عشق فردوسی مرا کشته بود... اما نه شاهنامه را خوانده بودم و نه چیزی از آن میدانستم. سوادمبه خواندنش قد نمیداد هرچند که قدم به تاقچهای میرسید که شاهنامهی قطور و سنگینی زیرکتابهای لاغرتر از خودش خوابیده بود. با این همه و به رغم مخالفتهای منطقی پدرم که میگفت: «پسر جان، مقام فردوسی بالاتر ازاین کوچهی تنگ و باریک است...» در یک تابستان بیکاری، اسم کوچهمان را گذاشتم«کوی فردوسی» و آن را روی یک حلبی چهارگوش رنگ شده به خط نستعلیق خام خودمنوشتم و کوبیدم به پیشانی کوچه... و هرچه منتظر شدم یکی از ساکنین کوچه اعتراضی بکند یابچههای بیکار…
امتیاز کاربر: 3.62 ( 4 امتیازات)
0
عشق فردوسی مرا کشته بود… اما نه شاهنامه را خوانده بودم و نه چیزی از آن میدانستم. سوادمبه خواندنش قد نمیداد هرچند که قدم به تاقچهای میرسید که شاهنامهی قطور و سنگینی زیرکتابهای لاغرتر از خودش خوابیده بود.
با این همه و به رغم مخالفتهای منطقی پدرم که میگفت: «پسر جان، مقام فردوسی بالاتر ازاین کوچهی تنگ و باریک است…» در یک تابستان بیکاری، اسم کوچهمان را گذاشتم«کوی فردوسی» و آن را روی یک حلبی چهارگوش رنگ شده به خط نستعلیق خام خودمنوشتم و کوبیدم به پیشانی کوچه… و هرچه منتظر شدم یکی از ساکنین کوچه اعتراضی بکند یابچههای بیکار و ویلان محلـ برای سرگرمی هم که شدهـ آن را از جا درآورند، آب از آبتکان نخورد و حتی یک سنگ هم به طرفش پرتاب نکردند.
خودم هم نمیدانستم این همه احترام من به فردوسی از کجا میآمد.
از شاهنامه، تنها رستم را میشناختم که تازه خیال میکردم پادشاه ایران بوده است. اما آنچهبه یقین میدانستم این بود که آدم گردن کلفتی بوده که با دیو سفید و اشکبوس و افراسیاب واسفندیار دست به یقه شده و ترتیب همه را داده است.
پدرم دوستی یزدی داشت به نام آقای «غبار»، پیرمردی کوچک اندام و ریزنقش مثل غبار؛با مویی نقرهای و دستخطی به ریزی غبار که هر وقت به تهران میآمد یک شب خانهی مامیماند و این یک شب از شبهایی بود که پدر آن را با هیچ چیز عوض نمیکرد.
از ساعتی که میآمد، با هم در اتاق پدر مینشستند و آنقدر از کتاب و شعر و علم و ادبیاتحرف میزدند که من همـ که دم به دم باید چای و شیرینی میبردم و ظروف غذا و آشغالمیوه را برمیگرداندمـ کمکم گوشم به حرفهاشان خو گرفت و بدم نمیآمد بهانهای برایماندن در اتاق پیدا کنم و سر از حرفهاشان در بیاورم.
تا یک روز که شاهنامهی کلفت چاپ سنگی را جلوشان باز کرده بودند و داشتند این اشعار رامیخواندند:
«به روز نبرد آن یل ارجمند
به شمشیر و خنجر به گرز و کمند
برید و درید و شکست و ببست
یلان را سر و سینه و پای و دست»
و هر دو پیرمرد هیجانزده در وصف صناعت شعری فردوسی با هم مسابقه میدادند:
ــ ملاحظه فرمایید معماری کلام را که اگر کلمات را عمودی بخوانیم میشود:
به شمشیرـ بریدـ دست
به خنجرـ دریدـ سینه
به گرزـ شکستـ پا
به کمندـ بستـ دست
ــ بله بله؛ بیجهت نیست که میگوید «عجم زنده کردم بدین پارسی»
ــ و استاد سخن، سعدی در حق اوست که میگوید «.. که رحمت بر آن تربت پاک باد»
…..
و من سینی در دست و مست از کشف این شاهکار، یادم رفته بود آنجا چه کار دارم.
