بازبینی کلی
این مقاله بخشی از پژوهشی است که در کنگره ی بین المللی هزاره ی شاهنامه ارایه شده است.
۱٫ از آن هنگام که فردوسی توسی کار سترگِ به نظم در آوردن تاریخ باستانی ایرانیان را به انجام رساند، تا امروز که هزار سالی سپری شده است، همواره بحث از آیین و دینِ خودِ فردوسی نقل محافل ادبی بوده است. در عصرِ خود شاعر، او را رافضی می دانستند، که با انکارِ خودِش، روبرو شد. بعد از آن، در عصر سلجوقیانِ سنی مذهب او را سنی سست دینی می دانستند، و در عصر صفویان از او شیعه ی دوازده امامی تمام عیاری ساختند، تا آن که در دوران جدید، نولدکه و مستشرقان اروپایی که آیین کهنسالتر زرتشتی را بیش از اسلام می ستودند، وی را زرتشتی دانستند.
در نهایت، آنچه که روشن است آن که تاثیر فردوسی بر زبان و فرهنگ ایرانی چنان ژرف، و ردپای وی بر اندیشه و هویت مردمان ایران زمین چندان پایدار و برجسته بوده است که تمام نظامهای فکری مستقر ناگزیر شده اند فردوسی را از خویش و نیای خود بدانند و این خود نشانه ایست از قدرت و شوکت فردوسی در قلمرو معنا. چرا که در این عرصه، تاسیس گرانیگاه هایی که آیندگان خویشتن را بدان بیاویزند و خود را بنا به آن تعریف کنند، برترین پیروزی هاست.
بهانه ی نگاشتن این نوشتار، مطالعه ی برداشت نولدکه در مورد زرتشتی بودنِ فردوسی یا دست کم نامسلمان بودنِ وی بود، و پاسخی که محیط طباطبایی و زریاب خویی در دفاع از مسلمان و زیدی یا اسماعیلی بودنش پیش کشیده بودند.
۲٫ برای آغاز به سنجیدنِ دین فردوسی، ابتدا باید ببینیم مورخان در این مورد چه گفته اند و سخنهایشان تا چه پایه از محک نقد سربلند بیرون می آید؟
نخستین تذکره در باب فردوسی را نظامی عروضی سمرقندی در چهارمقاله اش به دست داده است، در آن هنگام که ماجرای سفر خویش به توس را بازگو می کند و نشان می دهد که اطلاعات خویش درباره ی حکیم فردوسی را در شهر زادگاهش و از منابعی دست اول برگرفته است. تقریبا تمام داستانی که امروزه ما درباره ی زندگی و مرگ فردوسی می دانیم، از این منبع برآمده است. نظامی این کتاب را در ۴۹۵ هجری خورشیدی (برابر با ۵۱۰ هجری قمری و ۱۱۱۶ میلادی) نگاشته است. از آنجا که فردوسی به روایت دولتشاه سمرقندی در سال ۴۱۱ ه.ق. و به روایت دیگری در ۴۱۶ ه.ق درگذشته، بنابراین نظامی حدود ۹۵ سال پس از مرگ شاعر از زادگاهش دیدن کرده و از کسانی که مادرانشان همسایه و پدرانشان دوست فردوسی بوده اند، درباره اش اطلاعات به دست آورده است.
