاست که در کنار همه ی رشته های علمی که ایرانیان در آن سهمی برتر داشتند ، گروهی نیز به گردآوری و تدوین تاریخ باستانی ایران پرداختند . از شاهنامه ی منظوم مسعودی مروزی که چندان چیزی از آن باقی نمانده و گویا در نیمه دوم قرن چهارم کتابی مشهور بوده است ، گشتاسب نامه دقیقی و شاهنامه ثعالبی به زبان عربی که بگذریم ، مهمترین کتابی که پیش از شاهنامه ی فردوسی تدوین میشود و از مهم ترین منابع او میگردد ، شاهنامه ی ابو منصوری به نثر است . این ابو منصور محمد پسر عبدالرزاق – که فرمان به تدوین شاهنامه می دهد – از یزرگ زادگان توس گماشته شده بود و خود را از تخمه ی سپهبدان ایران میدانست که از سوی سامانیان به فرمانروایی بر توس گماشته شده بود و البته یک بار بر آنان شورید و شکست خورد و گریخت تا آن که دوباره سر به فرمان ایشان نهاد و در سال ۳۴۹ از سوی عبدالملک پسر نوح سامانی به سپهسالاری خراسان برگزیده شد . ولی چند ماه پس از سخن چینی بداندیشان از کار بر کنار شد و جای به آلپتگین ترک سپرد ، در حالی که گردیزی در زین الخبار او را به نیکویی و دادگری با مردم بسیار می ستاید .
به هر روی در چنین روزگاری بخشی مهم از هازمان (جامعه) ایرانی میخواهد آگاهانه با گردآوری و حتی بازنویسی تاریخ میهن خویش ، برتری ارزش های اجتماعی و دستگاه مینوی آن را باثبات برساند و این کاری است که با تدوین آگاهانه تاریخ ها و خدای نامک ها یا شاهنامه ها انجام میگیرد .
فردوسی در چنین روزگاری است که پا به جهان میگذارد . ناکامی در شناخت ارزش های نیک و بد گذشته و آفرینش ارزش های فرهنگی نوین ، به اضافه ی فقدان ساروج شاهنشاهی یگانه ، طبعا احتمال تباهی ناشی از قدرت را در میان قدرتمندان بیشتر میکرد که نمونه ی آشکار آن در عرصه ی سیاسی ، فقدان معیارهایی روشن و نیرومند برای حکومت کردن ، به خدمت گرفتن غلامان ترک از سوی سامانیان و قدرت زیاد به آنان بخشیدن و در عین حال با آنان بدرفتاری کردن ، برپا داشتن دستگاهی با شکوه ظاهری و پوسته ی بیرونی پادشاهی ، اما خالی از هسته ی درونی دادگرانه و هوشمندانه ی آن بود . اگر قدرت بی لگام میتوانست حتی کیخسرو – آن شاه / پیامبر بی همتا – را که از معیارهای تشخیص داد از بیداد نیز آگاه بود ، از هراس فساد (در چارچوب اندیشه ی فردوسی نه لزوما اصل اسطوره) وادار به ترک مقام و جهان کند ، چگونه با سامانیان و همه ی دودمان های ایرانی دیگر که از گوهر پادشاهی در ایران چندان آگاهی نداشتند ، نمی توانست چنان کند ؟
به هر روی ، فردوسی که افزون بر شعوبی و شیعه بودن (و از یاد نبریم که شیعه بودن در زمان فردوسی با زمان صفویه و پس از آن بسیار تفاوت داشت و بیشتر انگیزه ناسیونالیسیتی داشت تا دینی) از بخت بلند ایرانیان ، از اندیشه ای بلند و فرزانگی و در عین حال استعداد فراوان هنری نیز برخوردار بود و به احتمال زیاد پیش از آغاز کردن شاهنامه داستان هایی نظیر بیژن و منیژه را در جوانی سروده بود ، احتمالا در حدود ۴۰ سالگی یعنی سال ۳۷۰ آغاز به سرودن شاهنامه می کند و این کار را نیز کاملا آگاهانه و هدفمند انجام می دهد . اما آنچه یادآوریش بسیار اهمیت دارد ، این است که فردوسی ضمن رعایت امانت کامل در نقل روی دادها از منابع خویش ، از یک سو هر جا بایسته (لازم) می بیند ، داوری و نظر شخصی خود را نیز به نحوی که بر خواننده آشکار باشد در آغاز یا پایان رویدادها می افزاید ، و از سوی دیگر (و نکته ی مهم این جاست) فقط قصد حماسه سرایی و بالیدن به گذشته را ندارد ، بلکه چنانکه از سروده هایش برمی آید ، میخواهد تاریخ را به نظم درآورد تا همگان به خواندن آن علاقه مند شوند و از آن درس بگیرند و در این میان از خرافه زدایی از اسطوره ها نیز چندان باکی ندارد و در واقع در نقل آنها دست به گزینش می زند .
می دانیم که از منابع فردوسی گذشته از منبع پایه که شاهنامه ی ابومنصوری بوده است ، چهار شخص نیز هستند که از آنان نام می برد . به علاوه تئودور نولدکه ی آلمانی به نقل از مقدمه ی بایسنغری می نویسد : «شاهنامه ی ابومنصوری به دست چهار تنی که در زیراسم آنها برده میشود ، انجام گرفت : ۱ – ساج خراسانی اهل هرات ، ۲- یزدان داد پسر شاپور از سیستان ، ۳ – ماهوی خورشید پسر بهرام از نیشابور ۴ – شادان پسر برزین ازتوس . هیچ یک از این نامها نامهای مسلمانی نیست . بی شک هر چهار تن زرتشتی بوده اند . تنها آنها میتوانسته اند کتاب های پهلوی را که می بایستی از آنها استفاده کرد ، بخوانند …. »
بی آنکه ناچار باشیم مانند نولدکه شک نکنیم که این چهار تن همگی زرتشتی بوده اند ، اما شکی نیست که فردوسی اگر میخواست – با توجه به اینکه همسرش نیز پهلوی میدانسته است – می توانست از منابع موجود پهلوی از جمله بندهشن که بیشتر در سده های سوم و چهارم هجری نوشته شده بوده اند ، بهره بگیرد . حال آن که می دانیم فردوسی در نقل اسطوره ها تا چه اندازه خرافات زدایی می کند یا از آنها نادیده میگذرد . این نکته را دانشمند جوان نسل امروز ایران ، شروین وکیلی نیز هوشمندانه دریافته و پس از آن که روایت اسطوره ای عرفانی ناپدید شدن کیخسرو را می پذیرد درباره ی شاهنامه می افزاید : « روایت شاهنامه که پهلوانان را – و بطور تلویحی کیخسرو را – مرده فرض می کند و ناپدید شدن ایشان در میان کولاک را هم ارز مدفون شدنشان در زیر برف و بهمن میداند ، روایتی خردمندانه و سر راست است که سبک مرسوم فردوسی از عناصر فرا طبیعی زدوده شده است . » این سخن کاملا درست است و همانطور که اگر بخواهیم مانند شروین به اسطوره شناسی بپردازیم ، ناچاریم ، استدلال های بسیار روشن و انکار ناپذیری را که فردوسی از زبان کیخسرو برای ترک قدرت و ترک جهان بر میشمارد ، نادیده بگیریم – که وکیلی هم نادیده گرفته است – وقتی میخواهیم شاهنامه ی فردوسی به عنوان میوه ی اندیشه روشن فکر ایرانی سده ی چهارم را نیز بررسی کنیم ، باید اسطوره شناسی را کنار بگذاریم و ببینیم داوری شاهنامه و فردوسی چیست . و نیز همانگونه که وکیلی بدرستی دریافته است « سبک مرسوم و همیشگی فردوسی زدودن عناصر فرا طبیعی » در امکان ، در واقع خرافه زدایی بوده است . بنابراین شاهنامه شناسی با اسطوره شناسی تفاوت دارد و نباید مانند بسیاری از افرادی که از آگاهی کافی بهره ندارند ، به داوری شتاب زده و من درآوردی پرداخت .