و آن روز به علاوه دانستم رستم چه سلاحهایی داشته است.
یازده سالم بود و دلم میخواست مثل رستمـ نه؛ ببخشیدـ خودِ رستم باشم.
خانهی ما ته همین «کوی فردوسی» قرار داشت و پنجرهی راهپلّهی شرقی آن ناظر به همهیطول کوتاه کوچه بود.
چند خانه جلوتر، یعنی در کمرکش کوچه، خانوادهای آذری میزیستند، با دختر ده سالهایبا نام عجیب «نرمین».
نرمین بدون این که خود بداند یا من بخواهم، تمام سرزمین رؤیاهای مرا تصاحب کرده بود وتنها به این دلیل ساده که یک بار در یک ظهر تابستان، تن برهنهی او را وقتی که ازحوضخانهشان درمیآمد دیده بودم. اندام نازک و سفید و بدون پستی بلندی نرمین، یکتااندام دخترانهای بود که تا آن روز دیده بودم و تا سالها بعد که اندام زنان و دختران بالغ را باپست و بلندهایش دیدم، تصویرم از جنس دوم همان نرمین بود که به چشمم مانند ملائکهایمیآمد که با لباسهای گشاد توری، توی نقاشیهای دینی میکشند.
خرپایی که راهپلهی خانهی ما را به پشت بام میرساند پیش از این که به درب بام ختم شود،پاگردی داشت که من آن را به عنوان پناهگاه و انبار و دفتر و کارگاه خود غصب کرده بودم وتابستانها کرمهای ابریشمام را آنجا پرورش میدادم؛ و باز همانجا بود که با کاغذهای زرورق و نیهای حصیر و سریش، فرفره و بادبادک درست میکردم و… بالاخره از همینپنجره بود که در آن روز رؤیایی، تن برهنه نرمین را دیده بودم.
آن سال که ملائکهی تابلوی رؤیاهایم را روی زمین و توی کوچهی خودمان یافتم،تابستانش دیگر نه کرم ابریشم پرورش دادم و نه بادبادک درست کردم.
و آن سال همان سال هم بود که میخواستم رستم باشم. (و حالا شما میفهمید چرامیخواستم رستم باشم)
برای رستم شدن، اول کاری که کردم، لیست جنگافزارهای رستم بود که روی کاغذ نوشتم وچسباندم به دیوار همان پاگرد:
شمشیر
خنجر
گرز
و به جای کمند که چندان خوش ترکیب نبود نوشتم:
سپر
تیر و کمان
نیزه
وقتی لیست را نوشتم تازه اهمیت قضیهی رستم شدن برایم روشن شد:
مگر میشود با دست خالیـ و از آن بدترـ با جیب خالی چنین زرادخانهای راه انداخت؟
از همان اول، تکلیفم روشن بود که خارج از خانه دستم به چیزی نمیرسد. پس کند و کاو رااز خانه و طبعاً از آشپزخانه شروع کردم.
همهی اشیاء و لوازم آشپزخانه را سان دیدم و در هر کدام مدتی خیره شدم و آن را در خیالخود به اسلحهای تشبیه کردم: جارو، خاکانداز، دمکنی، قابلمه، سهپایه، دیگ، سیخ کبابو…
آهان؛ پیدا کردم… بله سیخ کباب. سیخ کباب دراز و پهنی که از شمشیر، تنها یک دسته کمداشت.
مادرم زیرچشمی متوجه کنجکاویها و خیره ماندنهای من به این سو و آن سوی آشپزخانهشده بود اما با خوی نرم و خجالتیای که داشت نمیخواست به روی خود بیاورد، بلکه میخواست بگذارد تا از حرکات و رفتار من دریابد چه نقشهای در سر دارم.
من هم حواسم بود تا بیگدار به آب نزنم؛ این بود که صبر کردم تا فرصت لازم به دستم بیفتد…که افتاد:
همین که چشمش را دور دیدم یکی از سیخ کبابها را کش دویدم و مثل برق از پلهها بالارفتم و در پاگرد خرپا گم و گورش کردم و با خونسردی تصنعیای که به قیافهام نمیآمد بهاتاق برگشتم و سرم را به ور رفتن با کتاب و کتابچهها گرم کردم.
