بازبینی کلی
در پس ماجرای کناره گیری کیخسرو از سلطنت و در واقع خودکشی او، یک نظریه سیاسی عمیق نهفته است. انکار نمی کنم که در این کار او رنگی از یک نوع فلسفه سیاسی وجود دارد، اما هر فلسفه ای نیز دلا یل ویژه خود را دارد که باید روشن شود. این مساله کوچکی نیست که پادشاهی درست در اوج خوشبختی و پیروزی و کامروایی، هنگامی که نه تنها بر تمام دشمنان کشور پیروز شده، بلکه ریشه بدی را از جهان برکنده است و برای همیشه به یک دوره طولا نی از پیکارهای میان نیکی و بدی به سود نیکی پایان داده است، و نیکی را بر همه جهان فرمانروا گردانیده و ظاهرا هیچ دلیلی برای پشیمانی یا نگرانی ندارد، نه فقط تصمیم به کناره گیری بگیرد بلکه بر آن شود تا این جهان را ترک گوید.
هیچ پادشاهی در سراسر شاهنامه به خردمندی و دلیری و دادگری کیخسرو وجود ندارد و هیچ پادشاهی نتوانسته است ریشه بدی را بخشکاند و به ایران و جهان آن روزی چنین امنیت و رفاه و خوشبختی و شادمانی ارمغان کند. حتی رستم با همه دلا وری خود نتوانسته بود افراسیاب را شکست دهد و هنگام پادشاهی کیخسرو شخصیت او در سایه قرار می گیرد.
فردوسی درباره پادشاهی او می گوید:
به هر جای ویرانی آباد کرد
دل غمگنان از غم آزاد کرد
جهان گشت پرسبزه و رودآب
سر غمگنان اندرآمد به خواب
زمین چون بهشتی شد آراسته
زداد و ز بخشش پر از خواسته
چو جم و فریدون بیاراست گاه
ز داد و ز بخشش نیاسود شاه
جهان شد پراز خوبی و ایمنی
ز بد بسته شد دست اهریمنی
هر آن بوم و برکان نه آباد بود
تبه بود و ویران ز بیداد بود
درم داد و آباد کردش ز گنج
ز داد و ز بخشش نیامدش رنج
جهان از بداندیش بی بیم شد
دل اهرمن زین به دو نیم شد
و زال درباره پادشاهی او می گوید:
زگاه منوچهر تا کیقباد
از آن نامداران که داریم یاد
ندیدم کسی را بدین بخردی
بدین برز و این فره ایزدی
چرا باید چنین فرمانروای بی همتایی تصمیم به خودکشی بگیرد؟ در پس هر خودکشی انسانی نوعی بن بست فکری در مورد زندگی و آرمان های فردی وجود دارد که کوچکی و بزرگی این بن بست به بزرگی و کوچکی دارنده آن وابسته است، و در پس خودکشی مرد بزرگی همچون کیخسرو می بایست بن بست بسیار بزرگ و عمیقی نهفته باشد که شایسته بررسی است.
مقام کیخسرو چنان والا ست که برمبنای ادعای برخی اورا تا حد پیامبران فراز می کشد، و در اوستا کتاب مقدس زرتشتیان، نام او در کنار یاران سوشیانت، یعنی موعود زرتشتیان که روزی ظهور خواهد کرد و جهان را نجات خواهد داد و بیداد و ستم را از میان خواهد برد، برده شده است.
بعضی از پژوهندگان، مانند مرحوم دکتر محمود صناعی، کوشیده اند از لحاظ روحیه عرفانی کیخسرو را در ردیف افرادی نظیر ایرج و سیاوش قرار دهند، که اگر نیز چنین عرفانی وجود می داشته، انگیزه و شخصیت کیخسرو از زمین تا آسمان با بزرگانی چون ایرج و سیاوش فرق دارد.