فردوسی در بیان تاریخ ایران هیچ چاره ای جز بیان اسطوره های پیشدادی و کیانی نداشته است ، و در عین حال گناهی ندارد که از هخامنشیان و اشکانیان نیز آگاهی ندارد ، زیرا با تاراج و سوختن اسناد توسط بیگانگان ,ساسانیان نیز آگاهی درستی از آنها نداشتند ، همانگونه که ایرانیان پس از اسلام نیز در زمان فردوسی آگاهی درستی از ساسانیان نداشتند .
درباره ی آگاهانه و هدفمند بودن این اثر جاویدان ، خود سراینده به اندازه ای بسنده در جای جای شاهکار خود اشاره کرده است . فردوسی آشکارا هوادار تاریخ ایران پیش از اسلام است و میگوید :
چـو زان نام داران جهان شد تهی تـــــو تاج فزونی چرا بر نهی ؟
کز ایشان جهان یک سر آباد بود بدان گه که اندر جهان داد بود
(۲ ، ص ۳۰۸ )
سر آرم من ایـــــن نامه ی باستان بـــه گیتی بمانم یــکی داستان
بــــدیــــن نامه ی شهریاران پیش بـزرگی و جنگی سواران پیش
همان دانش و دین و پرهیز و رای همان ره نمونی به دیگر سرای
( ۵ ، ص و ص ۴۱ – ۴۳۹ )
و نیز :
کهـن گشته این داستان ها ، ز من همی نــــو شود بـر سر انجمن
( ۲ ، ص ۲۰۲ )
و از خدا می خواهد :
زمـــان خواهم از کردگار جهان کــه چندان بماند دلم شادمان
که ایـــن داستانها و چندین سخن گذشته بـرو سال و گشته کهن
ز هنــــــگام کی شـــاه تا یزگرد زگفت من آید پراکنده گرد !
بپیونـــــدم و بـــــاغ بی خو کنم ســخن های شاهنشهان نو کنم
(۷ ، ص ۴۴۶ )
و این « نوکردن داستان های کهن » و « نیاز به نو کردن تاریخ شاهان » به انگیزه ی « بی خو کردن و کندن علف های هرز باغ ایران » معنایی ندارد جز آن که فردوسی آن باغ را پر از علف هرز بیداد یا ویرانی برخاسته از بیدادی میداند که ظاهرا از دیدگاه سراینده در دوران شاهان دادگر پیشین وجود نداشته یا بسیار کمتر و استثنایی بوده است . چون چنان که دیدیم ، می گوید در زمان فرمانروایی دادگرانه ی ایشان جهان یکسر آباد بوده است . چنان که وقتی می سراید :
بسی رنج بــردم در این سال سی عجم زنـــده کردم بدین پارسی
بنـــــــاهـــای آباد گردد خراب ز بــــــاران و از تـــابش آفتاب
پی افــــکندم از نظم کاخی بلند کـــــه از باد و باران نیابد گزند
( ۴ ، ص ۱۷۳ )
چــــــو این نامور نامه آید به بن ز من روی کشور شود پر سخن
از آن پس نمیرم که مـن زنـــــــــده ام که تــــخم سخن را پراکنده ام
هر آن کس که دارد هش و رای و دین پس از مرگ بر من کنند آفرین
(۸ ، ص ۲۸۸ )
بروشنی نشان می دهد که از هدف خود ، روش کار خود و ارزش شاهکار بی همتای خود و تاثیری که بر هازمان (جامعه ی) ایران خواهد نهاد بخوبی آگاه است . چنین مردی با آن تبار دهقانی ( که به معنای ایرانی اصیل است ) با چنان آگاهی تاریخی و فلسفی ، چنان میهن دوستی و راستگویی و امانت داری ، و چنان نیروی بی همتای هنری و آگاهی کامل به درستی راه خویش ، شگفت آور(عجیب) نیست اگر اندیشه فروش نباشد ، از سراسر خوشی های مادی در راه آرمان بزرگ خود چشم بپوشید ، زندگی را در رنج بگذراند و سراسر آن را به رایگان ، به پای اثر گران قدر خود بریزد .
بر من مباد اگر بخواهم بر رنج های مادی فردوسی دل بسوزانم ، چون این اهانتی است به منش والای او . بنابراین از دلاوری روانی این بزرگ مرد که زندگیش خود حماسه ای بود به سترگی شاهنامه اش ، یادی گذرا می کنم و می گذرم .
اشاره کردم که فردوسی هنگامی سرودن شاهنامه را آغاز میکند که هنوز امیدها زیاد است و اگر چه « زمان سرایی پر از جنگ است و به جویندگان جهان تنگ » . و هر چند خراسان و توس همانند بسیاری از مناطق ایران ، میدان تاخت و تاز و کشمکش همیشگی مدعیان و حریفان است ، ولی هنوز سامانیان نیرویی دارند ، غلامان ترک چیرگی نیافته اند ، فردوسی خود شکوه و ثروتی دارد ، جوان است با همسری با فرهنگ و پهلوی دان ، و در توس از پشتیبانی دوستان و میهن پرستان بی بهره نیست . لیک بزودی سامانیان به شوند (علت) سیاستهای نادرست خود و چنان که دیدیم به سبب (دلیل) بدرفتاری با غلام / سردار وفاداری چون آلبتگین سقوط می کنند ، و نه تنها زمانه « جای سختی و بلا و نشستن گه اژدهای تیز چنگ » میشود ، بلکه جوانی فردوسی نیز به پیری همراه با تنگدستی می گراید ، آنچنان که گاهی به نان و گوشت و هیزمی گرمازا نیز نیاز دارد و این مرد والامنش ناچار میشود این را به خواننده یادآور شود . یا در پایان کتاب و پس از شرح ماجرای مرگ یزدگرد سوم چنان از تنگدستی می نالد که مرگ را بر بارش تگرگ ترجیح میدهد و از کمترین هیزم و گندم و گوشت بی بهره است . حال میگذرم از توصیف هایی دیگر که خود از عوارض پیری ، سپید شدن موها و خم شدن پشت و کم سو شدن چشم و آسیب های گوش و پا در کنار تهی دستی در سن ۶۵ سالگی از زندگی پر رنج می سراید .