اما عشق سیخ کباب آن چنان بیتابم کرده بود که ساعتی بیشتر دوام نیاوردم و در پناهگاهممشغول ساختن شمشیر رستم شدم.
کار سوراخ کردن سیخ برای جاانداختن دسته، با ابزارهایی که من داشتمـ یعنی یک میخآهنی که هی کج میشد و یک دستههونگ برنجیـ کار آسانی نبود… اما به هر جان کندنیبود کار را تا غروب تمام کردم.
آن شب وقتی تا قباز در رختخوابم روی پشت بام خوابیده بودم و به آسمان سورمهای نگاهمیکردم، همهی ستارهها به من چشمک میزدند و به زبان بیزبانی میگفتند:
«ما میدانیم… اما به کسی نمیگوییم.»
کارکش رفتن دستهی جاروفراشی و متکای زاپاسِ ناصر، برادر کوچکم برای درست کردنگرز رستم و نیز چوبپردهی بیمصرفِ پستوی زیرزمین برای نیزهی رستم نیز در طول دوسه روز بعد، از چشم مادر پنهان ماند. اما روزی که لبهی سینی بزرگ مسی آشپزخانه رابرای ساختن سپر سوراخ میکردم سر و صدای چکش و مقاومت مس کلفت سینی مادر راکلافه و صبرش را تمام کرد. وسط کوبیدن چکش توی سر میخ بودم که شبحِ اندامِ کشیدهاش رابالای سرم حس کردم.
مشتم باز شده همه چیز لو رفته بود…
ــ «حالا دیگه اسباب لوازم آشپزخانه شده اسباببازی بچه خوردهها؟»
«. . . پس بفرمایید بعد از این آبگوشتو توی هونگ بپزم و مرغو روی پارو کباب کنم…»
باید خیلی فشار عصبیاش از منظرهی لوازم مظلوم آشپزخانه بالا رفته بوده باشد که این طورجوش آورده بود؛ از این هم بدتر، چون حرفی زد که هیچوقت از او نشنیده بودم.
ــ «نیست که بابات شیش تا سینی لب طلایی از فرنگ برام سفارش داده…»
(این طرز حرف زدن مال اقدس خانم همسایهمان بود که هر وقت سایهی پدر را دور میدید میآمد مینشست در آشپزخانه و حرفهای خالهزنکی میزد که نصفش را هم من نمیفهمیدم، اما از سکوت مادرم میدانستم حرفهایی نیست که دوست داشته باشد.
باری؛ پدر که اسم خودش را شنیده بود ناگهان در درگاه پاگرد ظاهر شد و با صلابت یکاربابِ مطلق، طرف مرا گرفت که:
ــ «فکر نمیکردم خانم یادشان رفته باشد آن همه ظروف نوربولین و بارفهتن و نقره را کهحتی جا نداشتید نگهداری کنید… در ثانی مگر این طفل معصوم چه گناهی کرده که باید اینهمه ملامت بکشد… یک سیخ زنگ زده و یک سینی قراضه که این همه سر و صدا نداره؛بگذارید بازیش رو بکنه، بعدش همه چی رو برمیگردونه سر جاش.»
خدا پدر پدرم را بیامرزد که به موقع سررسید… وگرنه بیچاره رستم در همان کارزار اولدخلش آمده بود.
از آن به بعد، دیگر وسائل خانه را کش نمیرفتم، بلکه چیزهایی را که لازم داشتم، از مادراجازه میخواستم و او هم نمیگفت نه.
تمام ماهِ تیر، کارم ساختن کمان و نیزه و سایر جنگافزارهای رستم بود و از صبح تا شب درکارگاه خرپایم چیزی را یا میکوبیدم یا میبریدم یا میسائیدم یا میبستم و زیر لب میگفتم:برید و درید و شکست و ببست. . . .
یواش یواش طوری شد که مادر هم دلش برایم سوخت:
ــ «آخر بیا پایین بچه، یک کمی خستگی در کن… یک کم شربت سکنجبین بخور… گلوتوتازه کن».
یا میگفت:
ــ «آخه تو که خودت را هلاک کردی پسر توی اون کورهی حدّادی».
و راست میگفت «کورهی حدادی». تنها پنجرهی این کورهی حدادی درست رو به رویآفتابی قرار داشت که از ظهر تا غروب تابستان، توی آسمان جلز و ولز میکرد و همه چیز رابه آتش خود میسوزاند.
