خاموش نشستهای دماوند ضحّاک گریخت آخر از بند از دودهی آبتین کسی نیست تا باز نهد به پای او بند! در سینه حریق اندرون را تا چند توان نهفت تا چند؟ اندیشهی آخرین دوا کن باید شبی آتشی پراکند در شعلهی خود بـسوز و ما را افسردهی بیورسپ مپسند! مستوجب دوزخ است ناچار هر کاو به بهشت نیست خرسند از خار خزان گلی برویان؛ ای قهقهی تو آتش آگند! ای زنده بهگور شعلهی پاک! برخیز و به آسمان بپیوند! برشو چو کمندی آذرآگین گردون را دست و پا فرو بند دیریست که هرزه گرد خورشید، بُرده است ز یاد خویش…
امتیاز کاربر: 4.07 ( 1 امتیازات)
0
خاموش نشستهای دماوند
ضحّاک گریخت آخر از بند
از دودهی آبتین کسی نیست
تا باز نهد به پای او بند!
در سینه حریق اندرون را
تا چند توان نهفت تا چند؟
اندیشهی آخرین دوا کن
باید شبی آتشی پراکند
در شعلهی خود بـسوز و ما را
افسردهی بیورسپ مپسند!
مستوجب دوزخ است ناچار
هر کاو به بهشت نیست خرسند
از خار خزان گلی برویان؛
ای قهقهی تو آتش آگند!
ای زنده بهگور شعلهی پاک!
برخیز و به آسمان بپیوند!
برشو چو کمندی آذرآگین
گردون را دست و پا فرو بند
دیریست که هرزه گرد خورشید،
بُرده است ز یاد خویش و پیوند!
او مادر خاک نیست انگار!
وی را من و تو نهایم فرزند!
او را بکن از زبر به زیر آر؛
شاید بزداید از زمین گند!
تا چند میان گور خفتن؟
لختی باید از خواب دل کند.
بازی که شکارش آسمانی است،
در خاک چگونه پنجه افکند؟
فوّارگی کهن ز سر گیر
لب باز گشاده کن به لبخند.
بگذار زمین رود به معراج،
در لحظـهی بعثت دماوند.
دکتر قدمعلی سرامی