بازبینی کلی
از زمانی که فریدون فرخ ، پادشاه پیشدادی و افسانه ای ، پیش از مرگ ، کشور خویش را میان فرزندانش – سلم و تور و ایرج – تقسیم کرد ، ناخودآگاه تخم تراژدی بزرگی را بر خاک پاشید و جنگ خانگی دیر پایی را رقم زد . بخش وسیعی از شاهنامه ، گزارشی است از رویداد های این تراژدی بزرگ .
فریدون که اژی دهاک مار دوش را بامارانی « درون زاد » از پای در آورد ، سرشتی چون فرشتگان یافته بود . اکنون به چشم خود می دید که خوی ضحاک چگونه در فرزندان او – سلم و تور – تولدی دوباره یافته ، و اژدهایانی نو و نا پیدا به جنب و جوش در آمده اند .
حکیم ژرف اندیش توس در آفرینش اینگونه داستانها ، دیدگاه انسان شناختی خویش را نیز گنجانده است . مار از انسان می زاید و با انسان ، توان بودن می یابد . ماران در اژی دهاک به گونه ای نمود می یابند و در سلم و تور و افراسیاب و گرسیوز به گونه دیگر : اختلاف در « نمود » است نه در « بود » .
سرنوشت سرزمینها با انسانها رقم می خورد : ایرج نیک اندیش است پس سرزمین او ایران ، قلمرو روشنایی و نیکی است . تور بد اندیش و بدسرشت است . سرزمین توران نیز نمادی از تاریکی و بدسگالی است .
سهراب در مرز دو اندیشه و سرزمین قرار گرفته است : پدرش از ایران زمین و مادرش از توران است . او در شهر سمنگان در مرز ایران و توران دیدگان را به روی جهان می گشاید . وی گوهر دوگانه ای دارد ، و راز سرنوشت او نیز در این دوگانگی نهفته است .
در داستانهای شاهنامه ، نقش ، آفرینان « نمودی » خیالی ، اما « بودی » واقعی دارند . زنان و مردان و پهلوانان گویی انسانهای واقعی هستند . جزر و مد و قبض و بسط انسانهای واقعی را در سرشت نقش آفرینان شاهنامه نیز می بینیم . قهرمانان شاهنامه همانگونه فریب می خوردند ، و خود را فریب می دهند که انسانهای واقعی .
شاهنامه نقطه ی پیوند تخیل با واقعیت است . هنر شاهنامه و هر شاهکار هنری و ادبی دیگر نیز همین است : نه چنان واقعی است که تکراری بنماید و چندان خیالی که قابل لمس و درک نباشد .
فردوسی با آفرینش شاهنامه میکوشد تا به ژرفای واقعیت ره یابد . او واقعیت را میکاود تا شاید به حقیقت برسد و راز جهان را دریابد . شاهنامه داستان زندگی است ، با همه ی شادیها و غمها ، کامیابیها و تلخکامیهایش . داستان رستم و سهراب بخشی از داستان زندگی است . این داستان با آنکه بسیاری از لحظه های زندگی را با خود دارد ، اما در آن غمها و تلخکامیها ، تشویشها و پریشانیها از دیگر داستانهای شاهنامه افزونتر است .
در داستان رستم و سهراب ، آنچه بیشتر به چشم می آید رنج و اندوه پهلوانان و خردمندان است در برابر گنج و شادکامی چیره دستان . سرنوشت و سرشت بشری از یک سوی و چاره اندیشی های خام از دیگر سوی دست به دست هم می دهند تا این « تلخنامه » بوجود آید . در این داستان ، فردوسی ، در حقیقت پیش از آنکه رنج دو پهلوان را که از یک خانواده هستند ، بیان کرده باشد ، به توصیف رنج انسان در مسیر زندگی پرداخته است . رنجی که شناخت آن ، گنجی از معرفت را ارزانی می دارد ، هر چند بهای معرفت خود رنجی است که انسان می برد .