اکنون ، چنین ابرمردی که در زمانه ای پر از تفرقه و جنگ ، بی امید و با تنگدستی ، سرود پیکار شادمانه ی ایرانیان با بدی ها و زشتی ها را سراییده است ، ناچار است در غم « ناشهی » چون محمود غزنوی باشد که هم دشمن شعوبیان ایران پرست است و هم دشمن شیعیان . افزون بر اینکه از ارزش های درونی شاهانه نیز بیزاری می جوید . حال آن که دست به قلمان دیگر در دربار محمود و جانشینانش از مکنتی شاهانه برخوردارند و در برابر ستایش آن غلام زاده و نکوهش همه ارزشهای ارجمند میهن خویش ، پیاپی صله های شاهانه می ستانند . درست همان هنگامی که فردوسی با جا به جایی قدرت ها ، چندی شاهنامه ی گران قدرش را نهان می کند و سرانجام ناچار میشود آن را پس از « خودسانسوری » به دربار محمود بفرستد تا هم شاه کار خود را از نابودی برهاند و هم از تنگدستی خود بکاهد ، کسی چون عنصری در مدح محمود ، آیین های کهن ایران و جشن سده را به ریش خند می گیرد و زرتشتیان را « گبرکان » میخواند ( که در این جا به معنای «کفار» است ) و میگوید :
تو مرد دینی و ایــن رسم ، رسم گبران است روان داری بـــــــر رسم گبرکان رفتن
جهانیان بـــــــه رسوم تـــــــو تهنیت گویند تــــو را به رسم کیان تهنیت نگویم من
نه آتش است سده ، بلکه آتش آتش توست که یک زبانه به تازی زند یکی به ختن
و فرخی ، مداحی دیگر در مدح مسعود و محمد ، پسران محمود غزنوی ، شاهان و پهلوانان ایران باستان را از کم ترین بندگان سلاطین ترک نیز پست تر می شمارد :
گرد آمده بــــر در گــــــه او از پی خدمت صد شاه چو کیخسرو و صد شیر چو رستم
یا :
کمتر حـــــاجب تو را چو جم و چو کسری کم تـــر چاکر تو را ، چو گیو و چو بیژن
و چه شباهتی حیرت انگیز است بیان این علمه های ظلم و دست به قلمان نادان و استخوان جوی با دست به قلمانی که همه ی ما سالمندترها در درازای زندگانی خود گواه نادانی ها صله جویی هایشان بوده ایم ، یا خود چه بسا دریغ ، یکی همانند ایشان .
به هر روی اگر ابو منصور حاکم توس به فردوسی اندرز داده بود که ناچاری حماسه ات را به شاهان بسپاری ، اما این شاهان دیگر آن شاهان ایرانی و ایران دوست – ولو نابخرد نیستند ، بلکه کسانی چون محمود و جانشینان او با آن گرایش های ضد ایرانی خویشند و شاعر با وجود شکیبایی بسیار و خاموشی ، دیر یازی در نهان کردن کتابش که تاب آن برایش آسان نبوده است :
همی ایـــــــــن سخن بـــــر دل آسان نبود جـــز از خــــــامشی هیچ درمــــــان نبود
همی داشتم ، تـــــــــــا کی آیـــــــد پدید جـــــــــوادی که جـــودش نخواهد کلید
(۴ ، ص ۱۷۱)
یا :
همی گفتم ایــــــــن نــــــــامه را چند گاه نهان بـــــــــد ز خورشید و کــــیوان و ماه
(۷ ، ص ۴۰۴)
باز خود ناگزیر می بیند که آن « جواد پر جود » را در وجود کسی چون محمود بجوید . اما تنگ مایگان و دزدان ادبی ، همین را نیز بر نمی تابند و پنهانی از نسخه های کتاب او به رایگان رونویسی می کنند تا سود خویش بجویند . لیک خود او کمترین بهره ای نیست و باید با دستی کوتاه نظاره گر تاراج گرانی باشد که گویی فردوسی مزدور ایشان بوده و شاهنامه را برای بهره برداری آنان سروده است . فردوسی در پایان شاهکارش می سراید :
چــــــو بگذشت سـال از برم شصت و پنج فــــــــــــــزون کردم اندیشه و درد و رنج
بــــــــــــزرگان و بـــــــــا دانش آزادگان نبشتند یک ســــــــــــر همه رایــــــگان !
نشسته نـــــــــظاره مــــــــــــن از دورشان تـــــــــــــو گفتی بدم پیش ، مزدورشان !
جـــــــــــز احسنت ازیــــــشان نبد بهره ام بکفت انـــــــــــدر احسنتشان زهــــره ام!
(۸ ، ص۴۸۶)
و در حالی که بزرگان ایرانی کم ترین کمک مالی به او نمی کنند ، یگانه یاری دهنده به او همان حسین قتیب ، جوان مرد عرب تبار ، است که همواره یاور او بوده است . چون بی درنگ پس از این ابیات می افزاید :
حـــــــــسین قـــــــتیــب است از آزادگان که از مــن نــــــــــــخواهد سخن رایگان
ازویم خــــــــــور و پــــوشش و سیم وزر و زو یــــــــــــــافتم جنبش و پـــای و پر
(همان)
۲ – ارزش شاهنامه در مقایسه با حماسه ی یونانی
الف) شاهنامه ی فردوسی
چو من در فصل « دیباچه ی نظری » کتاب سابق الذکر خود درباره ی معنای حماسه ی ملی و تفاوت آن با تاریخ و حماسه ی دینی ، و در فصل « شالوده های فرهنگی شاهنامه » درباره ی معانی و محتوای اسطوره و دین ایرانی کمابیش به درازی بحث کرده ام ، در این جا قصد تکرار ندارم . تنها ناچارم یاد آوری کنم که :
حماسه ای ملی مانند شاهنامه دلیری نامه ای است که گرچه هم در قالب بیان اسطوره ها و هم هنگام بیان سر راست تاریخ ، پشت به افسانه و تاریخ گذشته دارد ، اما براستی در قالب تاریخی تحلیلی و پیراسته ، از آرمان های جمعی جامعه سخن می گوید و تا جایی هم که در توان دارد به عنوان روشن فکر قرن چهارم هجری می کوشداز اسطوره ها نیز خرافه زدایی کند . پس شاهنامه با همه محدودیت های منابع خویش ، از یک سو تحلیل گر تاریخ ایران و جدا کننده فرمان روایان نیک از بد و جویای علل شکست ها و پیروزی هاست ، و از سوی دیگر باز تابنده اندیشه ها و آرمان های جامعه قرن چهارم و بزرگترین فرزانه آن ، یعنی فردوسی است . بنابراین نه اسطوره به معنای دقیق آن است و نه تاریخ ، گرچه لزوماً هر دو را در بر دارد . این ها هر دو جستار هایی بسیار ارزش مند ، ولی جداگانه است که البته از شاهنامه نیز می توان برای تبیین شان بهره جست ، بدون آن که شاهنامه را باز تاب بی کم و کاست و بخصوص منفعل آن ها انگاشت .
