بازبینی کلی
که آواره و بدنشان رستم است
که از روز شادیش بهره غم است
همه جای جنگست میدان اوی
بیابان و کوهست بستان اوی
همه جنگ با شیر و نر اژدهاست
کجا اژدها از کفش نارهاست
می و جام و بویا گل و میگسار
نکردست بخشش ورا کردگار.
«اندوه رستم در خوان چهارم سفر مازندران»
سهراب و افسانهی او در سراسر زندگانی رستم که خود سراسر بخش داستانی شاهنامه است مانند شعله یا شرارهی کوتاهی است که دمی میافروزد و به تندی خاموش میشود. با این همه سوگنامه سهراب، برخلاف پندار گروهی کسان، یکی از درخشانترین نقاط زندگانی درخشان رستم است، و نیز از پرشکوهترین و ژرفترین تراژدیهای شاهنامه.
فردوسی خود این سوگنامه را با اندوهی اندیشمندانه آغاز میکند:
اگر مرگ دادست بیداد چیست
ز داد این همه بانگ و فریاد چیست؟
از این راز جان تو آگاه نیست
بدین پرده اندر، ترا راه نیست.
و جای به جای، در سراسر داستان، به داوری مینشیند و گاهی گناه را از سرنوشت میداند و زمانی از بیخردی و آز و نیاز آدمی.
انگیزهی آغاز این رزم چیست؟ آیا سرچشمهی بنیانی آن در حیله و دشمنی افراسیاب با ایران است و همچنان که گشتاسب، اسفندیار فرزند خود را از سر بدنهادی به نزد رستم میفرستد تا خود سود جوید، او نیز جنگافروزی است که میخواهد از میانه سود برد و برندهی آخرین باشد؟ آیا سبب راستین، ناآزمودگی و جاهجویی و بیخردی سهراب است؟ اگر علت، هر یک از اینها، یا همهی اینهاست، چرا رستم به فرمان سرنوشت یا ترفندهای دشمنِ دیرین تن در میدهد و این چنین نابخردانه از آشکار ساختن نام خویش خودداری میکند؟ آیا میتوانیم رستم را لجوجی بیخرد بدانیم که ندانسته ابزار دست تقدیری است که تعیینکنندهی آن، دشمنان ایرانند؟
براستی شگفتآور است کردار رستم و بسیار بیپیشینه. آیا داوری ما دربارهی سهراب درست خواهد بود اگر او را بیخردی جاهخواه بدانیم، و یا رستم و ویژگیهای اخلاقی او را بدرستی شناختهایم اگر کردار او را در این ماجرا به یکدندگی و یا تصادفی شوم و بدفرجام تحویل کنیم؟ در این صورت سوگنامه چیزی نیست جز افسانهای که فردوسی به تفنن و از سر ناآزمودگی، خُرد خرد رویدادهای آن را ساختگی کنار هم نشانده است. چنین نسبتی به فردوسی دادن ناآگاهی به عظمت اندیشه و هنر موجود در شاهنامه و خوار داشتن فرزانهی طوس است. و نیز بیخرد دانستن رستم نشاندهندهی نشناختن شخصیت و منش پهلوان ایران است و در نتیجه ناآگاهی به ژرفای اندیشهی شاهنامه.
رستم برترین آفریدهی فردوسی است. اما او تنها نمودار نیرو نیست. او مجموعهای است از اندیشه و خرد، نیرو و دلاوری، بردباری و از خودگذشتگی، زیرکی و منطقی سخت و استوار او نمونهی آرمانیِ فردوسی است. او یگانه نماینده و مظهر تودههای ایرانی است که به خامهی هنرمند فردوسی، با اجتماعی از نیکوترین گوهرهای مردمی در قالب یک مرد تجسم یافته است. او در عین حال وحدتی است از گوهرهای متضاد. او خرد گودرز و پیران، پهلوانی و آیینخواهی گیو، دلیری و میهندوستی و از خودگذشتگی بهرام، بیباکی و پیشروی بیژن، نیرومندی شگفتآور و پاکدلانهی سهراب، و نازکدلی و آزرم سیاوش را در خود وحدت بخشیده است. اگر هر یک از ایشان خداوند گوهرهای ویژهی خویش است، رستم خدای خدایان و دارندهی همهی آنهاست. او دارندهی والاترین گوهرهای مردمی است. پس این همه کردار شگفتآور رستم از سر چیست؟ این پرسش سالهاست که نویسنده را میآزارد.
ولیک سهراب؟ آیا جاهخواهی بیخرد است که به جهانگیری برخاسته که حتی با شناختن پدر به او نیز بسنده نخواهد کرد؟ در این صورت جستجو در گرههای روانی سهراب کاری آسان است و شاید از بنیان، گرهی در میان نیست. جوانی سادهنگر و ماجراخواه است که به پشتیبانی بازوی خویش چنین هنگامهای میافروزد و خود در آتش آن میسوزد.