بر مبنای گزارش نظامی، فردوسی پس از به پایان رساندن شاهنامه آن را به غرنه برد و پیشکشِ سلطان محمود غزنوی نمود تا صله ای گران دریافت کند. اما محمود که خود را بر مبنای اساطیر ایرانی، متعلق به نژاد تورانی می دانست، از ستایشهای فردوسی از پهلوانان ایرانی خوشش نیامد و به خصوص زیر تاثیر بدگویی های درباریانش که فردوسی را رافضی می دانستند، به او مرحمتی نکرد و به جای زری که قرار بود بپردازد، سیم داد و فردوسی هم این پول را به حمامی و آبجوفروشی بخشید و غزنه را ترک کرد. در حالی که خبر بذل و بخشش او و خشمگین شدنش را برای محمود برده بودند و به این ترتیب او را مغضوب دربار غزنوی ساخته بودند. در نتیجه فردوسی دل شکسته در شهرهای گوناگون سرگردان شد و صد بیتِ مشهورش را در هجو محمود غزنوی سرود. آنگاه به دربار اسپهبد شهریار پسر شروین پناه برد، که از نوادگان نجیب زادگان عصر ساسانی بود و در طبرستان حکومتی برای خود داشت.
اسپهبد که از عواقب انتشار این هجونامه برای شاعر دل نگران بود، به صد هزار درهم این ابیات را خرید و باز شست و به این ترتیب خطر را از شاعر برگرداند. به طوری که فردوسی توانست پس از مدتی به زادگاه خویش توس بازگردد. اما سالهای آخر عمرش را با تنگدستی به سر آورد و در همانجا درگذشت. در این هنگام محمود که با شنیدن بیتِ “اگر جز به کام من آید جواب/ من و گرز و میدان و افراسیاب”، از کرده ی خویش پشیمان شده بود، شصت هزار دینار برای شاعر به توس فرستاد، اما کاروان حامل پولها هنگامی از دروازه ی توس وارد شد که گروه تشییع کننده ی جسد فردوسی را از دروازه ی مقابلش بیرون می بردند. با وجود احترام زیادی که فردوسی در شهر خویش داشت، از آنجا که به کفر و رفض متهم بود، با دخالت یکی از رهبران دینی شهر توس، از تدفین او در گورستان مسلمانان ممانعت به عمل آوردند و به این ترتیب او را در باغ خویش به خاک سپردند.
چنان که آشکار است، استخوان بندی تمام روایتهای دیگری که درباره ی فردوسی در دست است، از اثر نظامی و روایتی که نقل شد وام گرفته شده است. روایتی که نظامی عرضه داشته، با توجه به زمان اندکی که بین او و مرگ شاعر فاصله بوده، نزدیکترین نسخه به واقعیت می نماید. با این وجود عناصر اساطیری و داستانی چندی در آن راه یافته اند که بعدها شاخ و برگ هم یافته اند. امروز این چند نکته که در زندگینامه ی فردوسی وجود داشته و از زمان نظامی عروضی به بعد مورد تاکید قرار گرفته، نادرست می نماید.
الف) می دانیم که فردوسی شاهنامه را بنا به فراخوان محمود غزنوی و برای دریافت صله از او نسروده است. به دو دلیل: نخست آن که محمود غزنوی ترک زاده ای بود که زبان مادری اش ترکی بود و تنها کمی عربی می دانست و فارسی را هم که زبان درباریانش بوده تنها می فهمیده است و در حالت عادی به آن سخن نمی گفته. بنابراین چندان شیفته ی روایتهای سنگین و حماسی در این زبان نبوده است. گذشته از این، مسلمان متعصبی هم بوده و از دانش و حکمت چندانی بهره نداشته و بعید است به روایتهای شاهان پیش از اسلام علاقه مند بوده باشد. چنان که در تذکره ها و تاریخها نیز به این صفت های وی اشاره شده است. دومین دلیل آن که فردوسی سرودن شاهنامه را در بیست و پنجم اسفندماه سال ۳۸۹ خورشیدی به پایان برد و این زمانی بود که سلطان محمود تازه یازدهمین سال سلطنت خود را سپری می کرد. فردوسی سرودن شاهنامه را از سی و پنج سال پیش شروع کرده بود و به این ترتیب بخش عمده ی دوران سرودن آن یعنی بیست و چهار سال از سی و پنج سال را- در دوران حکومت سامانیان گذرانده بود. بنابراین ناممکن است که به خاطر فراخوان سلطان محمود که اصولا وجودش بعید می نماید، دست به انجام این کار زده باشد.
