بازبینی کلی
برای انبوه شنوندگان که گوش به آواز شاهنامه خوان و دل به داستانهای فردوسی سپرده بودند،این کنجکاوی و پرسش ها مطرح بود که: فردوسی گوینده بزرگ این داستانها که بوده و چه گونه زیسته است؟ این همه داستان های دلاویز را از کجا به دست آورده است؟ در روزگاری که هر شاعری منظومه ی خود را به تشویق و حمایت یکی از بزرگان عصر می سروده، کتابی به این عظمت به فرمان کدام پادشاه فراهم آمده است؟ چرا آن پادشاه قدر شاعر و منظومه اش را نشناخته است؟
شاهنامه خوان ها برای ارضای تشنگی شنوندگان، ناچار خبرهای مبهمی را که از گوشه و کنار شنیده بودند، با آب و تاب روایت می کردند. این روایت ها زبان به زبان می گشت و در این سیر و گشت با نیروی خیال عامه ی مردم شاخ و برگ هایی بر آن افزوده می شد و به صورت افسانه های مدونی در می آمد.
بعدها شاهنامه خوان ها که احتمالا نخستین کاتبان نسخ شاهنامه بودند(و آن را برای رفع نیاز و به عنوان ابزار کار خود رونویس می کردند)، این افسانه ها را به صورت مقدمه بر آغاز نسخه ی خود می افزودند.
در قرن بعد تذکره نویسان که اطلاعات معتبری درباره ی سرگذشت فردوسی در متون کهن تر نزدیک به عصر او نمی یافتند، به همین مقدمه ها اعتماد کرده و مطالب متناقض آنها را بازگفته اند.
اکنون نگاهی به افسانه بیندازیم، نخستین سوال این بوده که کتابی با این عظمت با این همه افسانه، داستان و تاریخ از کجا آمده و به صورت منبع کار فردوسی تدوین شده است؟ خبری شنیده بوده اند که تاریخ پادشاهان باستانی ایران، در اواخر ساسانیان تنظیم شده بود و در خزانه ی سلطنتی در تیسفون نگهداری می شده است. از این روایت این افسانه ساخته شد که در هجوم تازیان آن کتاب به دست مهاجمان افتاد. سعد بن وقاص که خزانه را به غنیمت گرفته بود، شاهنامه را نزد عمر فرستاد. در تقسیم غنایم شاهنامه سهم حبشی ها شد و به دستور پادشاه حبشه آن را ترجمه کردند و در حبشه و هند متداول شد.
اما چه گونه نسخه ی آن به ایران رسید؟ در آن روزگار تألیف کتاب و حتا استنساخ آن کار آسانی نبود. تهیه کتابی هم که تاریخ پادشاهان بود و نامش هم شاهنامه بود، تنها از دست شاهان برمی آمد؛ این بود که این افسانه پرداخته شد که یعقوب لیث، نسخه ی کتاب را از هند به ایران آورد و دستور ترجمه و تکمیل آن را داد. مگر نه اینکه انوشیروان، کلیله و دمنه را از هند به ایران آورده بود؟ مگر نه اینکه یعقوب لیث در برابر استیلای تازیان برخاسته بود و به فکر احیای استقلال ایران بود و شاعران را به سرودن شعر فارسی تشویق می کرد؟ پس چه قهرمانی شایسته تر از او برای زنده کردن تاریخ و داستان های از یاد رفته می شد یافت؟
این افسانه را نخستین بار در مقدمه ی شاهنامه بایسنغری می بینیم که با تحریف گزارش کار تدوین شاهنامه ی ابو منصوری، که آن را از مقدمه ی کهن همان شاهنامه گرفته اند، این کار بزرگ را به یعقوب لیث نسبت داده اند. افسانه ای قدیمتر از آنکه عمری هشتصد ساله دارد و پیش از اوایل قرن هفتم(یعنی پیش از ۶۱۴ هـ.ق تاریخ کتابت شاهنامه ی فلورانس) پرداخته شده،به دست آمدن شاهنامه ی منثور را از خزانه ی پادشاهان دیلمی در شیراز بیان می کند. افسانه پردازان تصور می کردند که تاریخ پادشاهان کهن حتما باید در خاندان های بازمانده از آنان باقی مانده باشد و چون دیلمی ها تبار خود را به ساسانیان می رسانیدند، نامزد مناسبی برای چنین انتخابی بودند.