نه بیگمان چنین نیست. سهراب فرزند رستم است و از تخمهی پهلوانان و خردمندان. گوهر راستین او در دلاوری و جوانی اوست، اما از خرد یکسره بر کنار نیست. این درست است که سهراب بسیار جوان است، لیک همین جوانی او سبب پیشروی اوست. همین جوانی است که او را از هرگونه آیینخواهی زیانمند برکنار میدارد و این چنین به پیکار سنتهایی که گویا در درازای سدهها پوسیده و سنگ شدهاند میکشاند.
این رزم تنها رزم پدر و فرزند نیست بلکه شاید پیکار گذشته و آینده، پیکار آیینخواهی و آیینشکنی نیز هست. لیک آیا گرههای تراژدی به همین آسانی گشودنی است؟
نگاهی به کوتاه شدهی داستان میاندازیم.
استخوانبندی سوگنامه چنین است که روزی رستم به هنگام شکار در مرز ایران و توران در پی رخش و به آهنگ یافتنش وارد سرزمین توران میشود و برخلاف انتظار با مهر و خوشآمدگویی شاه آن بخش تورانزمین، که سمنگان نام دارد، روبرو میشود و تا یافتن اسب خود شبی را در دربار او به بامداد میرساند. در همین شب است که با تهمینه دختر زیباروی و ماهپیکر شاه، با ماجرایی بس دلکش، آشنا میشود و با او پیوند مهر و زناشویی میبندد. دختری شیفته که پنهانی به بالین دلاوری نامدار میآید.
بپرسید زو، گفت نام تو چیست
چه جویی شب تیره، کام تو چیست؟
چنین داد پاسخ که: تهمینهام
تو گویی که از غم به دو نیمهام.
بامدادان به هنگام بازگشت، بازوبندی به تهمینه میسپارد و با او پیمان میگذارد که اگر از پشت وی فرزندی آورد آن را به بازو یا به گیسوی او بندد تا بدان وسیله او را در آینده بازشناسد.
از این سوی تهمینه از رستم دارای پسری میشود که بغایت دلیر و بیهمتاست و از برز و بالا و زور و چیرگی به فنون نبرد از همهی همسالان خود گوی سبقت میبرد. او را سهراب مینامند که در ده سالگی دلاوری و پهلوانی رستم را دارد.
تو گفتی گو پیلتن رستم است
و گر سام شیرست و گر نیرم است
چو ده ساله شد در جهان کس نبود
که یارست با او نبرد آزمود
سهراب نوجوان پس از پی بردن به تبار خویش بر آن میشود که نخست به یاری سپاه افراسیاب پادشاه توران و دشمن همیشگی ایران، به سرزمین پدر بتازد، او را بیابد و به یاری و یا بییاری او شاه ایران کیکاوس را از میان بردارد و تاج بر سر پدر نهد، و آنگاه خود به افراسیاب پردازد و با شکست او، شاه تورانزمین گردد تا بدینسان او و پدرش جهان را زیر فرمان خویش گیرند.
کنون من ز ترکان و جنگاوران
فراز آورم لشگری بیکران
برانگیزم از گاه، کاوس را
از ایران ببرّم پی طوس را
به رستم دهم تخت و گرز و کلاه
نشانمش بر گاه کاوس شاه
از ایران به توران شوم جنگجوی
ابا شاه، روی اندر آرم بروی
بگیرم سر تخت افراسیاب
سر نیزه بگذارم از آفتاب
چو رستم پدر باشد و من پسر
نباید به گیتی کسی تاجور
بیگمان اندیشهی سهراب بسیار جاهجویانه و خطرناک است. اندیشهای است که میتواند هر نوجوان دلاور و ماجراخواهی را به شور آورد.
افراسیاب با پی بردن به وجود سهراب و اندیشههای او که گمان بردن درباره آنها نیز چندان دشوار نیست، خود به آهنگ سودجویی، سپاهی گران به فرماندهی هومان به یاری سهراب میفرستد و بدرستی آگاه است که در صورتی که پیکار آغاز شود، هر یک از دو سوی نبرد بازنده باشند، به هر فرجام برندهی نهایی خود اوست. لیک نیکوتر آن است که رستم به دست فرزند از پای درآید و سپس سهراب به مکر افراسیاب کشته شود. نقش هومان، جاسوسی به سود افراسیاب و جلوگیری از نزدیکی سهراب و رستم است.
چو افراسیاب آن سخنها شنود
خوش آمدش خندید و شادی نمود
ده و دو هزار از دلیران گرد
چو هومان و مر بارمان را سپرد
به گردان لشگر سپهدار گفت:
«که این راز باید که ماند نهفت
چو روی اندر آرند هر دو به روی
تهمتن بود بیگمان چارهجوی
پدر را نباید که داند پسر
که بندد دل و جان به مهر پدر
مگر کان دلاور گو سالخورد
شود کشته بر دست این شیرمرد
از آن پس بسازید سهراب را
ببندید یکشب بر او خواب را.»
سهراب با این سپاه به ایران میتازد و در نخستین پیکار با هژیر، مرزدار ایران، او را به سختی شکست میدهد، لیک وی را نکشته اسیر میسازد. در نبرد دیگری با گردآفرید، شیردختر ایرانی، او را نیز نکشته رها میسازد.