ب) نظامی به این نکته اشاره کرده است که فردوسی پس از سرخورده شدن از دربار غزنه به بغداد می رود و در آنجا مثنوی لیلی و مجنون را می سراید. با توجه به این که فردوسی در زمان پایان گرفتن شاهنامه بیش از هفتاد سال سن داشته و مهمترین دستاورد فکری اش اساطیر ایرانی بوده، بعید است که سفری به این درازی را در پیش گرفته باشد و موضوعی بزمی با محتوای تازی مانند لیلی و مجنون را در این سنِ بالا آغاز کرده باشد. به ویژه که نظم این مثنوی از شاهنامه بسیار سست تر است و اندیشه ها و افکارِ به کار رفته در آن، هرچند آشکارا با تقلید از شاهنامه پدیدار آمده، اما در مرتبه ای نازلتر از شاهنامه قرار دارد. گذشته از این حجم آن تقریبا با ایلیاد همر برابر است و این که شاعری در هفتاد و شش سالگی آن را سروده باشد، بعید می نماید. در عین حال می دانیم که سراینده ی آن، یا بیتهایی که دیگران بعدها بدان افزوده اند، در جهتی است که گویا فردوسی آن را سروده است. اما این نشانی ها سردرگم کننده است. چنان که در بخش برجسته ای از لیلی و مجنون، سراینده از زبان فردوسی شاهنامه را خرد و حقیر می شمارد و از پهلوانانی مانند رستم و کیقباد ابراز نفرت می کند، که تقریبا قطعی است چنین حرفهایی از کسی که تمام عمرش را با دلبستگی به این پهلوانان گذرانده و منشی عظیم مانند شاهنامه را خلق کرده، صادر نشده است. از این رو، باید با یان ریپکا هم داستان بود که مثنوی لیلی و مجنون را از فردوسی نمی داند.
پ) می دانیم که داستان کشمکش فردوسی با سلطان محمود، تعقیب شدنش توسط غزنویان و مکالمه ی وی با محمود در دربار غزنه که تاریخ سیستان روایتش کرده و در جریان آن فردوسی رستم را از تمام سپاهیان محمود برتر می داند، جعلی است. اینها در واقع داستانهایی عوامانه هستند که مردم عادی در اطراف زندگینامه ی مردی که به زندگی ایشان معنا داده بود، تنیده اند. چنین می نماید که هجونامه ی موجود درباره ی محمود غزنوی بعدها سروده شده باشد و کارِ خود فردوسی نباشد، چنان که نظامی هم تصریح دارد که اصل هجو نامه به درخواست اسپهبد شهریار فرو شسته و محو شده بود. در ضمن بدیهی است که اگر فردوسی شعری چنین غرا در هجو محمود و مادر و پدرش می سرود، دیگر نمی توانست به توس بازگردد و در آنجا با آرامش به پایان عمر خود برسد، و وجود مقبره ی فردوسی در این شهر نشانگر آن است که صورت واقع امر چنین بوده است. از این رو، تقریبا بدیهی است که درگیری فردوسی و دربار غزنه از نوع بی توجهی شاهی ترک به شاعری ایرانی بوده است، که به رنجش شاعر منتهی شده است. این که این دو با هم مکالمه ای داشته باشند، یا محمود فردوسی را تحت تعقیب قرار داده باشد، یا فردوسی هجونامه ای چنین تند بر ضد او نوشته باشد، و همچنین این که فردوسی به همین دلیل در پایان عمر خود راهی دراز را تا بغداد پیموده باشد، بیشتر به افسانه شبیه است تا واقعیت. در واقع به گمانم باید با مهرداد بهار هم آواز شد که اصولا منکر سفر فردوسی به غزنه است.