افسانه این است که یکی از شاهزادگان دیلمی به نام خورّه فیروزه به غزنین گریخت و ناشناس در آن شهر می زیست. وقتی که سلطان محمود در جستجوی تاریخ گذشته ی ایران بود،خود را معرفی کرد و فرستاد نسخه ی کتاب را از شیراز آوردند. آن را به محمود تقدیم کرد و ناز و نوازش یافت. آفرینش این افسانه، از خبر مهمی مایه می گرفت که در جنگل های خانگی میان امیران دیلمی، فخر الدوله بعد از شکست از برادرش مؤید الدوله به امیران سامانی در ماوراءالنهر پناه برده بود. خورّه فیروز یا خسرو فیروز هم نام بسیار متداولی در خاندان دیلمی بوده است. معلوم می شود که سازندگان این افسانه ها، مقدمه ی منثور شاهنامه ی ابو منصور محمد بن عبد الرزاق گردآوری شده است.
فردوسی شاهنامه را در شهر خود و به اراده ی خود و سالها پیش از به قدرت رسیدن محمود، آغاز کرده و سروده است،اما این حقیقت برای قصه گویان پذیرفتنی نبود. مگر می شد تصور کرد که کسی سی یا سی و پنج سال کار و زندگی را رها کند و در خانه خود بنشیند و کتابی به این عظمت را به نظم آورد؟
در آن روزگار سفارش تالیف کتابها، جز اسباب حشمت بزرگان و برنامه های تبلیغاتی حکومت ها بود. پادشاهان،امیران، وزیران و توانگران به همان سان که شاعرانی در پیرامون خود داشتند که قصاید و مدایحی می سرودند و صله می گرفتند، دانشمندان، ادیبان و شاعران هم کتاب هایی به نام پادشاه تصنیف می کردند و این از موجبات نیکنامی بزرگان در حیات آنها و بقای نامشان پس از مرگ شمرده می شد؛ و چون در شاهنامه ی فردوسی، بارها جای جای از همان آغاز تا پایان آن، نام محمود و مدح او هست،پس این تصویر در ذهن افسانه پرداز راه می یابد که در همه ی این سی و پنج سال شاعر در کنار پادشاه و برخوردار از مراحم شاهنامه مشغول کار خود بوده است؟
اما چگونه به حضور شاه راه یافته است؟ لابد در شهر خود از عامل خراج ظلم دیده، عرصه بر او تنگ شده و برای شکایت راه غزنین در پیش گرفته است. گذشتن از سدّ تشریفات و بگیر و ببندها و راه یافتن به حضور سلطان مقتدر زمان به این آسانی ها نبود، اما بخت و سرنوشت یاری ها کرد. مقدر این بود که این شاهکار عظیم جاودانی به فرمان محمود و به وسیله ی فردوسی سروده شود. از به افتاد کار در یکی از باغ های بیرون پایتخت، شاعران دربار به شادخواری نشسته بودند. دهقان غریب طوسی را با اکراه در بزم خود راه دادند و برای این که معلوم شود شایستگی همنشینی با شاعران بزرگ عصر را دارد یا نه، او را با سرودن مصراعی از یک رباعی که به ادعای افسانه پرداز، قافیه ی دشوار دیریابی داشت آزمودند و چون از این آزمون پیروز برآمد، راهش را در بارگاه سلطان پنداشته اند. اما اینکه محمود غزنوی سفارش سرودن شاهنامه را به فردوسی داد، نه کتاب دیگری را، بی مقدمه نمی توانست باشد.