از سوی دیگر، کیکاوس هراسان رستم را به میانجی گیو به یاری خویش میخواند و رستم پس از سستیها و قهرهای بسیار –که خواهد آمد- سرانجام به یاری کیکاوس میشتابد و در نبردی که میان او و سهراب در میگیرد بدون آنکه نام خود را به فرزند آشکار کند و بدینسان رزم را به بزم و کینه را به آشتی بدل سازد، سهراب را میکشد و بدینگونه تراژدی پایان مییابد. این طرحی است کلی از داستان.
***
اندیشهی آفرینندهی ایرانی، و هنر بیمانند فردوسی، هنگامی که به آفرینش سوگنامهی رستم و سهراب میپردازد، و پدر را در برابر پسر قرار میدهد، خود منطقاً آگاه است که قهرمانان را در چارچوبی گریزناپذیر نشانده است که این چارچوب جز با نابودی یکی از آن دو نخواهد شکست، و راز عظمت هنری این سوگنامه و یا هر تراژدی دیگری نیز در همین است. اما آیا رستم راهی جز کشتن فرزند ندارد و نمیتواند مثلاً به جای پیکار با او به اندرزش نشیند و یا همآوازش گردد؟
این آشکار است که اگر رستم و سهراب به آسانی در شناسایی یکدیگر کامیاب شوند دیگر داستان به چنین فاجعهای نخواهد انجامید. اما به استواری نمیتوان گفت که در آن صورت فرجام آن فاجعهی بدتری نخواهد بود. چه سوگی دردناکتر از گزینش میان فرزند از یک سو و وظایف مقرر برای پهلوانی سنتپرست و میهندوست از سوی دیگر؟
لیک راست آن است که این فاجعه در داستان وجود دارد و اساساً خود فاجعه همین است. منتهی تفاوت آنجاست که رستم میباید برای آنکه از آیینهای آرمانخواهانه خود دور نشود و پای او در نگاهداری و نگاهبانی سنّت سست نگردد و مهر فرزند او را گرفتار تردید نسازد، راه بازگشت را بر خود بربندد. هنگامی که بر خودت و بر همگان آشکار شد که دشمن فرزند توست آیا جز این دو راه در پیش داری که یا آگاهانه و در پیشگاه همگان فرزندت را از میان برداری و یا بر تمام پیمانها و وظایفت پشت کنی؟ و چه دشوار است این راهیابی؟ پس راه رستم جز این است: راه خودفریبی و گریز از این حقیقت که سهراب فرزند اوست، راهی که به سبب تردید و نااستواری در تبار سهراب دست رستم را در پیکار با او باز میگذارد، راهی که او را آشکارا و سرسختانه بر سر دوراهی نمینشاند. رستم میکوشد تا آنجا که در توانایی اوست پردهها بالا نروند و بدین وسیله پیش از هر کس خود را میفریبد. گو اینکه این راه، راه تردید و گمان، راه نبرد و کشتن نوجوانی که گمان به فرزندیش میبری راهی بیرنج نیست بلکه سراسر رنج است، اما شاید راهی است آسانتر. واکنشهای رستم در برابر رویدادها، نمایشگر همین وسوسههاست.
هنگامی که کیکاوس از هراس تازش سهراب نوجوان پیامی آن چنان فروتنانه به میانجی گیو به رستم میفرستد و او را به یاری خویش میخواند –و بیگمان کردار او در راستایی درست و از نگر منطق شاهان ایرانی و حتی خود رستم به حق است- پیامی که رستم را «دل و پشت گردان ایران»، «گشایندهی بند هاماوران» و «ستانندهی مرز مازندران» میخواند، پیامی که او را نگهدار ایران از همهی بلایا و فریادرس هر کاری در جهان میشمارد و در فرجامِ نامه از او میخواهد:
چو نامه بخوانی، بروز و به شب
مکن داستان را گشاده دو لب
مگر با سواران بسیار هوش
ز زابل برانی، بر آری خروش
آنگاه رستم، پهلوانی که هیچگاه و در هیچ حال و روزی در پذیرفتن فرمان شاهان، حتی بیخردترین ایشان که کیکاوس است، سستی روا نداشته است مگر آنکه پرسش بر سر نام و آوازهی خود او باشد، برای نخستین بار گرفتار تردید میشود آنهم در چنین زمانی که ایران دچار یورش پهلوان دلاور و بیرقیبی است که بیگفتگو رستم باید در رفتن شتاب کند. آیا سبب تردید جز این است که پیام شاه همچون هشدار و کوبهی تقدیر بوده است؟ به یاد آوردن فرزند و به اندیشهی او فتادن چندان دشوار نیست. سرنوشت، رستم را شگفتزده میسازد و حتی او را به خنده میاندازد:
تهمتن چو بشنید و نامه بخواند
بخندید و زان کار خیره بماند
که مانندهی سام گرد از مهان
سواری پدید آمد اندر جهان
لیک خنده و شگفتی رستم از آن نیست که سواری چون سام گُرد دوباره به جهان آمده است. خنده او زهرخندی دردناک است. واکنشی است در برابر این کوبهی خردکننده. بیاختیار بر زبانش میآید:
من از دُخت شاه سمنگان یکی
پسر دارم و باشد او کودکی
لیک بیزمان احساس خود را فرو میخورد، به گمان خویش میدان نمیدهد و به دیگران نیز. این است که بیدرنگ میافزاید:
هنوز آن گرامی نداند که جنگ
توان کرد باید گه نام و ننگ
و آغاز خودفریبی از همین جاست. رستم نخستین گام را در راه گریز از واقعیت برمیدارد. از هماکنون سرنوشت گلوی او را میفشرد و همراه آن درد جانکاه تردید و انتخاب. رستم میکوشد که از سرنوشت بگریزد، این است که در چنین موقعیت باریکی در پاسخ پیام پرشتاب شاه با ظاهری بیقید، گیو را به میگساری و زمانگذرانی میخواند:
بباشیم یکروز و دم برزنیم
یکی بر لب خشک نم برزنیم
و یکروز را به دو روز میکشاند:
ز مستی هم آن روز باز ایستاد
دوم روز رفتن نیامدش یاد
و به سه روز:
سه دیگر سحرگه بیاورد می
نیامد ورا یاد کاوس کی
چه شگفت است کردار رستم هنگامی که سواری همانند سام گرد به بیم دادن ایران برخاسته است!
