ای شعرِ پارسی! که بدین روزت اوفکند؟ کاندر تو کس نظر نکند جُز به ریشخند ای خفته خوار بر ورقِ روزنامهها! زار و زبون، ذلیل و زمینگیر و مستمند نه شور و حال و عاطفه، نه جادویِ کلام نی رمزی از زمانه و نی پارهای ز پند نه رقص واژهها نه سماعِ خوشِ حروف نه پیچ و تابِ معنی، بر لفظِ چون سمند یارب کجا شد آن فَرو فَرمانرواییات از نافِ نیل تا لبه رودِ هیرمند یارب چه بود آن که دلِ شرق میتپید با هر سرودِ دلکشت از دجله تا زرند فردوسیات به صخره سُتوارِ واژهها معمارِ باستانیِ آن…