در تلخنامه ی رستم و سهراب حوادث آنچنان روان پیش می روند که گویی همه چیز طبیعی است . البته چنین نیز هست . اعتقاد به ناگشودنی بودن راز هستی ، هر حادثه ای را طبیعی جلوه می دهد :
هــــــمه تـــا در آز رفــته فراز به کــس بر نشد این در راز باز
آزمندی ورطه ایست که در داستان رستم و سهراب ، دو پهلوان را به کام خود می کشاند . قهرمانان اصلی این داستان هر یک به گونه ای آلوده ی آزمندی هستند . سهراب به پادشاهی ایران و توران می اندیشد . افراسیاب می خواهد پشتوانه های اقتدار حکومت مرکزی ایران را از میان بر دارد . کاووس پیوستن رستم و سهراب را برای تاج و تخت خود ، خطر می انگارد و رستم که نگهبان سرزمین ایران است ، نمی خواهد بدنامی ترس را بپذیرد و نام و آوازه ی بلند خود را به پستی بکشاند . در حقیقت او نیز دچار نوعی آزمندی قهرمانی است . و همین آزمندی شامه ی شناخت فرزند را از وی می رباید .
نـــداند هـــمی مردم از رنج آز یکــــی دشمنی راز فــرزند بـاز
فردوسی در آغاز داستان ، خواننده را از پایان آن آگاه می سازد . این گونه از داستان پردازی نشان می دهد که غرض سراینده شاهنامه ، سرگرمی نیست . او از باغ معرفت چندان بار و بر دارد که بتواند خوانندگان ژرف اندیش را به تامل بگمارد ، هر چند وی از جاذبه ی ظرف داستان نیز غافل نمانده است .
اگر چه نقش آفرینان این داستان ، رستم و سهراب و دیگر پهلوانان و همچنین پادشاهانی چون کاووس و افراسیاب هستند ، اما در فراسوی این شخصیتها ، دست نامریی دیگری در کار است که گویی شخصیت های داستان را چون لعبتگانی به نقش آفرینی ، فرا می خواند ، دست سرنوشت .
کدام نیرو ، این دلتنگی را در رستم بر «یانگیزد تا تک و تنها ، به شکار در مرز توران بپردازد ؟ چه عاملی سبب میشود تا سواران ترک ، جا و پای رخش را باز شناسند و او را به بند کشند و به سمنگان برند ؟ راز شیفتگی تهمینه به رستم چیست ؟ سهراب که میخواست پدر را بر تخت پادشاه جهان بنشاند ، چرا از سواران ترک بهره جست ؟ چرا پس از آن همه رویداد های شگفت که در جنگ سهراب با هجیر و گرد آفرید پیش آمد ، نژاد سهراب ناشناخته ماند ؟ راز درنگ سه روزه رستم در اجرای فرمان کاووس برای جنگ با سهراب چه بود ؟ رستم که می دانست از تهمینه پسری دارد و بگمان افتاد که شاید جوان مهاجم پسر او باشد ، چرا گمان و اندیشه او دیری نپایید ؟ چرا رستم اندرز گودرز را پذیرفت و به جنگ با سهراب نشاخت ؟ از چه روی هیجر – پهلوان ایرانی – که در دست سهراب اسیر بود ، از رستم ، نشان نداد ، چرا رستم به سهراب پاسخ داد که او رستم نیست ؟ چرا مهر پدر و فرزندی نجنبید و رستم و سهراب تا لحظه های باز پسین همدیگر را نشناختند ؟ چگونه سهراب با آنکه نشانه هایی را که مادر داده بود ، در هماورد خود می دید ، با سخنان هومان – دلاور تورانی – فریفته شد و پدر را نشناخت ؟ چرا سهراب با آنکه می توانست رستم را از پای در آورد ، فریفته او شد و او رها کرد ؟ و به چه سبب کاووس در باز پسین لحظه های امید برای زنده ماندن سهراب ، از فرستادن نوش دارو سر باز زد ؟ راستی نقش سرنوشت در پاسخ دادن به این پرسشها چیست ؟
رستم و سهراب هر دو انسانهایی پهلوان هستند . بدلیل انسان بودنشان ، زمینه لغزش دارند و به سبب پهلوان بودن ، فضائل اخلاقی دو پهلوان خردمند و فرزانه دارند اما خرد آنها نیز بی پایان نیست . هر دو آرمانی می اندیشند . اما اندیشه آنها در برابر حوادث متلاطم می شود . از دیدگان فروسی ، انسان آرمانی کسی نیست که هرگز نلغزد . بلکه کسی است که از دیگران کمتر خطا کند .