با این همه میدانستم که قرار نیست رستم هم بسوزد… یعنی رستم هم میسوخت؛ اما نه از تفت آفتاب؛ بلکه از هوای پهلوانی، از عشق جنگ و از شوق آن همه جنگافزار که قرار بود نرمین از دیدنش دلش ضعف برود و عاشق و والهی رستم شود.
این را هم بگویم که همهی این صنایع اسلحهسازی در اختفای کامل انجام شد و جز هماناعتراض اول مادر دیگر نه آنها و نه برادرهای کوچکتر گذارشان از دفتر کار رستم نیفتاد.
همیشه خطرِ بزرگ، برادر بزرگم شمس بود که هم به سبب ارشدیت فرزندی حقوقنامحدودی داشت و هم به سبب دوران بلوغی که میگذراند حساسیت زیادی به دختران محلهداشت و تا چند کوچه بالاتر و چند کوچه پایینتر، پروندهی همهشان زیر بغلش بود.
ــ «وجیهه دختر منوّر خانوم شونزده سالش بیشتر نیس اما به اندازهی یه زن سی سالهحالیشه…»
ــ حاجی سماورچی دو تا دختر داره، یکی از یکی وراومدهتر… بزرگه رو واسه یه حاجیبازاری چل ساله شیرینی خوردهان… کوفتش بشه…»
ــ «اون دختره پلاک ١٧ رو میشناسی؟ شهرزادو میگم… قد بلنده… سینه کفتریه… کهموهاشو گوجهفرنگی میکنه… میدونی رفیق کیه؟… چند میدی تا بگم؟…
رفیق فَردینه… باور نمیکنی؟… خودم زاغشو زدم… رفت جلوی سینما دیانا سوار ماشینفردین شد، با هم رفتن. یه ماشین کورسی قرمز… پسر چه ماشینی!»
از بخت خوش من اما؛ شمس آنقدر مشغول بالغ شدن خودش بود که کاری به کار من نداشت،با این همه یک بار گفت: «این دختر جِغِلهِ هِهیِ توران خانوم… اسمش چیه؟… نرمین…»
و من ناگهان دلم ریخت: «چطو مگه؟»
هنوز سینهش درنیومده… اما همچی آدمو ورانداز میکنه… انگار مرد ندیده…»
خیالم راحت شد؛ میخواست از مردی خودش گفته باشد.
گفتم: «اونم چه مردی!»
و خوشحال بودم از این که بالای پاگرد پله ظاهر نمیشود و دور و بر پناهگاه من نمیپلکد؛ والاّ چطور میتوانستم آن همه خرت و پرت را از چشمش پنهان کنم و هم از مسخرهبازیها ودستاندازیهایش در امان بمانم؟
یک ماه عرق ریختن توی کورهی حدادی چندان بینتیجه نماند و یک روز از روزهای داغمرداد، بالاخره زرادخانهی رستم آماده شد.
روزی که در خلوت پاگرد، اسلحه را به تن خود پرو کردم در رستم شدنم تردید نداشتم.
اما راستش دیگر تنها رستم بودن چندان راضیام نمیکرد؛
حالا که تمام اسلحهی رستم را داشتم چرا نباید شنل زوروـ که تازه فیلمش آمده بودـ وتاج کیکاووس را داشته باشم؟ مگر رستم، شاه شاهان ایران نبوده؟
تازه؛ نرمین که اسلحه مسلحه سرش نمیشود، در حالی که تاج و شنل را میفهمد که مالپادشاهان است.
پس رفتم توی فاز بعدی یعنی شنل زورو و تاج کیانی.
درست کردن شنل مشکل بزرگی نبود: از چادر مشکیهای مادرم یکی را که دیگر سرشنمیکرد خودش داوطلبانه به من بخشید و حتی خود با چرخ خیاطیاش برایم اندازه کرد.
اما تاج کیکاووس؛ کمی بیشتر کار میبرد.
اولاً یک ورق مقوای کلفت طلایی لازم داشت که مجبور شدم با قرض و قوله از خرازیگرانفروش نزدیک مدرسهمان بخرم.