اما این مستی رستم با مستیهای پیشین او تفاوت بسیار دارد. میگساریهای رستم همیشه در شاهنامه شادمانه و سالم است. گرچه در موردهایی نادر زمانی کوتاه شدنی است از سر اندوه به می پناه جوید، لیک این بار میگساری وی میگساری پهلوانی سخت اندوهگین و سرگشته است که میکوشد تا به این شیوه از بار اندیشه رها گردد، و شاید در این زمان ایزدان به یاریش برخیزند و هنگامهی سهراب در نبود او خودبخود به انجام رسد. اما سرنوشت ستمکار است و فرمان دیگری دارد:
گیو پای میفشرد:
که کاوس تندست و هشیار نیست
هم این داستان بر درش خوار نیست
شود شاه ایران به ما خشمگین
زناپاک رائی در آید به کین
آیا این بار کیکاوس حق ندارد که ناشکیبا و شگفتزده بر رستم خشم گیرد و دربارهی او به پندارهای اهریمنی دچار شود؟
چو رفتند و بردند پیشش نماز
برآشفت و پاسخ نداد ایچ باز
که رستم که باشد که فرمان من
کند پست و پیچد ز پیمان من
واکنش رستم خشمی طوفانی و خروشی سهمگین است:
….
همه کارت از یکدیگر بدترست
ترا شهریاری نه اندر خورست
چو خشم آورم شاه کاوس کیست؟
چرا دست یازد به من، طوس کیست؟
زمین بنده و رخشگاه من است
نگین گرز و مغفر کلاه من است
سرنیزه و تیغ یار منند
دو بازو و دل، شهریار منند
چه آزاردم او، نه من بندهام
یکی بندهی آفرینندهام
چرا رستم چنین جسورانه و آشکار در برابر کیکاوس میایستد، این نخستین بار نیست که رستم از شاه میرنجد و بر او خشم میگیرد، لیک نخستین بار است که خشم خود را چنین گستاخانه و بیباکانه آشکار میسازد، و شگفتا نخستین بار است که حق به سوی کیکاوس است و حال آنکه در گذشته هیچگاه چنین نبوده است.
بیگمان کیکاوس شهریاری ناشایست و هوسباز است و با کردارهای نادرست و کودکانهی خویش، همواره ایرانیان و پهلوان خردمند ایشان، رستم را گرفتار دشواریها و رنجهای بیشمار ساخته است. اما رستم نیز همیشه با شکوه و خشمی بسیار اندکتر از این، به یاری او شتافته است. این بار، این سرآمد گردان، بیهیچ سبب فرمان شاه و سنّت و میهن را زیر پا نهاده و اکنون نیز در برابر خشم منطقی او، به جای پوزشخواهی، واکنشی شدید و نابخردانه نشان میدهد. پس رفتار شگفتآور آیینشکنانهی رستم میباید انگیزهی دیگری داشته باشد.