فردگرایی و واقع بینی شاهنامه ایجاب می کند که انسانها از دیدگاه روانی ، آنگونه که هستند توصیف شوند . پهلوانان نیز با دشواریها روبرو می شوند و با تدبیر ناهمواریها را پشت سر می گذارند . رستم از سرشت جهان توصیفی خردمندانه و واقع بینانه دارد :
چنــــــین است رسم سرای درشت گهــی پشت زین و گهی زین به پشت
انسان برتر ، خواه زن باشد و خواه مرد ، کسی است که تن و خردی به سامان دارد . فردوسی تهمینه را چنین توصیف می کند :
روانــــش خرد بود و تن جان پاک تـــــو گفـــتی که بهره ندارد ز خاک
گرد آفرید نیز افزون بر روح زنانه از دلاوری و خرد والایی برخوردار است : سهراب بر دلاوری او آفرین می گوید و از رزم او شگفت زده می شود :
شگفت آمدش گفت : ز ایران سپاه چنـــــین دخــــتر آیـــــد به آوردگاه
زنانشـــــان چنینند ز ایــــران سران چــگونــــه انـد گردان و جنگاوران ؟
چاره اندیشی گرد آفرید در برابر سهراب و فراخواندن سهراب به رفتاری خردمندانه ، نشان از ژرف اندیشی او دارد . او ادامه جنگ سهراب با خود را که دختری ایرانی است ، مایه ننگ حریف می داند :
کنــون من گشـاده چنین روی و موی سپاه از تو گردد پر از گفتگوی
نهــــــانی بســــــازیــم ، بهــــتر بود خـــــرد داشتن کـــار مهتر بود
شخصیت شناسی او نیز از خرد و بینشی ژرف نشان دارد . در رزم با سهراب و گفتگوی کوتاهی که با او دارد در می یابد که سهراب ، از نژاد بزرگان ایران است :
هــــمانــا که تـو خود ز ترکان نه ای که جـــــز بافرین بزرگان نه ای
برادر گردآفرید ، هجیر و نگهبان دژ سپید ، نیز دارای ویژگیهای بر جسته ای است . هر چند او در جنگ ، از سهراب شکست می خورد اما هرگز تسلیم خواسته های سهراب نمی شود . می توان عشق به میهن را از گفتار و رفتارش باز شناخت . او رستم را به سهراب نمی شناساند تا آسیبی به وی نرسد .
در این داستان ، رستم و سهراب هر دو پهلوانند و بی مانند . هر دو آرمانی می اندیشند با این تفاوت که یکی کار آزموده است و دیگری جوانی بی تجربه . یکی سرد و گرم روزگار چشیده و دیگری نو رسیده . یکی سرشار از تجربه و خرد و دیگری لبریز از عشق و احساس .
یکه تاز بودن انسان ، در همه صحنه های زندگی ممکن نیست . از این جهت است که رستم نیز می بایست همتا و همآوردی داشته باشد تا سرنوشت ، پشت او را چونان پهلوانان دیگر ، به خاک بساید . اما طلسم پولادین گوهر پهلوانان خاندان رستم ، نمی بایست شکسته شود . از این روی آنکه پشت رستم را بر زمین می ساید می بایست از نژاد خود او باشد . فردوسی سهراب را می آفریند تا ایفای چنین نقشی را به او بسپارد .
سهراب پهلوانی است اندک سال و پی سپار ستیغ سرنوشت . او در خود ، توانایی و بی همتایی در میان همسالگان را احساس می کند . از این روی پی سپار جایگاه اجتماعی مناسب است . او جویای تاج و تخت و رهپوی نام و بخت ، سرشار از امید با تکیه بر نیروی جوانی و پهلوانی در راه زندگی گام می نهد . رویارویی او با پهلوانان ایران و کارنامه زندگی کوتاه پهلوانی وی ، چند ویژگی شخصیتی سهراب را نشان می دهد : نخست اینکه خواهان تثبیت هویت خویش است . از یک سوی پدر را می جوید تا به گوهر خود ببالد و با او در صحنه های رزم و بزم همراه باشد . بدین سبب هر کس که می رسد ، از او سراغ پدر را می گیرد . دو دیگر ، چنین می نماید که سهراب بر خلاف آنچه نشان می دهد ، در دل ، سر کینه توزی ندارد .