فردوسی براستی با دید یک دانشمند جامعه شناس ، انسان شناس و گاهی زبان شناس ، در حد توانایی ، مرزهای علمی زمانه خود ، و گاهی حتی فراتر از این مرزها ، به داوری درباره ی رویداد ها می پردازد بی آنکه دست برد و تحریفی در آن ها انجام دهد ، ضمن آن که البته در بیان منابع خود نیز آگاهانه دست به گزینش می زند .
فردوسی ، کسی که در آغاز شاهکار خویش تنها در چند بیت پر معناترین و زیباترین سرودها را در ستایش خود می سراید ، در همان جا نیز تکلیف خود را با خواننده درباره اسطوره ها ، و حتی سراسر کتاب خود ، روشن می کند و می گوید :
تــو این را دروغ و فسانه مدان به یک سان روشن زمانه مدان
از او هر چه اندر خورد با خرد دگر بــــــــر ره رمز معنی برد
( ا ، ص ۱۲ )
یعنی اولاً هر زمانه ای اندیشه های خاص خود را دارد که در خود همان زمان است ، و ثانیاً تو چیز هایی را که با خرد امروزی سازگار است بپذیر و بقیه را « رمز معنی » و به بیان دیگر « نماد یا سمبل » بینگار : او در آغاز داستان اکوان دیو همانند زبان شناسی فیسلوف هشدار می دهد که :
جــــــــــــهان پـــــــــر شگفت است چون بنگری نــــــــدارد کسی آلـــت داوری
که جــــــــــانت شــــگفت است و تن هم شگفت نخست از خود اندازه باید گرفت
و دیـــــــــــگر که بــــــــر سرت گــــردان سپهر همی نـــــو نمایدت هر روز چهر
نباشی بدین گفته [ = داستان اکوان دیو ] هم داستان که دهقان همی گوید از باستان ؟
خـــــــــــــردمنـــــــــد کیــــــــن داستان بشنود بـــــه دانش گراید ، بدین نگرود
ولیـکن چـــــــــــــو معنیش یــــــــــــــاد آوری شـــــوی رام و کوته شود داوری
( ۳ ، ص ۹ – ۲۸۸ )
و در پایان همین داستان نیز همانند دانشمندی که بیم دارد او را از خرافاتیان انگارند ، می افزاید :
تـــــــــــــــو مر دیــــــــــــــو را مردم بـدشناس کسی کو نـــدارد ز یزدان سپاس
هــــــــــر آن کو گــــــــــــــذشت از ره مردمی ز دیـوان شمر ، مشمرش ز آدمی
خــــــــــــــــرد گر بــــــــــدین گفت ها نگرود مـگر نیک معنیش می نــــــشنود
گــــــــو آن پهـــــــــــــلوانـــــــــی بود زورمند بـــــــــه بــازو ستبر و به بالا بلند
گـــــــــــــــوان خوان تو ، اکوان دیوش مخوان ! نـه بــــــر پهلوانی بگردد زبای ؟
تـــــــــگ روزگــار از درازی کـــــــــــه هست همـی بـگذارند سخن ها ز دست
( ۳ ، ص ۲۹۶ )
چنان که می بینیم ، فردوسی هم تراز یک زبان شناس و به ویژه یک اسطوره شناس و حتی یک انسان شناس داوری می کند و نه تنها واژه اکوان را برابر گوان می داند ( که به نظر من البته « اکمن » یا « اکمومن » ضد « بهمن » نیز بعید نیست ) ، بلکه در بیت آخر یاد آور می شود که داستان ها و اسطوره ها در درازی زمان دست خوش دگرگونی می شوند و هم دگرگونی معنایی می یابند و هم دگرگونی واژگانی و بدین گونه با خرافات زدایی خود می خواهد مفاهیم درونی اسطوره ها و افسانه ها را بشناسد و نه جنبه ظاهری آنها را .
من در همان « دیباچه نظری » کتاب سابق الذکر خود ، به نظریات ارسطو و هگل در زمینه تعریف حماسه و در عین حال به کرانمندی آن ها به علت عدم آشنایی با شاهنامه فردوسی و اتکا به ایلیاد و اودیسه هومر اشاره کرده ام . چه در متن و چه در حاشیه ، درباره نظر هگل نوشته ام : « بدین سان فیلسوف که جز قوم های پراکنده در جزیره های پرشمار یونانی و نیز جز ایلیاد و اودیسه را به عنوان حماسه این قوم ها در برابر خود ندارد ، زمینه بایسته فلسفی را فراهم می سازد تا به ما نشان دهد که نبردهای ایلیاد ، براستی جز یگانگی قوم های پراکنده یونانی ، انگیزه درونی دیگری نداشته است . » ( ص ۲۹ ) و در یاد داشت شماره ۵۸ مربوط به آن نیز افزوده ام که : « حال آن که می دانیم این نبرد ها در واقع بر سر گریز یک زن ( هلن ) با دل داده خود ( پاریس ) و خیانت به شوی آغاز می شود و نیز به علت خشم آخیلس [ آشیل ] ، بزرگترین پهلوان سپاه یونان که بر آگاممنون شاه خود بر سر ربوده شدن زنی برده از سراپرده خویش خشم گرفته است و سپاه خود را تنها می گذارد ، در همان آغاز موجب شکست محاصره کنند گان شهر تروا می شود » ( ص ۳۶۲ ) وعده داده بودم که در گفتاری دیگر به بخش بیان دو حماسه ایران و یونان بپردازم .