امروز مسلم شده است که محمود هیچگونه علاقه ای به مفاخر و ماثر گذشته ی ایران نداشت و به همین دلیل وقتی شاهنامه ی فردوسی به دست او رسید، قدر آن را نشناخت. ما در دیوان های شاعرانی مثل فرخی و عنصری آشکار می بینیم که ستایش پادشاهان و پهلوانان باستانی ایران را نمی پسندید و ترجیح می داد که مثلا بگویند در سپاه او صد کیخسرو و رستم هست.
اما خیال افسانه پردازان کاری با حقیقت نداشت، آنها ذوق و خواست خود را به محمود نسبت می دادند و می گفتند: محمود صد دل نه یک دل به نظم درآمدن شاهنامه بود، دربه در دنبال متن منثور شاهنامه می گشت تا به مدد طالع، آن را ازخورّه فیروز، شاهزاده دیلمی یا از حکام کرمان به دست آورد. افسانه ی کم دروغ تر و راست مانندتر و نزدیک تر به عصر محمود می گوید که آن را از خزانه ی سامانیان حاصل کرد.
طبق افسانه ها،محمود بعد از آنکه متن منثور کتاب را به دست آورد، سالهایی هم در جستجوی شاعری بود که شایستگی و توانایی نظم چنین کتابی را داشته باشد؛ این بود که سرودن هفت داستان را به هفت شاعر واگذار کرده بود. نام چند شاعر را ذکر کرده اند و برای اینکه رقم افسانه یی هفت تکمیل شود، چند نام ناشناخته را هم افزوده اند.در این مسابقه عنصری برنده شده بود؛ آخر او ملک الشعرای دربار و استاد همه شاعران عصر بود و شاید شنیده بوده اند که او چند مثنوی داستانی هم سروده بوده است. اما در لحظه ی سرنوشت، قهرمان اصلی داستان فردوسی از راه می رسد و قرعه ی فال به نام او می افتد.
از زندگی فردوسی، یک حقیقت از همان روزگار او بر سر زبانها بود و آن اینکه محمود شاهنامه را نپسندیده و فردوسی را محروم کرده است. اما این حقیقت هم به سادگی برای افسانه پردازان پذیرفتنی نبود می شد پادشاهی که عاشق بیقرار نظم شاهنامه بود و آن همه در جستجوی منبع کار و انتخاب شاعر کوشیده بود و آن همه سال با بی صبری انتظار پایان کار عظیم فردوسی را کشیده بود، وقتی شاهد مقصود را در کنار می دید،بی سبب آن را از در براند؟ پادشاهی با آن شهرت شعر دوستی و شاعرنوازی که چهارصد شاعر را در دربار خود جمع کرده بود و جوال جوال زر به صله ی شعر به هریک از آنان می بخشید، چرا قدر این شاهکار عظیم را ندانسته است؟ شاهکاری که هر عامی بیسوادی هم کار و زندگی را رها میکند و روزها و شبها چشم و گوش به لب و دهان شاهنامه خوان می دوزد و از بیت بیت داستان هایش غرق سرمستی شور و لذت می شود.
برای یافتن جواب این سوال،حقیقت و افسانه به هم آمیخته و علل گوناگونی ذکر شده است: شیعه ی اسماعیلی بودن شاعر، معتزلی بودن او، ستایش پهلوانان ایران و نکوهش تازیان و…اما هیچ یک از این بهانه ها،کشف نویافته یی برای پادشاه غزنه نمی توانست باشد و محمود تنها پس از گذشت سی سال که (طبق افسانه ها) فردوسی در کاخ او مشغول کار خود بود، در پایان کار بدانها پی برده باشد.اگر فردوسی شیعه یا اسماعیلی بود، از روز اول این مذاهب را داشت و اگر کتابش مدح گبرکان و پهلوانان ایران است، قطعا بخش هایی از آن در آن همه سال به گوش پادشاه رسیده بود.