ایرج و سیاوش، با وجود دلاوری بی همتای خود، در برابر بدی مقاومتی نمی کنند و مسوولیتی در برابر کشور و مردم ایران برای خود نمی شناسند. ایرج به رغم اندرزهای درست پدرش فریدون که باید نیرو بسیج کند و به پیکار تور وسلم، برادران حسود و بدسگال و بدکردارش برود، به گرگ منشانی چون توروسلم تسلیم می شود و ایران را بی پناه می گذارد و به آنها می گوید:
من ایران نخواهم، نه خاور نه چین
نه شاهی، نه گسترده روی زمین
مرا تخت ایران اگر بود زیر
کنون گشتم از تاج و از تخت سیر
سپردم شما را کلاه و نگین
بدین روی با من مدارید کین
بسنده کنم زین جهان گوشه ای
به کوشش فراز آورم توشه ای
در نتیجه، از آنجا که ازبدکاران و اهریمن صفتان کرانه ای ندارد، نه تنها اجازه نمی دهند که او به «گوشه ای از این جهان بسنده کند» بلکه سرش را مانند گوسفندی از تن جدا می کنند و به تسخیر ایران می پردازند، و بنابراین، شاهی که از جنگ و کین خواهی بیزار بود با کردار خود جنگ آفرین و کینه ساز می شود و بیشتر پیکارهای بعدی ایران و توران به انگیزه کین خواهی خون او انجام می گیرد.
سیاوش نیز می خواهد چون ایرج به گوشه ای از جهان بسنده کند و دور از ریمنی ها روزگار را در جایی به آسودگی بگذراند، حتی اگر چنین جایی در سرزمین دشمنی پلید و خون ریز چون افراسیاب باشد. او در برابر فرومایگی ها و گفتارهای زشت و نادرست سودابه تنها به دفاع از خویش بسنده می کند و با آنکه بارها بی گناهی اش آشکار می شود، باز آماده پای نهادن در آتش می گردد.
در توران نیز واکنش سیاوش در برابر حیله گری ها و بداندیشی های گرسیوز و تندخویی و بی خردی افراسیاب، آکنده از پریشانی و ناپایداری و تسلیم است. بدون کمترین پیکار اجازه می دهد که دستهایش را ببندند و سرش را گوسفندوار جدا کنند.
به خوبی پیداست که سیاوش و ایرج پیوسته خسته از ریمنی ها و ترفند ها و دشواری ها هستند و نیز ناتوان و بیزار از روبه رو شدن با آنها، و از این رو به رغم گریزشان از کینه جویی و پیکار، زندگی و رفتار آنها خود کینه ساز و پیکارآفرین می شود. بی گمان نیرودهنده زشتی ها تسلیم و کناره جویی خود آنهاست، زیرا بدون پیکار با زشتی ها نه از پیکار می توان آسود و نه از زشتی ها، چیزی که بنیاد آموزش کیش بزرگ مزده یسنا نیز هست.
بنابراین اگر بخواهیم انگیزه ها، اندیشه ها و زندگی و منشهای این دو پاکدل را که کلاه و نگینشان را به سادگی می بخشند، به «گوشه ای از جهان و فراز آوردن توشه ای» بسنده می کنند و باور دارند از آنجایی که: «جهان چون باد بر ما می گذرد، مرد خردمند نباید اندوه خورد» و از گیتی جز زهر نمی توان چشید و با وجود مقام بلند و پرمسوولیت خویش، در برابر ایران ومردم ایران نیز احساس پاسخدهی ندارند، همسان با کیخسرو بدانیم البته دچار اشتباه شده ایم.
اما کیخسرو رسالتی بزرگ برای خود قائل است که آن برکندن تخم پلیدی است.
او از آغاز کودکی زیرک و هژیر و حسابگر و در عین حال دلاور و بی باک است و از همان زمان برای رسیدن به هدف های خود حتی از حیله گری پرهیز نمی کند و در برابر افراسیاب برای رهایی جان خود عمدا به پاسخ های بی سر و ته و یاوه متوسل می شود تا او را فریب دهد. با دشواری های زیاد از توران به ایران می گریزد و برای به دست آوردن تاج کیکاوس از هیچ مبارزه ای خودداری نمی کند و هیچ مخالفتی را بر نمی تابد و سرانجام نیز در رقابت با توس بر سر شاهی ایران پیروز می شود. روی هم رفته کیخسرو از آغاز تا انجام زندگی کوتاه خود – در مقیاس زمانی شاهنامه – هیچ هدفی ندارد جز پیکار با ناراستی و برکندن تخم پلیدی و حتی سرمویی از این راه به بیراهه نمی رود و سرانجام نیز به هدف بلند خود دست می یابد.