هر کس که تنها یک بار شاهنامه را خوانده و حتی درباره آن شنیده باشد ، می داند که علت اصلی همه جنگ ها ، تجاوز یا ستم دشمنان ایران یا بدی بد کرداران است و آغاز گر جنگ ها همیشه دشمنان ایران هستند ، نه ایرانیان و در واقع نبردهای بزرگ و کوچک همگی نبرد نیکی و بدی است یا کینه جویی از کسانی که با ستم خود تخم کینه کاشته اند . در تمام بخش های اسطوره ای شاهنامه – و حتی بیشتر بخش تاریخی – نیز ( به جز چند استثنا ) تقریباً همیشه حق با ایرانیان است که به نحوی مورد ستم یا تجاوز قرار گرفته اند و هر جا هم که حق با ایرانیان و بویژه نماد آنها یعنی شاه نبوده است ، آن شاه و ایرانیان تاوان خطای خود را پس داده اند که مهم ترین آنها چیرگی هزار ساله ضحاک به عنوان مظهر بدی بر ایران است . سرانجام نیز با مرگ افراسیاب و پیروزی کیخسرو و فصلی مهم از این نبردها به پایان می رسد که فراورده نهایی آن ظهور زرتشت در زمان گشتاسب است . در این نبردها ، پهلوانان و ابر پهلوانان ایرانی پیوسته از خداوند یاری می جویند و بویژه در نبرد نهایی ، کی خسرو ، شاه پهلوان در حد یک شاه – پیامبر ، پیوسته از طریق سروش ( یعنی همان جبرئیل اسحاقی ) به رای زنی با خداوند مشغول است و نگران آن که مبادا در راه خود بر خطا باشد .
در زمینه عشق و پاکدامنی زنان نیز کافی است یکبار به رفتار و کردار دلیرانه و در عین حال پاکدامنی و وفاداری همه زنان ایرانی – و حتی غیر ایرانی که به پهلوانان ایرانی دل می بازند – مانند رودابه ، تهمینه ، گرد آفرید ، منیژه ، فرنگیس ، گلنار ، شیرین ، گردیه خواهر بهرام چوبین ، کتایون مادر اسفندایار و دیگران ( غیر از سودابه زن کیکاوس که بد کار است و سزای خود را نیز می بیند ) – بنگرید تا با آسانی به درستی این سخن پی ببرید . در سراسر شاهنامه نه چند خدایی وجود دارد ، نه پهلوانان ایرانی آلت دست خدایانند و نه هیچ نبردی به سودای عشق زنی ( رسد به زنی ناپاک ) در می گیرد .
حتی اگر بخواهیم با واژگان و زبان همگی نیز سخن بگوییم ، شاهنامه فردوسی سراسر زندگی شرافت مندانه و نجیبانه و پر رنج و در عین حال زمینی قوم ایرانی را بر ما روشن کند و آینه تمام نمای زندگی و منش های این قوم است و پهلوانان آن دارای منش هایی کلی است و عصاره روح قوم خود را منش پهلوانی خود گرد آورده اند و در واقع نماینده روزگار و دیار خود گشته اند ، و همه بخش های حماسه در پرتو عنصر معنویی واحد ، کلی یگانه را با یکدیگر تشکیل می دهد . چون وجه امتیاز هر قوم از اقوام دیگر تصورات قوم از خویشتن است ، پس شاهنامه فردوسی « گونه ای اگاهی جامعه به غایات و منافع و اصول خویش » است که می خواهد « رفتار گذشته خویش را به یاد آورد و توجیه کند تا اراده یکایک افراد جامعه را برانگیزد و بر شیوه تصور آنان از خویش تأثیر بگذارد . »
شاهنامه فردوسی تجلی آن روح خود آگاه قومی است که خود باور ندارد به تمام غایات و آرمان های مینوی خویش دست یافته است و از این رو با شور و شیدایی و شیفتگی می خواهد حقانیت خود را در گذشته با ثبات برساند ، می خواهد رنج ها پیکار های گذشته خویش ، برای تحقق مینوها و آرمان هایش و در عین حال لغزش ها و خطاهایش را بیاد آورد تا بتواند دوباره بپاخیزد و رستاخیز کند . حماسه شاهنامه از آن قومی است که به شکست خود و به « مرگ روح خویش » باور ندارد و فرمان روایی « اصل قوم پیروز » را بر « اصل قوم خویش » به عنوان اصلی برتر نمی پذیرد .
درباره قدرت شاهنامه در هویت بخشی به ایرانیان و پاسداری از زبان و فرهنگ ایران و نفوذ شاهنامه در میان مردم ، استادان گذشته به حد کافی سخن گفته اند و چه بسا استادان کنونی در همین همایش نیز سخن بگویند . پس من در این جا سخنی نمی گویم و درباره این نفوذ تنها به دو مثال بسنده می کنم .
کنت دوگوبینو ، خاور شناس و نژاد پرست مشهور فرانسوی ، که مدت ۶ سال در نیمه سده نوزدهم میلادی در زمان ناصرالدین شاه نخست به سمت کاردار و سپس وزیر مختار فرانسه در تهران زندگی کرده است ، در کتاب سه سال در آسیا ( پاریس ۱۸۵۹ ) با حیرت از علاقه و آگاهی عموم ایرانیان و حتی روستاییان نسبت به تاریخ خود سخن می گوید و می افزاید که هنگام بازدید از دهات اطراف تهران ، شب ها کشاورزان در قهوه خانه گرد می آمده اند و یکی برایشان تاریخ می گفته است ( که پیداست منظورش نقالی شاهنامه است ) و گاهی حتی شنوندگان اشتباهات او را صلاح می کرده اند . آنگاه با تأسف می افزاید که در فرانسه بسیاری از روستاییان حتی ناپلئون را ( که در آن زمان حدود سی سال از دوره او می گذشته است ) نمی شناسند ، چه رسد به شارلمانی یا لویی چهار دهم را ، نمونه دیگر ، شعر بلند « دار جنگه » به گویش لکی لرستانی است از زبان یک درخت کهن سال که تاریخ گذشته ایران را از کیومرث تا یزد گرد با اندوه بیان می کند و البته در پایان چند کلمه ای هم درباره صوفیان دارد . این شعر را با لهجه محلی و سپس ترجمه آن ، زنده یاد ابوالقاسم انجوی شیرازی در دومین جشنواره توس در تیر ماه ۱۳۵۵ در مشهد خوانده و تفسیر کرده است .
ب ) ایلیاد و اودیسه هومر
اکنون ببینیم ماهیت حماسه یونانی ، بویژه ایلیاد هومر ، چیست و این همه کشتار و به ظاهر دلاوری های انسانی به چه انگیزه ای انجام گرفته است .