پس معما را چگونه باید حل کرد و گرد قدرنشناسی را از دامن محمود چگونه باید زدود؟ آخر محمود پادشاه بزرگی بود و حکومت مشروع از جانب خلافت بغداد داشت، فتوحات زیادی در هند کرده بود، بتخانه های هندوان را ویران کرده و لقب سلطان غازی یافته بود، از غنایم هند صلات فراوان به مدّاحان خود داده بود و قصاید شاعران در مدح او در دست بود.
از اینجاست که در افسانه های پیش از مغول و نزدیک به عصر محمود او را بیگناه شمرده و گناه را به گردن حاسدان و بدگویان انداخته اند؛ مگرنه این است که خود شاعر گفته بود:
چنین شهریاری و بخشنده یی
به گیتی ز شاهان درخشنده یی
نکرد اندرین داستان ها نگاه
ز بدگوی و بخت بد آمد گناه
حسد برد بدگوی در کار من
تبه شد برشاه بازار من
از این نکته غفلت کرده اند که فردوسی این بیت ها را خطاب به برادر مقرب شاه سروده و ناچار نتواسته است حقیقت را بگوید و نخواسته است،خشم سلطان مقتدر را بیشتر برانگیزد.
اما آن حاسدان و بدگویان که ها بودند؟ افسانه پردازان،در میان رجال عصر محمود به جستجوی حاسدان و بدگویان گشته اند.در مقدمه ی اول شاهنامه، که به تصور من در قرن پنجم یا اوایل قرن ششم تحریر شده، در سالهایی که هنوز نامهایی به طور مبهم از اطرافیان محمود در اذهان و بر سر زبانها بوده است، بونصر مشکان (استاد ابو الفضل بیهقی) و بوسهل حمدوی را با تحریف و به صورت سر و دست شکسته نام برده اند.
بعدها احمد بن حسن میمندی، وزیر محمود(به صورت حسن میمندی) معارض اصلی فردوسی شمرده شده است،حتا گفته اند بعد از آنکه محمود از کرده ی خود پشیمان شد، دستور قتل آن وزیر را داد. دولتشاه برخلاف آن همه اخبار و افسانه ها،میمندی را حامی فردوسی و ایاز غلام مقرب محمود را محرک بخل سلطان شمرده است. بعدها آذر بیگدلی به دولتشاه تاخته و از ایاز دفاع کرده است که حاشا این صحیح نیست و به مضمون «الظاهر عنوان الباطل» چون ایاز صورت زیبایی داشته، حتما دارای سیرت نیکی هم بوده است و این تهمت به او نمیبرازد!
فردوسی از غزنین به کجا رفت؟
ما امروز اقامت فردوسی را در دربار محمود افسانه می شماریم و به قراین مختلف اعتقاد داریم که او شاهنامه را در شهر خود، طوس سروده و بعد از پایان کار،نسخه ای از آن را برای محمود فرستاده است.اگر هم بپذیریم که خود او شاهنامه را برای تقدیم به محمود به غزنین برده باشد، بعد از آنکه محمود حتا «نکرد اندرین داستانها نگاه» بلافاصله به طوس بازگشته و آخرین سال های زندگی خود را در آن جا گذرانیده است.
در چهار مقاله میخوانیم که فردوسی از غزنین به هرات رفت و شش ماه در دکان اسماعیل ورّاق (پدر ازرقی) پنهان بود.در روایت افزوده به مقدمه ی قدیم شاهنامه می خوانیم که او به دهلی رفت و پادشاه دهلی مقدمش را گرامی داشت. بعدها در مقدمه بایسنغری آمده که ناصرالدین محتشم، والی قهستان، او را به قهستان برد. در عصر فردوسی والی یی به این نام نمی شناسیم و این قطعا ناصرالدین عبد الرحیم(ف.۶۵۴ هـ.ق)است که دو قرن بعد از فردوسی از جانب پادشاه اسماعیلیه، محتشم قهستان یعنی رییس آن ناحیه بود و افسانه پرداز دعوت او از خواجه نصیر طوسی را به قهستان به صورت دعوت ناصر الدین محتشم از حکیم ابو القاسم فردوسی طوسی درآورده است!