کیخسرو نه در کشتن پدربزرگ خود افراسیاب وجدان ناآرامی دارد و بارها چنان که عادت اوست در این باره به درگاه خداوند نیایش کرده و از او راهنمایی و یاری خواسته است و نه پیکارهای او انگیزه شخصی و فردی برای کین خواهی خون پدر دارد.
حتی گهگاه در میانه پیکارها این وسوسه کیخسرو را می آزارد که مبادا راه او درست نباشد و تنها از سرکین خواهی از راه ایزدی دورافتاده باشد، و از این رو بارها به درگاه خداوند روی می آورد که:
همه شب به پیش جهان آفرین
همی بود گریان و سر بر زمین
همی گفت کای داور دادگر
تو دادی مرا نازش و زور و فر
تو دانی که او (افراسیاب) نیست بر داد و راه
بسی ریخت خون سر بی گناه
اگر ز و تو خشنودی ای دادگر
مرا باز گردان زپیکار سر
بکش در دل این آتش کین من
به آیین خویش آور آیین من
می بینیم که کیخسرو نه تنها از خونریزی خشنود نیست بلکه او نیز همچون ایرج و سیاوش یا هر انسان پاک اندیش دیگری از خونریزی و کشتار بیزار است و حتی گه گاه به درستی راه خود شک می کند و با خداوند به رایزنی می پردازد. لیک تفاوت اساسی او با دیگران آن است که خود را پاسخده و مسوول زندگی مردمان می داند و در این راه برای خود رسالتی بزرگ قائل است و بدین سان به جای راه آسایش و آرامش راه پیکار و رنج را برمی گزیند و به جای ناله و کناره جویی به کردار می پردازد.
اما هنگامی که رسالت خود را به انجام می رساند و ایران و جهان را بهشت برین می سازد ناگهان دچار این دلهره بزرگ و ژرف می شود که مبادا از این همه قدرت، گرفتار غرور و نخوت و خودپسندی و ناسپاسی نسبت به خداوند شود و مانند شاهان گذشته به بیداد و ستم دست یازد. بهتر است به گواهی خود شاهنامه توجه کنیم:
اکنون شصت سال – که در معیار زمانی شاهنامه مدت کوتاهی است – از پادشاهی کیخسرو گذشته، او رسالت خود را تمام و کمال به انجام رسانیده و در اوج پیروزی و بهروزی و نیرومندی و کامرانی است. فردوسی می گوید:
بر این گونه تا سالیان گشت شصت
جهان شد همه شاه را زیردست
پر اندیشه شد مایه ور جان شاه
از آن رفتن کار و آن دستگاه
همی گفت ویران و آباد بوم
ز چین و زهند و زتوران و روم
هم از خاوران تا در باختر
ز کوه و بیابان زخشک و تر
سراسر زبد خواه کردم تهی
مرا گشت فرمان و گاه مهی
زیزدان همه آرزو یافتم
دگر دل همه سوی کین تافتم
اما:
روانم نباید که آرد منی
بداندیشی و کیش اهرمنی
شوم همچو ضحاک تازی و جم
که با سلم و تور اندر آیم بزم
به یزدان شوم یک زمان ناسپاس
به روشن روان اندر آرم هراس
زمن بگسلد فره ایزدی
گر آیم به کژی و راه بدی
به گیتی بماند زمن نام بد
همان پیش یزدان سرانجام بد
سپاسم زیزدان که او داد فر
همان گردش اختر و پای و پر
هم به گذشته دور می نگرد هم به گذشته نزدیک، هم سرنوشت و کردارشاهان خوب را می بیند و هم شاهان بد را که همگی دچار خودخواهی و منیت و بداندیشی و کردار اهریمنی و تکبر و نخوت و نسبت به خداوند ناسپاس شده اند و در نتیجه، از شاهان خوب نیز فره ایزدی گسسته است.
مگر جمشید نبود که با همه نیکی و بزرگی دچار غرور شد و فره ایزدی از او گسست و جامعه ایران را گرفتار حکومت اهریمنی ضحاک کرد:
منی کرد آن شاه یزدان شناس
ز یزدان بپیچید و شد ناسپاس
چنین گفت با سالخورده مهان
«که جز خویشتن را ندانم جهان
هنر در جهان از من آمد پدید
چو من نامور تخت شاهی ندید
جهان را به خوبی من آراستم
چنانست گیتی کجا خواستم
خور و خواب و آرامتان از من است
همان کوشش و کامتان از من است.»