او از کشتن هجیر که نگهبانی دژ سپید را بر عهده دارد : خود داری می کند و از گرد آفرید پس از نبردی کوتاه خواستگاری می نماید ، و با رستم به گمان اینکه وی پدر اوست ، با مهر و محبت سخن می گوید :
دل مــــــن هـمی با تو مهر آورد همــــــی آب شرمم بــه چهر آورد
و آنگاه که به رستم چیره می شود نیرنگ رستم را می پذیرد و در کشتن او درنگ می کند تا شاید بتواند بدینسان ، به آرزوی خود برسد .
سهراب جوان است و ناکار آزموده . در اوضاع و احوالی که قدرت نهادینه شده است ، تدبیر و تلاش او ره به جایی نمی برد و پهلوانان و دلاورانی که او را همراهی می کنند ، اغلب مهره هایی هستند که بدست افراسیاب ، دشمن پدر او ، مهره چینی شده اند . از این روی شناخت رستم ، برای سهراب که در محاصره دشمنان دوست نما قرار دارد بدست نمی آید . یکبار سهراب به پهلوانی تورانی به نام هومان که به فرمان افراسیاب به خدمت او در آمده است ، از نشانیهای پدر چنین سخن می گوید :
نشـــــــانهای مـــادر بیابم هــمی بـــــــه دل نیز لختی بتابم هـــــمی
گـمانی بـرم من که او رستمست که چون او نبرده به گیتی کم است
نــیایــد که من با پـدر جنگجوی شـوم ، خیره روی اندر آرم به روی
هومان با زیرکی و حرفهای دو پهلو ، تخم ترید و نا امیدی را در دل او می پاشد :
بـدو گفت هومان که در کار زار رسیــدست رستـــم بـه من چند بار
شنیــدی کـه در جنگ مازندران چه کــــرد آن سپهبد به گرز گران
بدین رخـش ماند همی رخش او ولیــکن نــــــدارد پــی و پخش او
در ایران نیز دو جریان از کمک به سهراب و یا نجات او سرباز می زنند . جریان نخست از پهلوانان میهن دوست ایران است که با هدف جلوگیری از گزند سهراب به رستم ، از افشای نام و نشان او سرباز می زنند . دوم ، کاووس است که از بهم پیوستن سهراب به رستم و به خطر افتادن تاج و تخت پادشاهی بیمناک است . از این روی در جهت تکوین تراژدی گام بر می دارد .
بدبینی کاووس نسبت به پیوستن این پسر و پدر به آن دامن زده است :
کـــز ایران نمـــــانم یکی نامدار کنم زنــــده کاووس کی را به دار
یا :
چو رســــتم پدر باشد و من پسر نمـــــاند بــــه گـیتی یکـی تا جور
چــــــو روشـن بود روی خورشید و ماه ستــــاره چــــــرا بـر فرو زد کلاه ؟
سرنوشت نیز فرجام سهراب را رقم زده ، بودنی ها خواهد بود :
جهان را چه سازی که خود ساخته است جهــانـدار از این کار پرداخته است
اما رستم دگرگونه می نماید . او که شخصیتی افسانه ای است ، هسته های حقیقت و عینیت زندگی را با خود دارد . در رزم او با سهراب می بینیم که چگونه یکبار شکست می پذیرد . او پس از مرگ سهراب در سوگ فرزند مویه می کند و موی می کند . بر خود نفرین می فرستد و اشک خونین می بارد . خاک بر سر می ریزد و حتی دشته بر می گیرد تا خود را از پای در آورد . گودرز ، پهلوان پیرو فرزانه ایران زمین او را اندرز می دهد که :
تــــو بـــــر خویشتن گر کنی صد گزند چـــــــه آســــــانـی بدان ارجمند ؟
اگـــــر زین جهان آن جوان رفتنی است نگه کن به گیتی که جاوید کیست ؟
شکـــــاریم یکسر همــه پیش مـــــرگ ســــــری زیر تاج و سری زیر ترگ
رستم کار آزموده و با تجربه است ، صفا و سادگی جوانان را ندارد . سهراب را می فربید و خود را از مرگ می رهاند ، زال به او شیوه مکر به دشمن را آموخته است . برای دستیابی به کوه سپند و همچنین ، رهاندن بیژن از چاه افراسیاب ، جامه نمک فروشان می پوشد و دروازه بانان را می فریبد . او بر اکوان دیو نیز مکر می کند و چون اکوان می پرسد که وی را به آب بیندازد یا به خشکی ؟ او که می داند دیو ، فرمان وی را باژ گونه انجام می دهد ، خشکی را پیشنهاد می کند .