خیاطی مادر وغرغرهای مادرانهاش بریدم. با چسباندن و دوختن لبههای مقوا به هم و چند مرتبه پرو کردنآن بالاخره کار تاج هم تمام شد…ـ اما دروغ چراـ دغدغههای من تمام نشد.
میدانستم هنوز یک چیز کم دارم… ولی اینکه آن چه چیز بود؟… نمیدانستم.
شب که روی پشت بام تاقباز خوابیده، خود را در لباس رزم رستم شاه زابلستانی تصورمیکردم، یک ستارهی درشت و درخشان با صدایی که فقط من شنیدم گفت: «تاجی کهجواهری در پیشانی نداشته باشد تاج نیست». و چه راست میگفت.
فردا صبح یک عدد لامپ پنج وات فندقی روی پیشانی تاج نصب کردم و سر پیچ آن را ازپشت مقوا به یک قوهی کتابی بستم. ناگهان لامپ فندقی مانند همان ستارهی دیشبی روشنشد و شکوهی شاهانه به تاج بخشید. گفتم مرسی ستارهجان.
جای قوهی کتابی طبعاً وسط موها روی ملاجم بود، فقط مانده بود اینکه کلید لامپ را کجاپنهان کنم.
عاقبت تصمیم گرفتم سیم قوه را از پشت تاج به زیر شنل رسانده از توی آستین چپ گذرانده، کلید اتصال را کف دست چپم بگیرم تا که هم پنهان بماند و هم به آسانی بتوانم آن را خاموشو روشن کنم… و همین کار را هم کردم.
آخرین مرحلهی کار که تمام شد دیگر صبرم هم تمام شده بود. میخواستم بعد از این همهزحمت و مرارت بالاخره ظهور کنم.
و ظهور کردم:
رستمشاه زابلستانی شاهنشاه ایران، غرق در اسلحهای که به دست خود ساخته است، باشنلی که باد آن را به اهتزاز درمیآوَرَد و با تاجی که لامپ فندقی بر تارکش میدرخشد باوقار و صلابتِ تمام، قدم در کوی فردوسی میگذارد و از وسط جمعیتی که برایش هلهله وشادی میکنند به تأنی میگذرد و برای آنهایی که از پنجرهها و بامها سوت میکشند و دستتکان میدهند لبخند میفرستد…
و بعد از طی طول کوچه، جمعیت آنقدر به هیجان آمدهاند که او را سر دست بلند کرده به خانهبرمیگردانند.
وقتی دم درب خانه او را زمین میگذارند شنل و لباسش را هم محض تبرّک تکه پاره کرد،یادگاری میبرند…
البته این اتفاقها همه در خیال و آرزوی من افتاد و روزی و شبی نبود که تکرار نشود.
اما مشکل اینجا بود که رستم خجالتیتر از آن بود که بتواند وسط جمعیت ظاهر و حاضرشود چه رسد با آن حال و هیبت که من برای او درست کرده بودم… این حقیقت را هزار باردانسته بودم، پس باید ساعت ظهور را میگذاشتم بعد ازظهرو موقعی که کسی در کوچه نیست.
فردا، پدر خانه نبود. با بیطاقتی صبر کردم تا ظهر شد و ناهارها خورده شد و شکمها باد کردو چشمها خمار شد و سرها به بالینها رفت و چرت دراز تابستانی شروع شد.
از پنجره نگاه کردم: کوچه زیر آفتاب داغ در سکوت بعدازظهر تابستان میسوخت و جز یکسگ ولگرد که در سایهی دیواری لهله میزد جنبندهای دیده نمیشد.
وقتش بود.
رستم با حوصله و دقت لباس رزم را پوشید شنل را به دوش انداخت و دکمهی قزن قفلی آن رااز زیر گلو چفت کرد. تاج به سر گذاشت و سیم آن را از شانهی چب به کف دست رساند درحالی که شمشیر را از پهلوی چپ و گرز را در پهلوی راست به کمر بسته، در یک دست نیزه ودر یک دست سپر را گرفته بود، چنان نرم و سنگین از پلهها پایین آمد و در کوچه خزید کهحتی سگ ولگرد هم سرش را بلند نکرد تا چشم خمار چرتیاش یک نگاه به رستم دستان بیندازد.
وقتی خود را در آن لباس و هیئت تنها توی خلا کوچه دیدم ناگهان حس کردم رستم اصلا دلش نمی خواهد وسط این کوچه دیده شود. رستم دلش میخواست همان جا در اوجاسطورههای کتابها بماند.