همان عاملی که رستم را در اجرای فرمان شاه به سستی و زمانگذرانی واداشت، اکنون هم او را به خشونت و درشتی و قهر وا میدارد. آیا این گرایش به گریز از سرنوشت و گریز از روبرو شدن با سهراب نیست؟ افزون بر این، رستم در درون خود، چیستی و گوهر این نبرد را دریافته است. آنچه سهراب کرده است و میکند آشکار سازندهی ژرفای اندیشههای اوست و دریافت آنها چندان دشوار نیست. روشن است که اگر سهراب تنها به آهنگ دیدار پدر آمده بود، این کار را میتوانست با گروهی ناچیز و بدون نبردهایی چنین ماجراساز انجام دهد. گویا جز این نیست که پیکار میان این سالخورده و آن خردسال پیکار جوانی و پیری و پیکار میان آیینشکنی و آیینخواهی و شاید نبرد میان نابخردی و خردمندی است. آخر مگر میشود به یاری سپاه دشمن اهریمنی، و با کوبهی گرز او، دوستان را رستگار ساخت؟
با این همه شاید چیزی درون رستم را میخراشد و گهگاه حق را به سهراب میدهد. اما نه، رستم هیچگاه نه آیینشکن بوده است و نه پیمانگریز. باید در برابر این وسوسه پایداری کند. با این حال چندان دور نیست که انگیزهی پرخاشجویی و آیینشکنی موقتی رستم در برابر کیکاوس گذشته از نفرت پیکار با فرزند، بیزاری از خود کیکاوس و رفتار پیشین او و در نتیجه تردیدی است که نسبت به درستی راه و آیینداری خود پیدا میکند:
همه کارت از یکدیگر بدترست
تو را شهریاری نه اندرخورست
کینهها یکباره سر بر میکشند و به همراه تردیدها و سرگشتگیها رستم را به قهری سخت وامیدارند. لیک چارهای نیست. کاوس برای نگهداری و ادامهی خودکامگی خود به او نیاز دارد، از این رو به دریوزگی پذیرندهی هر خواری است: «پشیمان شدم خاکم اندر دهن».
گودرز و دیگر پهلوانان ایران نیز از این رفتار بیسابقهی رستم یکسره به شگفتی میافتند. گودرز به پوزشخواهی از جانب کاوس و به اندرزگویی از جانب خود، نزد رستم میآید:
تو دانی که کاوس را مغز نیست
به تیزی، سخن گفتنش نغز نیست
بجوشد، همانگه پشیمان شود
به خوبی ز سر باز پیمان شود
و سپس میخواهد عواطفی را در رستم بیدار سازد که بیدار شدنشان هیچگاه نیاز به کوشش و اندرز دیگران نداشته است:
تهمتن گر آزرده گردد ز شاه
هم ایرانیان را نباشد گناه
لیک خشم و قهر رستم و ناتوانی او در تصمیم به اندازهایست که با منطقی چنین سخت نیز آهنگ بازگشت نمیکند.
مرا تخت، زین باشد و تاج، ترگ
قبا جوشن و دل نهاده به مرگ
چرا دارم از خشم کاوس، باک
چه کاوس پیشم، چه یک مشت خاک
ولی گودرز، با خرد همیشه بیدارش، انگشت بر جای حساس و زخمپذیر رستم میگذارد و او را از اتهام به ترسو بودن هشدار میدهد:
که شهر و دلیران و لشگر، گمان
به دیگر سخنها برند این زمان:
«کزین ترک، ترسنده شده سرفراز
همی رفت زین گونه چندی به راز
چو رستم همی زو بترسد به جنگ
مرا و تو را نیست جای درنگ»
چنین بر شده نامت اندر جهان
بدین بازگشتن مگردان نهان
هیچگاه در سراسر شاهنامه چنین قهری از سوی رستم و بکارگرفتن چنین حربهای از سوی ایرانیان برای بازگرداندن او دیده نمیشود. شگفتا که رستم را باید بدینگونه به میدان رزم کشید. هیچ زمانی رستم را با ترس از ترسیدن به میدان نبرد نبردهاند.
دیگر گریزی نیست و تیر به نشانه نشسته است. رستم بناچار سرنوشت را میپذیرد. او آماده پیکار میشود. پیکاری که فرجام آن هرچه باشد، و پیروزی از آنِ هر سویی گردد، در هر حال رستم سوی بازندهی آن است. پس اکنون که جز نبرد راهی نیست باید راه بازگشت بسته شود. رستم باید هر دری را بر تردیدها و سستیها ببندد و این شدنی نیست مگر آنکه تبار سهراب بر خودش و بر دیگران پنهان بماند و بدینگونه خود و دیگران را بفریبد. تنها در این صورت است که او توانایی نبرد با سهراب و شاید چیرگی بر او را داراست و در غیر این صورت، یعنی با شناختن فرزند، دردناکی انتخاب و تصمیمگیری او را به جنون خواهد کشید. گزینشِ میان فرزند از یک سو و میهنش –که از دیدگاه رستم جز سنّتها و آیینهای پیشین چیزی نیست- از سوی دیگر. «چه نیکوتر که من هیچگاه ندانم که او کیست تا کرداری شایستهتر داشته باشم.»