استیس انگلیسی در تفسیر نظر هگل بدرستی می نویسد : « شعر حماسی باید کارهای جزیی افرادی معین را شرح دهد ، ولی این کارها باید بر روی زمینه ای انجام گیرد که تمامی زندگی قوم یا عصر خاصی را بر ما روشن سازد . دو منظومه ایلیاد و اودیسه آیینه تمام نمای زندگی یونانیان باستان است . »
درباره شناخت ماهیت جامعه یونانی و باورهای مذهبی و اخلاقی آن ، من طی ۳۰ سال گذشته ، بارها در جاهای گوناگون اشاره کرده ام و جای تکرارشان در اینجا نیست . تنها برای کوتاهی سخن ناچارم به دو نقل قول کوتاه از خود هگل و از دیوید هیوم ، فیلسوف انگلیسی سده هجدهم ، بسنده کنم :
هگل درباره این یونانیان باستان می نویسد : اگر بناست که نام خدا واژه ای بی معنا نباشد ، باید خدا را ذاتی بدانیم که مبدأ نیکی و نیک خواه است و می تواند از وجود خویش به ما خبر دهد . در پندار یونانیان باستان ، خدایان موجوداتی حسود بودند و در افسانه های یونانی از حسد خدایان بسیار گفته شده است و چنین گمان می رفته که ذات خدایی دشمن شکوه و بزرگی است و رسالت خدایان آن است که بزرگان را خوار گردانند . هیوم نیز می افزاید : هرو دوت بویژه پروایی ندارد که در بسیاری جاها به خدایان نسبت حسادت بدهد ، حسادت احساسی است که از میان همه احساس ها بیشتر در خور پستی و خوی اهریمنی است . یونانیان به ۱۲ خدای اصلی و ده ها خدای مذکر و مونث دیگر – که اکثراً نیز با یکدیگر زن و شوهر یا خویشاوندند – باور داشتند . این خدایان هم به یکدیگر و هم به انسان ها رشک می ورزیدند ، نیرنگ می زدند ، یکدیگر را فریب می دادند ( و از انسان نیز فریب می خوردند ) خیانت می کردند ، با هم می جنگیدند و به علت دارا بودن همین صفات زشت ، آدمیان را نیز به جان یکدیگر می انداختند . از سوی دیگر انسان چیزی نبود جز ابزاری بی اختیار در دست آنها برای فرو نشاندن امیال زشت انسان گونه شان . این خدایان در واقع زشت خوترین آدمیان بودند در مقیاسی بسیار بزرگتر از لحاظ مکانی و زمانی با عمری جاودانه و با قدرتی غیر قابل سنجش با قدرت آدمیان بی چاره ، که همچون عروسک های خیمه شب بازی در اختیار آنها بودند .
سراسر این به اصطلاح حماسه ها یا « دلیری نامه های » (؟!) ایلیاد و اودیسه براستی چیزی جز تجلی اراده ی این خدایان زشت خو و هوس باز .
البته شکی نیست که این مرحله ای بسیار پسمانده و ابتدایی از تکامل اندیشه ی بشری بود ، چنان که آریایی های کهن هند و ایرانی نیز کمابیش به چنین چیزهایی باور داشتند ( و هندیان هنوز نیز باور دارند ) . اما هنگامی که یونانیان هنوز اسیر این باورها بودند ، قرن ها بود که ظهور انقلابی زرتشت و یکتاپرستی دینی – فلسفی حیرت انگیز او و طرد همه ی خدایان نیک و بد و بر تخت نشاندن خدای یگانه « اهورا مزدا » می گذشت .
به هر روی ناچارم به شوند (دلیل) نبود فرصت ، به کوتاه ترین وجه ممکن ، داستان «دلیری نامه » ایلیاد را بازگو کنم . این جنگی طولانی است میان پادشاه اسپارت و متحدان او در خاک اصلی یونان و پادشاه شهر تروا یا ایلیوم ( که به همین شوند ایلیاد خوانده شده است ) واقع در نزدیکی کرانه ی غربی آسیای صغیر ( احتمالا حصار لیق کنونی در ترکیه ، درست در جنوب تنگه داردانل ) . این جنگ چرا در میگیرد و چگونه جریان می یابد؟
پریام پادشاه تروا ۵۰ پسر دارد که در میانشان هکتور از همه دلاورتر و پاریس از همه زیباتر است . پیش گویان به پریام می گویند پسرش پاریس برای او شوم است و از این رو او پریام را در کوه ایدا به شبانی می گمارد و از خود دور می کند . روزی سه ایزدبانو (همسر و خواهر زووس ، خدای خدایان) و (آتنا ، دختر زووس) و (آفرودیت ، دختر دیگر زووس و الاهه ی عشق و زیبایی و جاذبه ی جنسی ) پیش او میروند و از او میپرسند که کدام یک
کدام یک را زیباتر میداند . پابس آفرودیت را بر میگزیند . هرا و آتنا خشمگین میشوند و تصمیم می گیرند از همه ی اهالی شهر تروا انتقام بگیرند !
از سوی دیگر ، « منلاس» پادشاه اسپارت ، دو زن زیبا به نام های هلن و پولوکس دارد . پاریس به اسپارت میرود و با وجود پذیرایی گرمی که از او میشود ، با هلن زن شاه نرد عشق می بازد و هر دو با هم خزانه ی شاه اسپارت را می دزدند و می گریزند .
آگاممنون پادشاه میسن و تواناترین شاه یونان ، برادر منلاس شاه اسپارت است و تصمیم می گیرد به تروا لشکرکشی کند و هلن را به زور پس بگیرد . در این راه شاهان و فرماندهان دیگر یونانی نیز با او همراه میشوند : از جمله خود منلاس ، اولیس حیله گر ، پادشاه ایتاک و آفیلس دلاور ، پادشاه میر میدون ها . پیشگویی شده بود که اگر آخیلس ( = آشیل ) ( پهلوانی که پدرش شاه و مادرش پری دریایی بود .) یاری نکند تسخیر شهر تروا ممکن نخواهد بود . مادرش « تتیس» ایزد بانو ، برای آنکه وی را از رفتن به جنگ باز دارد ، جامعه ی زنان به او میپوشاند و او را نزد پادشاه شهر سیروس پنهان میکند مردم یونان از محل اختفای او آگاه میشوند و اولیس را به دنبالش میفرستند که این نیز با نیرنگ ، آفیلس را به میدان نبرد میکشاند . سپاهیان یونان برای حرکت در سرزمین بئوسی گرد می آیند ، ولی باد مخالف می وزد و پیشگو در می یابد که خدایان حامی تروا در این کار دست دارند و برای رام کردن خدایان قرار میشود آگاممنون دختر خود ایفیثرنی را قربانی کند . به هر روی محاصره تروا ده سال به درازا میکشد و فرمانده ی سپاه تروا نیز هکتور پسر پریام است . خدایان نیز دو دسته میشوند : زووس ،آفرودیت و آرس ( یگانه پسر زووس و خدای جنگ که با آفرودیت خواهر ناتنی خود رابطه دارد ) پشتیبان مردم تروا ، و هرا و آتنا پشتیبان یونانیان هستند بنابراین در تمام نبردهای گروهی و انفرادی ، هریک از این خدایان به پهلوانان مورد علاقه ی خود کمک میکند و حتا گاهی خود در نبرد شرکت میکند ، یا خدایان با یکدیگر مستقیما به نبرد می پردازند ، یا خدایان به دست آدمیان زخمی میشوند ، مانند پهلوان دیومدس که با نیزه اش هم به شکم آرس زخم میزند و هم دست آفرودیت را به سختی مجروح میکند.