فردوسی از رستم ، شخصیتی چند بعدی تصویر می کند . او چون دیگر انسانها خلق و خویهای متضاد دارد : مهربانی و کینه توزی ، رزم جویی و بزم خواهی ، فرمانبری و سرکشی ، بخشودن و انتقام گرفتن و خود پسندی و فروتنی ، از ویژگی های اوست . افزون بر این ، رستم پهلوانی ژرف اندیش است . خردمندانه سخن می گوید و سخنان خردمندانه را نیز می نیوشد .
بلاغت بیان دارد و خشم کاووس را پاسخ مناسب می دهد .
همـه کارت از یکــــدیگـــر بـدتر است تـرا شهر یاری نــــه اندر خور است
یا :
چــه کاووس پیشم چه یک مشت خاک چــــــرا دارم از خشم کاووس باک
اما خشم خود را نیز به سخنان خردمندانه می آراید :
دلیـران بــه شــاهی مــــــرا خواستند هـــمـان گــــــاه و افسـر بیــاراستند
ســوی تخـــت شــــاهی نکردم نگاه نــــگـه داشـتم رســـم و آیـین و راه
و خود را بخاطر آن همه خدمت به کاووس خیره سر ملامت می کند :
همــه هـر چــه گفتی سزای من است ز تــو نیکوییها به جـــای مـن است !
سپس فداکاریها و جانفشانیهای خود را گوشزد می کند و رنجیده خاطر درگاه شاه را ترک می گوید . گودرز پیر کاووس را سرزنش می کند و به دلجویی رستم می شتابد :
تــــو دانی که کاوس را مغز نـــیست بـــه تیـــزی سخن گفتنش نغز نیست
بـگـــوید هــمانـــگه پشیمان شــــود بخــــــــوبی ز ســـربـــاز پیمان شود
تهمــتن گــر آزرده گــردد ز شــــاه مــــــــر ایـــرانیان را نـــباشـــد گناه
گودرز آنگاه رستم را به ننگ سر پیچی از جنگ و پیامدهای آن هشدار می دهد
کــه شـاه و دلیــران و گــردنکـــشان بـــه دیــگر سخــــنها برند این گمان
کزین تـرک تـرسنده شـد ســــرفراز همی گـوید این گونه هر کس به راز
که چـون رستم ازوی بترسد به جنگ مـــــرا و تــــرا نیـست جــای درنگ
رستم نیز پند بخردانه گودرز را می پذیرد و به خرگاه کاووس باز می گردد . کاوس با دیدن او از جای بر می خیزد و پوزش می خواهد و با این سخن که خشم او ذاتی و مادر زادی است ، رستم را پذیره می شود :
کــه تندی مـرا گوهر است و سرشت چــنان رســـت باید که یزدان بکشت
رستم نیز آیین کهتری را بجا می آورد :
بـدو گــفت رستم که گیهان تر است همـــــه کهتــرانیم ، فـــرمـان تراست
رستم پیش از رزم با سهراب که او را پیرو ناتوان می خواند ، پاسخ اندیشمندانه ای به وی می دهد :
بــدو گــــفت نــرم ای جـوانمرد نرم زمین سرد و خشک و هوا نرم و گرم
بـــــه پــیری بســــی دیـدم آوردگاه بســـــی بـر زمیــن پسـت کردم سپاه
هــــمـی رحمت آرد بـه تـو بر ، دلم نــــــــخواهم که جانت ز تن بگسلم
چنین می نماید که سخن سرد سهراب ، بهانه ای است برای گفتگوی با رستم . پاسخ نرم رستم نیز مهر سهراب را بر می انگیزد :
چــو آمــد ز رستم چنین گفتگوی بجنبیــــــد سهــــــراب را دل بدوی
بــــدو گفت کـــز تو بپرسم سخن هــــــمی راستـــــی بایدافکند بن …
مــن ایدون گــمانم که تو رستمی کــــــه از تــــــخمـه نـــامور نیرمی
رستم پاسخ درست را به سود دشمن می داند . او نمی خواهد سهراب را از موقعیت نظامی سپاه و میزان توانمندی ایرانیان آگاه کند . شاید ازدیدگاه وی ، یورش سهراب محکی است برای آزمودن اقتدار ایران . بخصوص که این جوان رزمجو ، از راه توران یورش آورده است . رستم دست افراسیاب را در پشت پرده احساس می کند . از این روی واقعیت را باژ گونه می نماید :
چـنین داد پــاســــخ که رستم نیم هــم از تخـــــــــمه ســـــام نیرم نیم
کـــه او پهلوانست و مـن کـــهترم نــــــــه بــا تخت و گاهم نه با افسرم
دیگر اینکه رستم وانمود می کند که ایران ، هنوز همه توان خویش را در این مبارزه بکار نگرفته است تا در صورت پیروزی احتمالی سهراب ، از نظر روانی اراده او را برای ادامه نبرد ، سست نماید .