این جزء از افسانه شاید از آن جا مایه گرفته باشد که نویسنده ی مقدمه ی بایسنغری در منبعی قدیمتر خوانده بود که امیر نصر بن ناصر الدین سبکتکین، برادر محمود و سپهسالار خراسان، فردوسی را به نزد خود دعوت کرده بود یا وجود مدح او در شاهنامه، دویست سیصد سال بعد که خاطره ی او فراموش شده بود و نام ناصر الدین عبد الرحیم محتشم قهستان و حمایت او از دانشمندان هنوز به خاطرها بوده، فقط تشابه نام افسانه را بدین صورت در آورده است. شاید هم فردوسی در حال حیات به اسماعیلی بودن شهرت داشته و افسانه ی پناه بردن او به قهستان که از کانونهای آن جماعت بود، مبتنی بر این سابقه باشد. این نکته را هم فراموش نکنیم که جهانبینی اسماعیلیه ریشه در اندیشه های کهن ایران داشت و آنها در علاقه به زبان فارسی که اکثر آثار خود را به این زبان سروده و نوشته اند و در نفرت از خلافت عباسی و عمال آن،با فردوسی اشتراک نظر داشتند.
دنباله ی سفر را نظامی عروضی چنین نقل میکند که فردوسی از هرات به طوس و از آن جا به طبرستان به نزد سپهبد شهریار بن شروین رفت و خواست شاهنامه را به نام او کند. آن امیر نپذیرفت و صد بیت هجونامه را گرفت و شست و صد هزار درم به فردوسی داد.
توجه به عزت نفس و مناعت طبع حکیم طوس و سالخوردگی او امکان چنین سفری را ضعیف میسازد و شاید شیعه بودن امرای طبرستان و شهرت فردوسی در تمایل به تشیع مایه ی آفرینش این افسانه شده باشد. ولی به هرحال به کلی هم نمیتوان آن را مردود شمرد. این روایت ساده را افسانه پردازان بعدی گرفته و با افزودن شاخ و برگهایی آن را به صورت داستان پرحادثه ی در آورده اند.
افسانه ای که دروغ از سراپای آن می بارد، رفتن فردوسی به بغداد است. در این افسانه ی کهن که معلوم می شود در دوره شدت نفوذ خلافت در ایران و به وسیله هوادارن خلافت ساخته شده است، می بینیم که فردوسی از ترس محمود از طبرستان به بغداد می گریزد و مورد عنایت خلیفه القادر باللّه قرار می گیرد و جز شاعران دستگاه خلافت درمی آید و قصاید تازی در مدح خلیفه می سراید. وقتی هم که محمود درخواست استرداد او را می کند، میان خلیفه و پادشاه دشمنی بالا می گیرد!
افسانه های مربوط به فردوسی، از نظر صحت و سقم درجات مختلفی است. بعضی از آنها دروغی راست مانند است و حالا اگر با دلایل تاریخی صحت آن رد می شود، اما از نظر عقلی وقوع آن خارج از دایره ی امکان نیست. مثلا حمایت یا دشمنی میمندی در حق فردوسی قابل بحث است، شاید شنیده بوده اند که مثلا اسفراینی حامی و مشوق فردوسی بوده و بعد از برکناری او جانشینش میمندی، موجب ناکامی فردوسی شده است و شاید وزیر بعدی، پادشاه را از رفتاری که با او کرده بود، پشیمان ساخته باشد. اما بسیاری از این افسانه ها،از بیخ و بن دروغ است.
(برگرفته از:سرچشمههای فردوسیشناسی،تألیف محمد امین ریاحی، پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی،۱۳۸۲،صص۷۱-۷۸)
این ها نشان دهنده ی بزرگی فردوسی و کار بزرگ اوست .