لیک آیا یگانه راه ممکن برای رستم همین است؟ رستم نمیتواند به اندرز او بنشیند و یا آنکه خود با او هماواز شود؟ رستم، آیا، نگاهبان دستگاهی نیست که حتی نوشدارو را از فرزند او دریغ میکند و یا زمانی دیگر به نام دین بهی اسفندیار را به پیکار بیفرجام او میفرستد؟
***
نخستین شبی که سپاه ایران در برابر لشگریان سهراب اردو میزند و هر دو سپاه برای نبرد پسین روز آماده میشوند، رستم از شاه دستوری میخواهد که پنهانی در جامهی ترکان به اردوی سهراب رود:
ببینم که این نو جهاندار کیست
بزرگان کدامند و سالار کیست
آیا این کردار رستم گونهای جاسوسی برای سپاه خودی و پی بردن به نقشههای رزمی دشمن است؟ هرگز. رستم در سراسر زندگانی پهلوانی خویش همواره روشهایی بدینگونه را خوار داشته است. این درست است که رستم در برخی زمانها پنهانی به درون اردوی دشمن سرکشیده است، اما هر بار آهنگ او رها ساختن اسیری گرامی یا بیاثر ساختن نقشههای ناجوانمردانهی دشمن بوده است. لیک این بار هیچ یک از این انگیزهها که توجیهگر کردار او باشد در میان نیست. پس این چیست که رستم را به سوی اردوی سهراب میکشد و کدام انگیزهی درونی است که او را در دیدن روی سهراب ناآرام میسازد. گو اینکه فردوسی در میانهی نبرد با شگفتی به داوری مینشیند که: «جهانا شگفتی ز کردار توست» که: «از این دو یکی را نجنبید مهر». اما راست آن است که تنها مهر سهراب و کشش روی اوست که پدر را شبانه به اردوگاه فرزند میبرد. در این میان بیرون آمدن ژندهرزم، یعنی یگانه کسی که میتوانسته است گشاینده راز پدر بر فرزند باشد و کشته شدن او به دست رستم را شاید بتوان کار تصادف و فرمان سرنوشت دانست. فرمانی که رستم را بدینسان در به انجام رساندن هدفش، که چیزی جز پنهان داشتن نامش نیست، یاری میکند.
از سوی دیگر خودداری هژیر و هومان از فاش ساختن نام رستم پذیرفتنی است و در این میان هر یک از ایشان منطق ویژهی خود را دارد. هژیر، مرزدار شکستخوردهی ایران، که مزهی بازوی پهلوانی سهراب را چشیده و برز و بالای او را به چشم دیده و اکنون نیز این چنین گواه سماجت او در شناختن رستم است، حق دارد که در دادن پاسخ درست تردید کند و به فرجام کار بیندیشد:
بر این زور و این کتف و این یال اوی
شود کشته رستم به چنگال اوی
از ایران نیاید کسی کینهخواه
بگیرد سر تخت کاوس شاه
حال آنکه:
اگر من شوم کشته بر دست اوی
نگردد سپه روز چون آب جوی
نباشد به ایران تن من، مباد
چنین دارم از موبد پاک یاد
این است که هژیر از شناساندن رستم خودداری میکند. چرا وی باید گام در راستایی گذارد که در آن ممکن است ایران را زیانی باشد، در حالی که بیگمان از راستای وارون آن ایرانی زیانی نخواهد دید و تنها خود هژیر است که شاید جان بر سر آن گذارد. دیدگاه پهلوانی ساده و میهندوست جز این چه میتواند باشد، با توجه به اینکه یکسره از راز پدر و فرزند بیخبر است و سهراب به دیدهی او تنها ترکی خونخوار و تجاوزگر است. پس کردار هژیر منطقی است و درست.
هومان نیز دارای منطق خاص خویش است. منطق یک فرستاده افراسیاب، منطق یک کارگزار دشمن. مگر جز این است که افراسیاب هومان و سپاه خود را به این آهنگ همراه سهراب روانه کرده است تا، به هر شمار، او را با رستم به پیکار کشاند و خود از این میانه سود جوید. بدینسان بسیار روشن است که شناخته شدن رستم به معنای نزدیکی پدر و فرزند، و به معنای نیمهکاره ماندن اندیشههای افراسیاب است. از این رو هومان، بیگمان، باید در پنهان داشتن نام رستم بکوشد.
در این میان تنها ژندهرزم، یار مهربان سهراب، بود که میتوانست راهنمای راستگوی او در یافتن پدرش باشد، که او نیز – چنان که گذشت- به دست رستم از پای درآمد.
***
چه شورانگیز است دلاوریهای سهراب در نبرد نخست، و چه اندوهآور است پیکار رستم با فرزند خویش. فردوسی غمگین و شگفتزده از جهان مینالد که چگونه هیچ یک از این دو یکدیگر را باز نمیشناسند و مهرشان چهره نمیکند، حال آنکه هر چارپایی فرزند خود را در آسمان و زمین، بیزمان بازخواهد شناخت. از این دو آنان را به بیخردی و آز متهم میسازد:
جهانا شگفتی ز کردار توست
هم از تو شکسته، هم از تو درست
از این دو یکی را نجنبید مهر
خرد دور بد، مهر ننمود چهر
همی بچه را باز داند ستور
چه ماهی بدریا، چه در دشت، گور
نداند همی مردم از رنج و آز
یکی دشمنی را ز فرزند باز
شاید نیروی تراژدی آنچنان است که لحظهای خود فردوسی را نیز از داوری درست باز میدارد. مگر این سهراب نیست که با همهی جوانی و ناآزمودگی و سوداهای دلاوری، جای بجای به گواهی احساس خویش دل میسپرد و رستم را به آشتی و راستگویی و شناساندن خویش، میخواند؟
به پیش جهاندار پیمان کنیم
دل از جنگ جستن پشیمان کنیم
بمان تا کسی دیگر آید برزم
تو با من مباز و بیارای بزم
دل من همی با تو مهر آورد
همی آب شرمم به چهر آورد
همانا که داری ز گردان نژاد
کنی پیش من گوهر خویش یاد
و در آغاز نبرد نیز پس از شنیدن داستان دلیریهای پیشین رستم، پای میفشرد که:
من ایدون گمانم که تو رستمی
گر از تخمهی نامور نیرمی
و نیز در گفتگو با هومان هوشمندانه تکرار میکند:
نشانهای مادر بیابم همی
بدان نیز لختی بتابم همی
گمانی برم من که او رستمست
که چون او به گیتی نبرده کمست
نباید که من با پدر جنگجوی
شوم خیره روی اندر آرم بروی
ولی پس از انکارهای پیدرپی رستم، سهراب به ناکامی امّید برمیگیرد. گویی همهی جهان بیکباره برخاستهاند تا این دلاور نوجوان و آیینشکن را بفریبند.