رستم نمی داند که سهراب شمشیر دو دمی است که افراسیاب آخته است . یک دم این شمشیر ، ایران زمین را نشانه رفته است و دم دیگر سهراب را او در نتیجه رستم را و در حقیقت هیچ یک از دو سوی حادثه ، به سود ایران و پهلوانان آن نیست .
در جنگهای کهن رجز خوانی گونه ای از جنگ روانی با دشمن بوده است . رستم در جنگ با سهراب از آن بهره می جوید :
تبــــه شـد بسی دیـو در دست من نـــــدیــــدم بدان سو که بودم شکن
نـگـه کن مـــــرا تا ببینی به جنگ اگــــر زنـــده مانی ، مترس از پلنگ
اما آنچه در دل رستم می گذرد با آنچه بر زبان می آورد ، دگرگونه است او در دل از سهراب بیمناک است :
بــدل گفت رستم که هرگز نهنگ ندیـــدم کــــه آید بدینسان به جنگ
مــــرا خـــوار شد جنگ دیو سپید ز مــــــردی شـد امــــروز دل نا امید
دشواری کار سهراب او را زندگی و روزگار سیر می کند ، بخصوص آنکه سپاهیان ایران و توران نگران این صحنه ها هستند .
ز دســــت یـــکی نـا سپرده جهان نــــــه گـردی ، نه نام آوری از مهان
بـــــــه سـیری رسانیدم از روزگار دو لــــــشکر نــظاره بـر این کار زار
دشواری کار سهراب ، تا اندازه ای است که رستم ، حتی شکست خود را نیز پیش بینی می کند و به برادرش زواره می گوید :
گـرایدون که پیروز باشم به جنگ بـــــــــه آورد گــــه بر نیارم درنگ
وگــر خـود دگرگونه گردد سخن تـــو زاری مســــاز و نژندی مکن …
تــــــو خــرسـند گردان دل مادرم چــــــــنین رانــــد ایزد قضا بر سرم
بـگــویش که تو دل به من در مبند مشــــــو جــاودان بهـــــر جانم نژند
کـه کــس در جهان جاودانه نماند ز گــــردان مــــــرا خود بهانه نمـاند
رستم در دومین نبرد خود با سهراب ، آخرین کوشش او را برای باز شناسی پدر ، به شکست می کشاند : سهراب رستم را به آشتی فرا می خواند و از او می خواهد تا جای رزم ، بساط بزم بگسترانند ، جنگ را واگذارند و با خدای خود پیمان بندند که با هم نستیزند ، و یا آنکه سپاه ایران ، پهلوان دیگری را به جنگ بفرستد و بار دیگر از او می خواهد که هماورد او نام خود را بگوید :
بمـــان تــا کسی دیگر آید به رزم تـــــــو بــا مـن بساز و بیــــارای بزم
دل مــــن هـمـــی بر تو مهر آورد همــی آب شــــرمم به چهر آورد …
زمـــن نـــــام پنهــان نبایدت کرد چــوگشتی تــــوبا من کنون هم نبرد
اما رستم بار دیگر از پاسخگویی سر باز می زند ، زیرا گمان می کند که سهراب قصد فریب او را دارد :
نه مــن کودکم گر توهستی جوان بــــــه کشتی کمــــر بسته دارم میان
بکـوشیــم و فـــرجـام کار آن بود کــــــه فــــرمان ورای جهاهنبان بود
پس از این گفتگو ، دو پهلوان از اسب پیاده می شوند و با هم در می آویزند . سهراب رستم را از جای بر می کند و بر زمین می زند . بر سینه او می نشیند و خنجر بر می کشد تا سرش را از تن جدا کند ، اما رستم با حیله ای خود را از مرگ می رهاند . بعد هومان که به فرمان افراسیاب در سپاه سهراب حضور دارد ، سهراب را ملامت می کند و او را خام و بیهوده کار می خواند :
هـــــژ بری که آورده بودی به دام رهـا کردی از دست و شد کار خام
نگــــه کن که زین بیهده کار کرد چـــــه آرد بــه پیشت به دشت نبرد