چو این گفته شد، فر یزدان از وی
بگشت و جهان شد پر از گفت وگویی
اما کیخسرو نسبت به خداوند ناسپاس نشده است; هیچ پادشاهی به اندازه او در شاهنامه خداشناس نیست. او پیوسته دست به دعا و نماز بر می دارد و از خداوند راهنمایی می خواهد و اکنون نیز سپاسگزار یزدان است که به او زور و فر و قدرت و پیروزی داده است.
پس نگرانی او از چیست؟ از اینکه می بیند حتی شاهان نیک وقتی قدرت مطلقه به دست می آورند، ناگزیر و ناخواسته دستخوش فساد و خوی اهریمنی می شوند. بن بست کیخسرو همین جاست. هیچ تضمین و مکانیسم یا سازو کار زمینی برای جلوگیری از انحراف قدرتمندان وجود ندارد. از این رو تصمیم می گیرد که از تاج و تخت کناره گیری کند و از این جهان برود. زیرا بی درنگ می افزاید:
کنون آن به آید که من راه جوی
شوم پیش یزدان پر از آب روی
مگر هم بدین خوبی اندرنهان
پرستنده کردگار جهان
روانم بدان جای نیکان برد
که این تاج و تخت مهی بگذرد
یعنی حال که قدرت مطلقه و بی همتا به طور اجتناب ناپذیر باعث فساد می شود، همان بهتر که من که هنوز پیش خداوند آبرو دارم و ناسپاس نشده ام ترک جهان گویم تا روانم به بهشت برود.
همچنین هنگام نیایش به درگاه خداوند می گوید:
مرابین و چندی خرد ده مرا
هم اندیشه نیک و بد ده مرا
تو را تا بباشم نیایش کنم
بدین نیکویی ها فزایش کنم
بیا مرز رفته گناه مرا
زکژی بکش دستگاه مرا
بگردان زجانم بد روزگار
همان چاره دیو آموزگار
بدان تا چو کاوس و ضحاک و جم
نگیرد هوا بر روانم ستم
چو بر من بپوشد در راستی
به نیرو شود کژی و کاستی
بگردان زمن دیو را دستگاه
بدان تا ندارد روانم تباه
و در پاسخ زال نیز می گوید از خداوند می خواهم که:
نماند کزین راستی بگذرم چوشاهان پیشین بپیچد سرم
زیرا بیم دارم که:
چو کاوس و جمشید باشم به راه
چو ایشان زمن گم شود پایگاه
چو ضحاک ناپاک و تور دلیر
که از جور ایشان جهان گشت سیر
شدم سیر زین لشکر و تاج و تخت
سبکبار گشتیم و بستیم رخت
زهوشنگ و جمشید و کاوس شاه
که بودند با فر و تخت و کلا ه
جز از نام از ایشان به گیتی نماند
کسی نامه رفتگان بر نخواند
از ایشان بسی ناسپاسان بدند
به فرجام زان بد هراسان بدند
بکوشیدم و رنج بردم بسی
ندیدم که ایدر بماند کسی
کنون جان و دل زین سرای پنج
بکندم سرآوردم این درد و رنج
کنون آنچ جستم همه یافتم
زتخت کی روی بر تافتم
یکی از دلا یل مهمی که کیسخرو «راه گم کردن» و تباهی همه شاهان نیک و بد گذشته را اجتناب ناپذیر می داند دفاع از کیکاوس در پاسخ به انتقاد زال است که می گوید:
چنان دان که اندر فزونی منش
نسازند بر پادشاه سرزنش
یعنی فزون خواهی و منش افزون خواه برای پادشاهان بایسته است و جای سرزنش ندارد.
شاه به عنوان رهبر و مظهر جامعه بشری باید افزون خواه و طالب پیشرفت هر چه بیشتر باشد و اگر بشر افزون خواه نبود می بایست هنوز در غارها زندگی می کرد.