از سوی دیگر ، آخیلس شاهدختی زیباروی بنام(بریسئیس) را قبلا ربوده و برده کرده و دلداده ی اوست . آگاممنون فرمان میدهد این زن را بربایند و آخیلس چنان به خشم می آید که میگوید دیگر به یونانیان کمک نخواهد کرد . اصولا بند یکم سرود یکم منظومه ی ایلیاد با بیان همین خشم آخیلس و شرح کشتارهای دو طرف برای تحقق خواست زووس (خدای خدایان) آغاز میشود .
به هر روی در سراسر این ده سال دو طرف یکدیگر را کشتار میکنند و به دستیاری خدایان ، پهلوانان یکایک میمیرند و مهمترین نبردها میان آخیلس از سوی یونانیان و هکتور شاهزاده ی تروا است هکتور به دست آخیلس کشته میشود و آخیلس نیز با تیر پاریس به پاشنه اش از پای در می آید و هدایت کننده ی این تیر بسوی هدف ایزد هراس موسوم به ( فوبوس) است .
سخن کوتاه میکنم . سرانجام یونانیان به راهنمایی ایزد بانو ( آتنا ) همان اسب چوبی معروف به (اسب تروا ) را میسازند که درونش تهی است و پهلوانان جان به در برده ی یونانی در آن پنهان شده اند . سربازان یونانی ظاهرا و به حیله سوار کشتیهایشان میشوند که یعنی گریخته اند و مردم تروا فریب میخورند و اسب را به درون شهر میبرند و هنگامی که مردم شهر در حال برگزاری جشن پیروزی هستند ، پهلوانان یونانی پنهان شده بیرون می آیند و به یاری سربازان یونانی که بازگشته بودند همگی مردان شهر را قتل عام میکنند و شهر را آتش میزنند و زنان را به بردگی میگیرند و میان خود تقسیم میکنند .
هلن به شورش منلاس بازگردانده میشود و به شهر اسپارت بر میگردد و از آن پس در شمار ایزد بانو در می آید! این بود انگیزه ی اصلی ، شیوه ی پیکارها و به اصطلاح پهلوانی هایی که همگی به تحریک ، دست یاری و هوس خدایان انجام گرفت که حتا ظاهری معقول ، شرافتمندانه و نجیبانه نداشت ، و آدمیان نیز چیزی نبودند جز آدمکهای چوبی که دانسته و نادانسته به اراده ی خدایان عمل میکردند . آیا براستی چنین داستانهایی که کمترین انگیزه ی انسانی شرافت مندانه و منطقی و هدفی والا در آنها وجود ندارد ، سنجش پذیر است با اسطوره ها و داستانهای درون شاهنامه فردوسی ؟
درباره ی دو کتاب رامایان و مهابهاراتای هندیان به زبان سانسکریت که «حماسه » نامیده شده اند ، من اطلا سخنی نمی توانم بگویم ، چون هیچ ربطی به بحث ما ندارد . این دو اثر با آن که هر دو نمایان گر پیروزی نیکی بر بدی و آموزگار ارزش های اخلاقی والاست ، هیچ یک بیان کننده ی کردارهای واقعی انسان نیست ، زیزا قهرمانان آنها نه حتی فرستاده ی خدایان یا دست افزار ایشان ، بلکه خود خدایان هستند که زمانی چند ، چهره ی انسانی میگیرند و با باورهای مذهب و هند و مطابقت دارد و در واقع دو اثر مذهبی کامل محسوب میشود .
پی نوشت ها
۱ . گردیزدی ، تهران ، ۱۳۴۷ ، ص ۱۶۲ .
۲ . خواجه نظام الملک در سیاست نامه درباره ی آلپتگین می نویسد : « آلپتگین بنده و پرورده ی سامانیان بود
و به سی و پنج سالگی سپاه سالاری خراسان یافت و سخت نیکو عهد و وفادار و مردانه بود و ترکی با رای و تدبیر و مردم دار و خیلی دوست و جوان مرد و فراخ نان و نمک و خدا ترس بود و همه سیرت سامانیان داشت » ( ص ۱۳۴) ولی با تغییر شاهان سامانی ( چهار شاه سامانی احمد ، نصربن احمد ، نوح بن نصر و منصور بن نوح را با وفاداری خدمت کرد) : پس منصور بن نوح را مفسدان گفتند : « تا آلپتگین را نکشتی تو پادشاه نباشی و فرمان روا نگردی و او ۵۰ سال لست تا در خراسان پادشاهی می کند و مال و خواسته می نهد و لشکرها همه گوش به سخن او دارند و چون او را بگیری از خواسته ی او خزانه های تو پر شود و فارغ دل گردی » . ص ۱۳۸ . و بدین ترتیب بود که آلپتگین از بیم جان سر به شورش برداشت و سامانیان را سرنگون کرد و حکومت ترکان در ایران آغاز شد . ما هیچ دلیلی نداریم که این سخنان نظام الملک را دروغ انگاریم .
۳ . نولد که ، ۱۳۲۷ ، ص ۴۰ .
۴ . وکیلی ، ۱۳۸۹ ، ص ۱۱۸ .
۵ . از این پس نشانی اشعار نقل شده از شاهنامه تصحیح جلال خالقی مطلق در کنار خود اشعار در داخل کمان داده خواهد شد . مانند (۲ ص ۳۰۸ ) ، یعنی جلد دوم ، ص ۳۰۸ .
۶ . در آغاز شاهنامه گوید :
زمـــــــانه سرایی پر از جنگ بود بـــه جویندگان بر ، جهان تنگ بود
(۲ ، ص ۲۳)
۷ . چهار جستار »قاله) عروضی ، به تصحیح محمد قزوینی ، حکایت نهم از مقال دوم .
۸ . فردوسی در آغاز داستان بیژن و نیژه ، ۳ ص ۶ – ۳۰۴ ، می گوید :
بــــــدان تنگی اندر بجستم زجای یکی مهــــــربــان بودم اندر سرای
خـــــروشیدم و خواستم زو چراغ بیــــــــاورد شمع و بیـــــامد ز باغ
می آورد و نــــــار و تـرنج و بهی زدوده یکی جـــــــــام شــاهنشهی
مـرا گفت شمعت چـه باید همی ؟ شب تیـــــــره خوابت نیاید همی ؟
بپیمای می تــــــــا یکی داستـــان ز دفترت بـــــــرخوانـــم از باستان
بــدان سرو بن گفتم : ای ماه روی مرا امشب ایــــــن داستان بازگوی
مـــــرا گفت : گـــر چون بشنوی بــــــــه شعر آری از دفتر پهــلوی
۹ . در آغاز کتاب گوید :
بــه شهرم یکی مهربان دوست بود که با من تو گفتی ز هم پوست بود
(۱ ، ص ۱۴)
۱۰ .