سهراب ، هومان را به آرامش فرا می خواند و او را به پیروزی فردا نوید می دهد ، رستم که از دست سهراب جان بدر برده است ، به کنار آب می رود ، آب می نوشد و سر و تن را می شوید . آنگاه با خداوند به راز و نیاز می پردازد
آنگاه رستم دوباره به میدان رزم باز می گردد و با سهراب کشتی می گیرد . چنگ می زند و سر و گردن سهراب را می گیرد و آن را می فشارد ، نتیجه اینکه پشت سهراب خم می شود و بر زمین می افتد . رستم از بیم آنکه مبادا سهراب زور آورد و خود را برهاند ، شتابان دشنه بر می کشد و سینه او را می شکافد . سهراب ناله ای سر می دهد و چون مرگ خود را نزدیک می بیند ، سخنانی را بر زبان می آورد که بیانگر دیدگاه بخردانه و ژرف او دوباره مرگ و زندگی و تقدیر و سر نوشت است :
بدو گفت کاین بر من از من رسید زمــــانه بــــه دست تــو دادم کلید
تــوزین بیگناهی که این گوژپشت مـــرا بـــر کشید و به زودی بکشت
بــــه بــــازی به کویند همسال من بـــــه خاک اندر آمد چنین یال من
آنگاه از رنج بیهوده خود برای باز یافتن پدر سخن می گوید و هماورد خود را از انتقام رستم که پدر اوست ، بیم می دهد :
بــخواهد هم از تــــو پدر کین من چـــو بیند که خشت است بالین من
رستم با شنیدن این سخنان شگفت زده می شود ، جهان را تیره می بیند و بیهوش بر زمین می افتد و چون به هوش می آید پی به عمق فاجعه می برد . سهراب در باز پسین لحظه های زندگی ، دست سر نوشت را در تکوین این حادثه می بیند و بر آن است که قضا و تقدیر چشمان او را کور کرده است :
نشـــانی کـــــه بــد داده مـادر مرا بـــدیــــدم نبـــد دیـــــده باور مرا
چنــــــــینم نبشتــه بد اختر به سر که مـــن کشــته گردم بدست پـدر
چو برق آمدم ، رفتم اکنون چو باد بــــه مـــینو مگر بینمت بــــاز شـاد
داستان غم انگیز و راز آمیز رستم و سهراب ، فردوسی را به نگاهی فلسفی می کشاند . او می خواهد از پوسته داستان به حقیقت هستی ره یابد ، براعت استهلالی که در آغاز داستان آمده است ، خود نمودی است از ژرفای نگاه شاعر به حقیقت زندگی و نتیجه ایست که شاعر از آغاز ، رایحه آن را در فضای سخن می پراکند . رایحه ای که در لحظه لحظه داستان رستم و سهراب می توان آن را بویید :
اگر بر خاک افتادن ترنج نارسیده به سبب وزیدن تند بادها ، امری طبیعی می نماید ، پس به تند باد مرگ نیز باید حق داد که نوجوانی را به ورطه نابودی بکشاند . اگر بپذیریم که مرگ لازمه زندگی است و می بایست گروهی بمیرند تا دیگران جای آنان را بگیرند ؛ از چه روی ، انسانها در سوگ از دست رفتگان مویه می کنند ؟
نباید به این گمان بود که کاروان زندگی همیشه در راهی همواره ره می پوید و نیز چنین است که مرگ پیوسته پیران را به کام خود فرو می برد . جوانان نیز نباید بدین گمان که پیری مسبب مرگ است ، خوش بیارامند و به بزم و شادی بپردازند .
در این جهان پر رمز و راز ، پی بردن به رابطه علت و معلولی حوادث ، کاری است بس دشوار . به دیگر سخن در جهان راز هایی هست که اندیشه وران را نیز بدان ره نیست .
در برابر رازها و گره هایی ناگشوده زندگی چه باید کرد ؟ انسان در برابر این رازها چه نقشی دارد ؟ نقش انسان در برابر این رازها ، به تعبیر سهراب سپهری شاید این است که در « افسون گل سرخ » شناور باشد و با حیرت به معمایی که با حکمت نیز گشودنی نیست ، نظاره کند .