نومیدی کیخسرو نومیدی و دلهره ای فلسفی درباره ذات قدرت مطلقه فردی است که درست در کمال جوانی و بزنگاه نیرومندی و نیکی گریبان او را می گیرد. در برابر کیخسرو نه دشمن متجاوزی باقی مانده، نه رقیب آزمندی و نه حیله گرانی ددمنش – مانند موارد ایرج و سیاوش-که او با ناتوانی راه گوشه نشینی یا تسلیم و رها کردن جهان را برگزیند و بدین ترتیب هم خود را آسوده گرداند و هم دل خوش دارد که جلوگیر نفرت ها و کشتارها شده است. کیخسرو درست هنگامی گرفتار نگرانی و پریشانی می شود که ظاهرا هیچ جای پریشانی نیست. و درست هنگامی نومیدی و اندوه به جانش می افتد که حال و روز گیتی کمتر از هر زمان دیگری آماده برای زایش و پرورش چنین اندیشه هایی است. «سراسر جهان را از بدخواه تهی کرده» و «جهان را از بداندیش بی بیم ساخته است.»
جهان شد پر از خوبی و ایمنی
ز بد بسته شد دست اهریمنی
ظاهرا تنها بی خردی ناسپاس یا دیوانه ای تیره بخت باید در چنین زمانی گرفتار چنین مالیخولیایی شود و درست هنگامی که خود اعتراف دارد که «ز یزدان همه آرزو یافتم» دچار چنین ترس و دلهره ای گردد و حتی به فکر خودکشی بیفتد. زال و دیگر بزرگان ایران نیز در نخستین برخورد فکر می کنند که شاه دیوانه شده، دیو اهریمنی به او راه یافته یا فر ایزدی از او گسسته است.
نشانه آشکار دیگری بر اینکه کار کیخسرو چگونه با آگاهی کامل و دور از هرگونه احساس های زودگذر انجام می گیرد، دقت و نازک بینی او در انتخاب جانشین (لهراسب) و نیز در پخش اموال و خواسته و میراث خود در میان پهلوانان و بزرگان ایران و اندرزهای او به ایشان برای اداره بهتر کشور است. این تیز نگری به یک سو نمایشگر اندیشه نگران و کاونده او درباره آینده ایران و از سوی دیگر نشان دهنده آن است که، چنان که گفتیم، او نه یک نگرانی شخصی بلکه یک بن بست فلسفی است که از یک اندیشه کلی ژرف مایه می گیرد.
شاید یگانه کسی در تاریخ جهان که کردارش تا حدی قابل مقایسه با کیخسرو باشد، شاهزاده سیدارته هندی است که دست از تاج و تخت می شوید و لقب «بودا» می گیرد و به هدایت مردمان می پردازد و آیین عرفانی نوینی را تاسیس می کند. ولی او نیز خودکشی نمی کند یعنی دچار بن بست نشده است.
نومیدی کیخسرو یک نومیدی فلسفی درباره نظام حکومت است. او تا زمانی که در هنگامه پیکار، گرم نبرد با دشمنان است هدفی مقدس و برآوردنی در پیش رو دارد و این هدف می تواند هر انسان پاکدل و دلیری را که آکنده از احساس مسوولیت و مردم خواهی باشد به جنبش آورد. تا اینجا هنوز کیخسرو خود نیروی چیره و برتر نیست و از این رو به فرجام چیرگی و برتری نیز نمی اندیشد و زمان آن را هم ندارد که بیندیشد. اما هنگامی که «جهان را از بداندیش پاک می کند» و اهریمنان را شکست می دهد و تخم پلیدی را ریشه کن می کند و چیرگی بی همال خویش را استوار می سازد، آنگاه ناگهان به نیروی برتر و بی انباز خویش پی می برد و فرصت می یابد که درباره نیرو و نیرومندان و به ویژه قدرت مطلقه شاهان اندیشه کند. و اینجاست که به این نتیجه می رسد که قدرت مطلقه ای که هیچ نظارتی بر آن جز «نظارت آسمانی خداوند»وجود ندارد، ناگزیر و پرهیز ناپذیر به تباهی و فساد خواهد انجامید. بن بست او نیز در همین جاست.