از امید سهراب شد ناامید
برو تیره شد روی روز سپید
سهراب نه تنها سنگدل و بیمهر نیست، بلکه خردسالی هوشمند است. اینکه سهراب در هیچیک از نبردها آهنگ جان همرزمان خود را ندارد –هژیر را رها میکند، گردآفرید را امان میدهد و سرانجام رستم را- نیازمند بررسی است. این کردار سهراب را از چند سو میتوان نگریست که مهمترین آنها استواری او به نیروی خویش است و دیگر پاکدلیاش. ریشهی کردار سهراب در دلاوری بسیار و در جوانی اوست. گفتنی است که جوانی جوانان شاهنامه داستان دلکشی دارد که باید به جای خود بررسی شود. سهراب با همهی خردسالی خردمند است و تفاوت او با بیژن نیز در همین است. بیژن فرزند گیو و یکی از چهرههای جاودانهی جوانی در شاهنامه است. شور پیکار در او آنچنان است که پهنهی نبرد را میدان بازی میپندارد و دلیرانه هرگونه رزمی را به سرخوشی و شادمانه میپذیرد. لیک خردمندی و آرمانخواهی سهراب از اندیشهها و سوداهای پرشورش بخوبی آشکار است. به هر شمار، سهراب نه بیمهر است و نه بیخرد.
اما در حق رستم نیز داوری شتابان کردهایم و بیدادگری بسیار، اگر او را به خویشتنخواهی و آز متهم سازیم. جایی که سهراب ناآزموده و جاهخواه که جاهجویی او از تمام اندیشههای پیشینش بروشنی آشکار است، پدر را میشناسد و دل به مهر او میبندد، آیا رواست که رستم جهاندیده را چنان بیخرد و کوردل بپنداریم که با آن همه شواهد آشکار، که تنها یکی از آنها کافی است تا فرزند را به او بشناساند، باز در شناخت وی ناتوان باشد. حتی در این گمان خود چنان پیش رویم که بینگاریم دست کم مهر او را نیز در ژرفای دل خویش احساس نمیکند. مگر این رستم نیست که تنها با همان سخنان نخستین گیو پیامآور که از نیرو و پهلوانی سهراب یاد میکند بیاختیار زبان میگشاید:
من از دخت شاه سمنگان یکی
پسر دارم و باشد او کودکی
آیا این هراس از سهراب است که در اجرای فرمان کاوس او را این چنین به سستی وا میدارد و در برابر شاه به پرخاشجویی میکشاند یا مهر به او؟ در سراسر تاریخ این نخستین بار نیست که یک انسان ناچار میشود میان فرزند و خانوادهی خویش از یک سو، و میهن و پیمانهای اجتماعیاش از سوی دیگر، به چنین گزینش دردناک و رنجآوری تن در دهد. اوج تراژدی در همین جا و در همین گزینش است. اگر جز این بود داستان رستم و سهراب جز افسانهی بیمنطقی نبود که پیرزنان به گوش کودکان باز میگویند.
پهلوانی که بارها حتی پیشنهاد شاهی ایران را نپذیرفته، و چنین سرسختانه بر سر پیمانها و آیینهای خویش وفادار مانده است، چگونه میتواند گردن گذار جاهجوییها و اندیشههای بدعتگزارانهی فرزند خود گردد؟ رستم دارنده گوهرهای بسیاری است که پیش از این برشمردهایم، لیک آیینشکن نیست.
حال که رستم راه نبرد با فرزند را برگزیده است، آیا باید به نیروی او تسلیم شود؟ در این صورت باز هم هدفهای خویش را رها کرده است. آن هم در شرایطی بسیار بدتر و خطرناکتر. چرا که سهراب این بار بدون نیروی داوریکننده و سدّ سازندهی اندیشهی پدر، و با خشمی که از کشتن او خواهد یافت، با دستی بازتر و اندیشهای آزادتر به شکستن آیینها و سرنگونی کاوس خواهد پرداخت و بدینگونه بسادگی نام و میراث پدرانش را خواهد آلود. چه دستاویزی برای کشتن کاوس از این بهتر که تو پدر را آگاهانه و به مکر به پیکار من فرستادهای؟ این بار هیچ چیز سدّ راه او نخواهد بود. مگر جز این است که رنج رستم، رنج میهن است و میثاقهای پهلوانی خویش؟ پس نه تنها باید به پیکار با فرزند برخیزد، بلکه در چیرگی بر او نیز باید بکوشد.