احتمالا اصل قضیه این چنین بوده که فردوسی وقتی در پایان عمر به تنگدستی برخورده، اثر خود را که به سودای بزرگی دیگر سروده شده بود، با بیتهایی جسته و گریخته در ستایش محمود تزیین کرده و آن را به همراه فرد امینی به دربار غزنه فرستاده است. اما محمود از سویی به خاطر خلق و خوی و تربیت شخصی اش، و همچنین به خاطر چرخش سیاستش در ان روزها که با هواداری از بغداد و دوری از ایرانی¬گرایی سامانیان همراه بود، و از سوی دیگر بدان دلیل که شاعر پرآوازه به بددینی متهم بوده، توجهی به این کتاب نکرده و فردوسی را رنجانده است. در شکایتهای فردوسی از این ماجرا روشن است که هویت بدگویان را نمی دانسته و همه جا با ضمایری مبهم ایشان را مورد اشاره قرار می دهد.
ت) در مورد برخی از ریزه کاریهای تاریخی دیگر هم می دانیم که جعل و تحریفهایی صورت گرفته است. مثلا این روایت نظامی که فردوسی به اسپهبد شهریار بن شروین پناه برد، نادرست است، چون شهریار در ۳۵۵ ه.ق. درگذشت و بنابراین در زمان رنجش فردوسی پسرش بر سریر حکومت طبرستان نشسته بوده است، و گویا فردوسی به دربار او رفته و کمکی مالی دریافت کرده و بعدها ماجرا به نام پدرِ نامدارتر اسپهبد طبری تمام شده است. همچنین قضیه ی پشیمانی محمود و فرستاده شدن کاروانی پر از سیم که درست همزمان با تدفین فردوسی به دروازه های توسط برسد، هرچند داستانی زیبا و صحنه ای دلکش است، اما به احتمال زیاد هرگز رخ نداده و محصول تخیل مردم توس است که دوستدار شاعر شهرشان بوده اند. در مورد این داستان که فردوسی پس از سفر به طبرستان به خان لنجان در نزدیکی اصفهان سفر کرد و از مهمان نوازی احمد بن محمد بن ابی بکر خان لنجانی برخوردار شد، شواهدی در خودِ شاهنامه وجود دارد. با این وجود، بیتهایی که افتادن فردوسی در زاینده رود و نجات یافتنش به دست پسر خان لنجانی را روایت می کنند، شاید افزوده باشند.
۳٫ با توجه به آنچه که گذشت، در روایتهای مربوط به فردوسی قطعیت چندانی وجود ندارد و نباید بدون نقد، عنصری از زندگینامه ی وی را پذیرفت. با این وجود، ماجرای بددینی او عنصری است که در همه جا تکرار می شود و نه تنها بر اساس منابع تاریخی و تذکره ها، که با ارجاع به منبعِ غایی ما در این مورد –یعنی خود شاهنامه- نیز می توان در این مورد داوری کرد. برای بررسی دقیقتر این موضوع، بد نیست نخست به روایتهای مربوط به دین فردوسی بپردازیم:
نظامی عروضی سمرقندی، چنان که گفتیم، فردوسی را به رافضی بودن مشهور می دانست و این نامی بود که در آن زمان به اسماعیلیه یا زیدیه اطلاق می شد. عبدالجلیل قزوینی که مدتی پس از نظامی دست به نوشتن درباره ی فردوسی برده، او را شاعری شاعی می نامد، که منظورش شیعه است که باز در آن هنگام لقب مشهور برای اسماعیلیه یا زیدیه بوده است. عطار، در الاهی نامه ی خود از زبان شیخی که مانع تدفین او در گورستان مسلمانان می شد، فردوسی را کافر می داند، و چنین می گوید که:
چنین گفت او که فردوسی بسی گفت همه در مدح گبران چون کسی گفت
به مدح گبرکان عمری به سر برد چو وقت مردم آمد بی خبر مرد
مرا در کار این برگ ریا نیست نمازم بر چنین شاعر روا نیست
به این ترتیب فردوسی تا زمان عطار به تدریج شهرتی یافته بود که با گبری و زرتشتی گری پیوند خورده بود.