یعنی می بیند که حتی خداپرستی و خداترسی کامل نیز نمی تواند فرمانروایان را از فساد حفظ کند، زیرا در شاهنامه هیچ شاهی به اندازه او خداپرست نیست. پس این پرسش پیش می آید که علا وه بر «نظارت آسمانی» چه نظارت دیگری لا زم است تا قدرت فرمانروا را مشروط و محدود سازد؟
گفتنی است که اعتقاد و اتکای منحصر به فرد فرمانروایان به خداوند و کسب مشروعیت برای فرمانروایی خود از او، خاص ایران نبود و در جهان باستان پادشاهان همه کشورها و امپراتوری های بزرگ آن روزی، از این نیز فراتر رفته و نه تنها خود را متکی به خداوند بلکه فرزند خداوند و گاه حتی خود خداوند می پنداشتند. در ایران فقط اندیشه اتکای به خداوند و یاری خواستن از او وجود داشت، و این حقیقت نه تنها در سراسر شاهنامه به چشم می خورد، بلکه مثلا در سنگنبشته های داریوش و دیگران بارها اشاره شده است که ایشان این پادشاهی را به برکت عنایت اهورامزدا کسب کرده اند. اما در مصر فراعنه تا سر حد خدایی پیش می رفتند، در یونان فرمانروایان و پهلوانان بزرگ را فرزند خدایان می پنداشتند، در آشور نام خدا را که همان «آشور» بود بر کشور خود نهاده و پادشاهان را برگزیده او می انگاشتند، و در بابل مردوک خدای خدایان حافظ و برگزیننده شاهان بود و اگر پادشاهی از پرستش او سر می پیچید سرنگونی او حتمی بود. چنان که نبونید به جای مردوک به پرستش «سین» (خدای ماه) پرداخت و به دست کوروش سرنگون شد.
از سوی دیگر الگوی دموکراسی زودگذر و بسیار ناقص دولت- شهرهای کوچک یونان و جمهوری ناپایدار روم در آن زمان نیز نمی توانست سرمشق نظام حکومتی امپراتوری های بزرگ با کشورها و اقوام گوناگون زیردست قرار گیرد که جای بحث بیشتر در این باره اینجا نیست.
و جالب این است که در داستان بسیار کوتاهی در شاهنامه، فکر برابری مردمان و مشارکت آنها در امر حکومت محکوم شده است:
روزی بهرام پنجم معروف به بهرام گور که او نیز یکی از شاهان خوب شاهنامه است، به تنهایی با وزیر خود به روستایی بسیار آباد و پررونق می رسد اما روستائیان استقبال چندان گرمی از او نمی کنند. شاه بسیار اندوهگین می شود و بر مردم آنجا نفرین می فرستد و از این رو وزیر به نزد مردم ده می رود و برای ویران کردن آن به آنها می گوید که همگی از خرد و کلا ن و زن و مرد برابر هستید. همین یک سخن روستا را به آشوب و ویرانی می کشد و سال بعد که شاه باز از آنجا عبور می کند و از خرابی آن روستا غمگین و شگفت زده می شود، همان وزیر پیرمردی را می یابد و کدخدای ده می کند و آن ده دوباره آباد می شود.
می بینیم که اندیشه نظارت زمینی بر فرمانروا و مشارکت مردم در امر حکومت هیچ گاه در ایران وجود نداشته است. پس عجیب نیست که این امر به ذهن کیخسرو نرسد و او خود را در بن بستی خطرناک ببیند.
اندیشه «نظارت زمینی» بر قدرت فرمانروا که بتواند این قدرت را مشروط و محدود سازد نه تنها به فکر کیخسرو نرسیده بلکه در سراسر تاریخ سیاسی و فرهنگی ایران تا زمان انقلا ب مشروطیت به ذهن هیچ ایرانی راه نیافته بود. یکی از حیرت انگیزترین پدیده های تاریخ ایران، حتی در اوج شکوفایی فرهنگ آن از سده های سوم تا پنجم هجری، بی توجهی دانشمندان ایرانی به نظریات سیاسی مطرح شده در یونان است. ایرانیان با آنکه به همه فیلسوفان بزرگ یونان و به ویژه افلا طون و ارسطو توجه دارند و به ترجمه و تفسیر آثار و اندیشه های فلسفی آنها می پردازند و بزرگترین انتقال دهنده اندیشه های ایشان به غرب به شمار می روند، در زمینه نظریات سیاسی آنها کمترین علا قه ای نشان نمی دهند. نه کتاب جمهوریت افلا طون مورد بررسی و حتی اشاره آنها واقع می شود و نه کتاب سیاست ارسطو. چنان که در مدینه فاضله فارابی و سیاستنامه خواجه نظام الملک و اندیشه های سیاسی غزالی کمترین نشانه و اشاره ای به فلسفه سیاسی یونان وجود ندارد.