این است که پس از نخستین شکست، برای چندمین بار در این سوگنامه، رستم کرداری شگفت از خود نمایان میسازد. او در پیکار به ترفندی دست مییازد که بظاهر ناجوانمردانه است، آنهم با دلاوری نوجوان و سادهدل که بارها وی را به آشتی خوانده و مهر خود را به او نمایانده است. شگفتی کردار رستم در ظاهر ناجوانمردانهی آن است. این درست است که پیش از این رستم برای پیروزی مکر را مجاز میدانسته، لیک ترفند او پاسخ حریفی ترفندبازتر، و ریایش پاسخ هماوردی ریاکارتر بوده است. کردار رستم در برابر همرزمی چون سهراب هیچگاه بدین گونه نبوده است. شگفتا که رستم تا کجا پیش میرود. به دستاویز آیینی خود ساخته و دروغین از چنگال مرگ میرهد تا بار دیگر زمان یابد و وظیفه جانکاه خود را به انجام رساند.
شاید بتوان گفت که هر پهلوانی، به هنگام رزم، گرفتار گونهای از خودبیگانگی میشود و گوهر رزم منشهای پیکارجو و پهلوانی او را میافروزد. رزم، رزم است و پیکار برانگیزندهی خوی چیرهخواه هر انسان. هنگامهی رزم، چه به گونهی فردی و چه بهطور جمعی، انسان را از کردار و منشهای روزانه و عادّی خود دور میکند و وسیله تبدیل به هدف میشود. در این حال نبرد منطق ویژهی خود را مییابد و بدینسان آدمی نسبت به خویشتن خویش بیگانه میشود. اما کردار رستم به هنگام پیکار با سهراب هیچگاه از منطق آیینخواه او، که پیش از این برشمردیم، دور نمیگردد و گوهر رزم و روحیهی چیرگی بر همرزم بر کردار رستم اثر نمیبخشد.
در هر حال میوهی دومین نبرد، پیروزی رستم است و جگرگاه دریدهی سهراب. اما هنگامی که سهراب زخم برمیدارد و رستم وظیفهی خویش را پایانیافته میبیند، و نیز با آشکار شدن راز پنهان و پایان یافتن توانایی پدری دردمند، ناگهان رستم از کابوسی ژرف و مرگآور رها میگردد و بیکباره همهی آنچه را که در درون خود احساس میکرد ولی فرو میخورد و به پیکارشان برمیخاست، ناگهان سر بر میکشند و پهلوان فداکار را شعلهور در بر میگیرند.
چو بشنید رستم، سرش خیره گشت
جهان پیش چشم اندرش، تیره گشت
همی ریخت خون و همی کند موی
سرش پر ز خاک و پر از آب روی
همی گفت کای کشته بر دست من
دلیر و ستوده به هر انجمن
اکنون رهاندن فرزند از چنگال مرگ کرداریست درست و شاید جبران ستمی که میپندارد بر فرزند روا داشته است، و نیز آرامش درون که جز با رهایی سهراب باز نخواهد گشت. این است که رستم گودرز را سوی کاوس میفرستد تا شاید تنها یکبار به پاداش تمام از خودگذشتگیها و نیکیهای گذشتهاش از نوشداروی شاه برای رهایی فرزند بهره جوید.
گرت هیچ یادست کردار من
یکی رنجه کن دل به تیمار من
از آن نوشدارو که در گنج توست
کجا خستگان را کند تندرست
به نزدیک من با یکی جام می
سزد گر فرستی هم اکنون به پی
مگر کو به بخت تو بهتر شود
چو من، پیش تخت تو کهتر شود
لیک کاوس بدخوی و تهیمغز که جویای زمان بود تا به بددلی کین کردار خشن رستم را بازستاند، مردی که کوتاه زمانی پیش از این، از سر بیم، چاپلوسانه آمادهی پذیرش هرگونه خواری بود و از سر حقارت به پهلوان خویش میگفت:
چو آزرده گشتی تو ای پیلتن
پشیمان شدم، خاکم اندر دهن
اکنون آشکارا پاسخ فداکاری و فرزندکشی رستم را، آن هم در چنین زمان پریشانی که سهراب در مرز مرگ و زندگی است، چنین میدهد:
اگر زنده ماند چنان پیلتن
…
شود پشت رستم به نیرو ترا
هلاک آورد بیگمانی مرا
اگر یک زمان زو بمن بد رسد
نسازیم پاداش او جز به بد
شنیدی که او گفت کاوس کیست
گر او شهریارست پس طوس کیست؟
مرتضی ثاقب فر
از کتاب “بنبستهای جامعهشناسی” (مجموعه مقالات)، نشر بیستون، ۱۳۷۸
این مقاله نخستین بار با عنوان «نگرشی بر تراژدی رستم و سهراب» در شماره ۳ سال ۲۴ (تابستان ۱۳۴۸) فصلنامه جهان نو به چاپ رسیده است.