دریـغ است ایــران که ویران شود کـــــــنام پـــــلنگان و شیران شود
همه جـــای جنگی ســواران بدی نشستن گــــــــه شــــهریاران بدی
کنون جـای سختی و جای بلاست نشستن گـــــه تیز چنگ اژدهاست
۱۱ . شاهنامه تصحیح خالقی مطلق ، ج ۶ ، ص ۴۱۵ .
۱۲ . همان ، ج ۸ ، ص ۴۷۳ .
۱۳ . چنان که مولوی گوید : ( اگر گبرم اگر شاکر ، تویی اول تویی آخر )
۱۴ . دیوان عنصری ، تصحیح دبیر سیاقی ، ص ۲۶۰ .
۱۵ . دکتر خالقی مطلق (بدین) نوشته است که به معنای (به این) است تا با (به دین) به معنای (به مذهب) اشتباه نشود ، اما من در این مورد اطمینان ندارم .
۱۶ . فریتس ولف در فرهنگ شاهنامه خود ، (تگ) یعنی ( در جریان و گذشت زمان ) معنا کرده است . د رفرهنگ های پارسی (معین ، سخن) نیز به معنای (دویدن) و (تاختن) آمده که همگی درست است .
۱۷ . مرتضی ثابت فر ، شاهنامه فردوسی و ….. ، ص وص ۳۴ و ۳۳ .
۱۸ . کنت دو گوبینو ، ۱۳۸۳ ، ص ۷۰ .
۱۹ . انجوی شیرازی ، ۲۵۳۶ ، تهران ص ۷۵ – ۵۷ .
۲۰ . استیس ، ۱۳۴۷ ، ص ۶۹ – ۶۶۷ .
۲۱ . در آگاهی آریایی (۱۳۶۰) اثر چاپ شده ، در یادداشت مترجم بر کتاب تاریخ هرودوت ، جلد یکم ، ص وص ۹۲ – ۵۹ یا مصاحبه با مسعود لقمان با عنوان ( نیازمند فهمی درست از خود و غرب هستیم ) در فصل نامه فروزش ، تهران ، بهار ۱۳۸۸ ، ص و ص ۶۴ – ۵۴ .
۲۲ . هگل ، عقل در تاریخ ، ص ۴۷ .
کتاب نامه
۱ . استیس ، وت . فلسفه ی هگل ، ترجمه ی حمید غایت ، جیبی ، فرانکلین ، تهران ، ۱۳۴۷ .
۲ . انجوی شیرازی ، ابوالقاسم ، نمونه ای از نفوذ شاهنامه در مردم ، مجموعه ی سخن رانی های دومین جشن توس ، سروش ، ۲۵۳۶ .
۳ . ثابت فر ، مرتضی ، شاهنامه فردوسی و فلسفه تاریخ ایران ، قطره و معین ، چاپ دوم ، تهران ۱۳۸۷ .
۴ . ثعالبی ، ابو منصور ، شاهنامه ی ثعالبی در شرح احوال سلاطین ایران ، ترجمه ی محمود هدایت ، اساطیر ، تهران ، ۱۳۸۵ .
۵ . خواجه نظام الملک ، سیرالملوک (سیاست نامه ) ، به کوشش هیوبرت دارک ، ترجمه و نشر کتاب ، ۱۳۴۰ .
۶ . راماین (کتاب مقدس هندوان) ،به کوشش عبدالودود اظهر دهلوی ، ۲ جلد ، بنیاد فرهنگ ایران ، ۱۳۵۱ .
۷ . صدیقی ، غلامحسین ، جنبش های دینی ایرانی در قرن های دوم وسوم هجری ، پاژنگ ، تهران ، ۱۳۷۲ .
۸ . صفا ، ذبیح الله ، حماسه سرایی در ایران ، امیر کبیر ، چاپ سوم ، ۱۳۵۲ .
۹ . فرای ، ریچارد (ویراستار) ، تاریخ ایران کمبریج ، حلد چهارم ، ترجمه تیمور قادری ، نشر مهتاب ، ۱۳۸۶ .
۱۰ . فردوسی ، شاهنامه ، به کوشش جلال خالقی مطلق ، ۸ جلد ، مرکز دایره المعارف اسلامی ، تهران ، ۱۳۸۶ .
۱۱ . گردیزی ، زین الخبار ، تصحیح عبداحی حبیبی ، بنیاد فرهنگ ایران ، تهران ، ۱۳۴۷ .
۱۲ . گوبینو ، ژوزف آرتور کنت دو . سه سال در آسیا ، ترجمه عبدالرضا هوشنگ مهدوی ، قطره ، تهران ، ۱۳۸۳ .
۱۳ . ملایری ، محمد مهدی ، تاریخ و فرهنگ ایران در دوران انتقال از عصر ساسانی به عصر اسلامی ، ۵ جلد ، توس ، تهران ۱۳۷۹ .
۱۴ . نولدکه تودور ، حماسه ملی ایران ، ترجمه ی بزرگ علوی ، نشر سپهر ، تهران ، ۱۳۲۷ .
۱۵ وکیلی ، شروین ، اسطوره شناسی پهلوانان ایرانی ، نشر پازینه ، تهران ۱۳۸۹ .
۱۶ . ولف ، فریتس ، فرهنگ شاهنامه ی فردوسی ، اساطیر ، تهران ۱۳۷۷ .
۱۷ . هردوت ، تاریخ ، ترجمه ی مرتضی ثابت فر ، ۲ جلد ، اساطیر ، تهران ۱۳۸۹ .
۱۸ . هگل ، گورک ، و فریدریش ، عقل در تاریخ ، ترجمه ی حمید عنایت ، دانشگاه صنعتی شریف ، تهران ، ۲۵۳۶ .
۱۹ . همایی ، جلال ، شعوبیه ، به کوشش منوچهر قدسی ، صائب ، اصفهان ، ۱۳۶۳ .
۲۰ . هومر ، ایلیاد ، ترجمه ی سعید نفیسی ، ترجمه و نشر کتاب ، تهران ، ۱۳۵۹ .
۲۱ . هومر ، اودیسه ، ترجمه ی سعید نفیسی ، بنگاه ترجمه و نشر کتاب ، تهران ، ۱۳۵۹ .
۲۲ . هیوم ، دیوید ، تاریخ طبیعی دین ، ترجمه ی حمید عنایت ، خوارزمی ، تهران ، ۱۳۴۸ .
پایان