بنابراین کیخسرو برای این پرسش بزرگ که چگونه می شود با وجود نظارت آسمانی خداوند قدرت مطلقه شاه را مهار کرد و او را از تباهی مصون داشت پاسخی نیافت.
امروز به برکت پیشرفت های علمی و فرهنگی در جهان می دانیم که نظارت آسمانی شرط لا زم حکومت است اما شرط کافی آن نیست. این شرط کافی را نظارت زمینی فراهم می سازد که همانا نظام مردم سالا ری است. اما کیخسرو این را نمی دانست و ناچار به خودکشی پناه برد.
درود بر شما
از خواندن این نوشته بسیار خشنود شدم ، امیداوم باز هم از این تحلیل های موشکافانه از دیگر شخصیت های شاهنامه را از شما ببینم
درود
بسیار بهره بردم. به ویژه، این بخش را بارها با خود زمزمه خواهم کرد:
««بی گمان نیرودهنده زشتی ها تسلیم و کناره جویی خود آنهاست»»
چرا کی خسرو همان کی آخسارو (هوخشتره) است؟
۱- مطابقت نامها: سه نام کی خسرو (کی خشثرو یا کی آخسارو یعنی شهریار نیرومند)، کی آخسارو (شهریار نیرومند) و هئوسروَ (هئوسرونگهه، دارای شکوه و نیرومندی) با هم مترادفند: صورت اصلی نام کی خسرو همان کی آخسارو (پادشاه نیرومند) یا کی خشثرو (شهریار نیرومند) است؛ در واقع عنوان اوستایی وی یعنی هئوسرونگهه نه چنانکه تصور شده به معنی نیکنام بلکه به معنی دارای سروری و بزرگی است یعنی مترادف با نام هوخشتره (یعنی دارای نیرومندی) است.
۲- کی خسرو، ائورو ساره را در سمت جنگل سفید (شهر زور) به قتل می رساند. متقابلاً ساراک پادشاه آشور بر اثر ترس از کی آخسارو (هوخشتره) در هنگام محاصره شدن نینوا و تسخیر آن خود را به درون شعله کاخهای خویش می اندازد. کی خسرو، دژ بهمن (به مان=خانه خوب) مقر دیوان را در سمت اردبیل (منظور اربیل) ویران میکند و به سلطه ایشان خاتمه میدهد. متقابلاً کی آخسارو شهر نینوا (=شهر برکت و نعمت) را کشتار و آن را تبدیل به ویرانه می نماید.
۳- کی خسرو بتکده کنار دریاچه چیچست را ویران می نماید. متقابلاً کی آخسارو شهر اورارتویی رؤسا در شمال دریاچه چیچست (خرابه های بسطام حالیه) را ویران می نماید.
۴- کی خسرو، با یک شبیخون افراسیاب تورانی (سکایی پر آسیب) قاتل پدر خویش سیاوش (فرود) را در کنار دریاچه چیچست دستگیر و به قتل می رساند. متقابلاً کی آخسارو، قاتل پدر خویش فرائورت یعنی مادیای اسکیتی را در کنار دریاچه اورمیه غافلگیر کرده و به قتل می رساند. مطابق اوستا و شاهنامه شکست دهندگان تورانیان (اسکیتان و سکاها) در عهد کیخسرو (کیاخسارو) سردارانش توس نوذری (کوروش هخامنشی دوم) و برادرش گستهم نوذری (آریارمنه هخامنشی) بوده اند.
با سپاس از نوشتار بسیار ژرف شما ،
نکته کوچکی در کنار این نوشته به نظر بنده رسید و آن همانندی بسیار میان کیخسرو و کوروش است که بر همگان روشن است . این ناپدیدی کیخسرو در سرما و بی خبری کامل از سرنوشت چنین شاهی ، شاید نشانه و یادگاری است از کشته شدن کوروش در سرزمینهای سرد ماساگتها و باز نگشتن پیکر او به سرزمین ایران .
با درود
زمزمی