رستم پهلوان کجا و آن شمشیرِ سیخ کبابی، آن سپرِ سینی صفت، آن شنل چادرنمازی و آنتاجِ لامپ فندقی کجا؟
اما رستم جوانمرد وقتی مرا آنطور مستأصل و درمانده دید راضی شد که کوچه راـ فقطیک راهـ تا انتها قدم زنان بروم و برگردم به شرط این که هیچ احدی؛ به ویژه و به خصوصنرمین او را نبیند.
جرأتی یافتم و تا نیمههای کوچه را با قدمهای لرزان و بلند اما نرم و بیصدا آمدم و نزدیک هشتی خانهی توران خانم مادرنرمین رسیدم. لای در باز بود و تاریکی غلیظی توی هشتی را پر کرده بود.
همانطور که در عین پرهیز، سعی داشتم بفهمم چرا لای در باز است و آیا این نرمین است کهاز نقطهی نامعلومی وراندازم میکند؛ سایههایی در تاریکی جابهجا شدند و کسی از مدخل هشتی دور شد و وقتی در آستانهی روشن آن سوی هشتی، مکثی کرد تا اطرافش را بسنجد،از پشت پیراهنِ نازکِ تابستانی، طرح ضد نور اندام نازک و بیپست و بلند نرمین را تشخیصدادم و دلم هرّی ریخت. نرمین ناپدید شد و دستی پسرانه درب رو به کوچه را بست و مرا بامعمایی تازه تنها گذاشت.
هنوز چرتم پاره نشده بود که سرِ کوچهـ آن سوی خیابان اصلیـ در سایهی ساختمانِ بلندِ روبهرو, هیکل درشت و چاق پدر و هیکل ریزه و ظریف همراهش را تشخیص دادم که داشتندبه سوی خانه میآیند.
سراب ناشی از کفِ اسفالتِ داغ کوچه، پایین تنهی آنها را میلرزاند.نمیدانم اگر کار دیگری میکردم بهتر بود یا بدتر، اما تنها کاری که به نظرم رسید کردم:
چپیدم توی فرورفتگی درب خانهی توران خانوم و هرچه میتوانستم فرو رفتم؛ دهانم راگذاشتم لای درز در و صدا کردم: شمس، در رو واز کن بیام تو. آقاجون با آقای غبار دارنمیان.
در, بیصدا باز شد و من در غلظت تاریکی هشتی گم شدم.
دستهای شمس از پشت مرا گرفت و صدای آهستهاش بغل گوشم گفت:
این وقت روز توی کوچه چیکار میکنی آقای رستمالدینخان شجاعالسلطنه.
هیس! یواش! صبر کن رَدْشن؛ صدامونو میشنون.
و صدای گفت و گوی پدر با آقای غبار نزدیک و نزدیکتر شد و وقتی جلوی درِ خانه نرمینرسیدند، صدای آقای غبار آمد که: «… اجازه بدهید نفسی تازه کنیم…» و همانجا هر دو مردایستادند.
لحظهای بعد پدر گفت. «داشتید میفرمودید…» و آقای غبار انگاری که مطلبی را ناتمام رهاکرده باشد گفت «بله عرض میکردم شاعر فرموده است:
«رستم شدن نه به تیغ است و قوت بازو
رستم به خوی باش و به مردانگّی و داد»
آقای غبار و شعری که خواند نقطهی پایان داستانی شد که تازه به شروعش رسیده و در آنمانده بودم.
***********
ساعتی بعد داشتم در همان سپر که حالا دوباره شده بود سینی مسی قدیمی، چای و شیرینیجلوی آقای غبار و پدرم میگرفتم.
* * *
سالها بعد هنوز در پی شاعری میگشتم که این شعر را سروده بود:
«رستم شدن نه به تیغ است و قوّت بازو…»
و وقتی از پیدا کردنش نومید شدم گفتم نکند اصلاً چنین شاعری در کار نبوده؟
نکند آقای غبار شعر را خطاب به من سروده؟
و نکند آن درنگ جلوی خانهی نرمین و شعرخوانی و بقیهی قضایا همه یک سناریویدستساز پدر بوده…
روانشان هردو آرام باد.