در مورد کسی که مانع تدفین فردوسی شده بود هم روایتها بسیار است. احتمالا دقیقترین گزارش، همان است که نظامی عروضی در چهار مقاله آورده و او را “متذکری متعصب از اهل طوس” می داند. پس از او، نویسندگان و مورخانی که زرق و برقی بیشتر برای شاعر حماسه سرای ایرانی می پسندیده اند، هویتهایی گوناگون را به این متذکرِ طوسی نسبت داده اند. ذکریای قزوینی در آثار البلاد خود او را قطب الدین شافعی می داند که فقیهی شافعی مذهب و استاد معشوق عارف توسی بوده است. این هویت بی تردید نادرست است چون زمان حیات قطب الدین با زمان مرگ فردوسی همخوانی ندارد. عطار در همان بخشی که از الاهی نامه که بیتهایی از آن را بازگو کردیم، او را شیخ ابوالقاسم علی بن عبدالله گرگانی می داند که عارفی نامدار و بزرگ بوده است و ارتباطش با این ماجرا هم بی تردید نادرست است. چون صوفی ای وارسته بوده و تساهل و مدارایش شهرت داشته است و رفتاری شبیه به این از او بعید است. گذشته از این که از نظر زمانی هم پذیرش دخالت او هنگام فردوسی بعید می نماید. چرا که او در ۴۶۹ ه.ق درگذشته، و بنابراین هنگام مرگ فردوسی کودک یا نوجوانی بیش نبوده است.
در میان نویسندگان متاخرتر، و به ویژه در عصر صفوی تلاشی شدید برای شیعه ی دوازده امامی نمودن فردوسی انجام شده است. قاضی نورالله شوشتری در مجالس المومنین خود با زحمتی بسیار کوشیده تا ابیاتی از شاهنامه را که با شیعه بودن فردوسی در تعارض است، از منظری شیعی تفسیر کند، و نسخه ی شاهنامه ی مسکو هم که از عصر صفوی باقی مانده، آشکارا دچار تحریف شده و روی اسامی خلفای ثلاثه را تراشیده اند و واژگانی دیگر را روی آن نوشته اند تا تهمت سنی بودن را از فردوسی بردارند.
در قرن یازدهم هجری، موبد انوشیروان از پارسیان هند داستانی منظوم را در دویست بیت درباره ی روند مغضوب شدنِ فردوسی سرود و دشمنی درباریان محمود با زرتشتیان را دلیل این موضوع دانست، بی آن که در آن بر زرتشتی بودنِ خود فردوسی پافشاری ای داشته باشد، و این همان متنی بود که بعدها به دست شرق شناسان اروپایی افتاد و همچون سندی دال بر زرتشتی بودنِ فردوسی تلقی شد.
اگر تمام این شواهد را با هم ترکیب کنیم، به این جمع بندی دست می یابیم:
الف) ستایشی که فردوسی از پهلوانان و شاهان غیرمسلمان کرده از همان ابتدا تهمت بددینی را متوجه او ساخته است.
ب) فردوسی به رافضی بودن متهم بوده و به همین دلیل با دربار غزنوی دچار مشکل شده است.
پ) فردوسی پس از سرخوردگی از غزنه، به طبرستان گریخت که در آن هنگام پادشاهانی زرتشتی یا تازه مسلمان شده مانند اسپهبدان و پادوسبانیان بر آن حکومت می¬کردند و واپسین دژ فرهنگ ساسانی در برابر موج تمدن اسلامی بود.
ت) متعصبان توس پس از مرگ فردوسی از دفن شدنش در گورستان مسلمانان جلوگیری کردند.
این مقاله پیش از این در تارنمای شروین وکیلی به چاپ رسیده است