علی بایزیدی «آفرین بر روان پاک فردوسی آن همایون نژاد فرخنده او نه اوستاد بود و ما شاگرد او خـداوند بود و ما بنده» انوری پیش درآمد: نقل آخر، روایت حماسی زندگانی شاعر بزرگ شاهنامه است که به سبک زبان شعری « آرش کمانگیر» اثر سیاوش کسرائی و «خوان هشتم» اثر مهدی اخوان ثالث سروده شده است. در این شعر که از زبان پیرمرد نقال قهوه خانه روایت می شود، وی در شب پایانی سلسله روایت های حماسی شاهنامه به بازخوانی حکایت غریب و جانگداز شاعر بزرگ دوران ها، حکیم ابوالقاسم فردوسی، می پردازد. البته آنچه در این شعر…
امتیاز کاربر: 4.9 ( 1 امتیازات)
0
علی بایزیدی
«آفرین بر روان پاک فردوسی آن همایون نژاد فرخنده
او نه اوستاد بود و ما شاگرد او خـداوند بود و ما بنده»
انوری
پیش درآمد:
نقل آخر، روایت حماسی زندگانی شاعر بزرگ شاهنامه است که به سبک زبان شعری « آرش کمانگیر» اثر سیاوش کسرائی و «خوان هشتم» اثر مهدی اخوان ثالث سروده شده است. در این شعر که از زبان پیرمرد نقال قهوه خانه روایت می شود، وی در شب پایانی سلسله روایت های حماسی شاهنامه به بازخوانی حکایت غریب و جانگداز شاعر بزرگ دوران ها، حکیم ابوالقاسم فردوسی، می پردازد. البته آنچه در این شعر روایت گردیده از دیدگاه بسیاری از استادان برجسته تاریخ و ادبیات و البته از دید خود نگارنده حالتی افسانه ای و غیرواقعی دارد اما به هر روی صورت نوستالژیک و حماسی آن سبب گردید تا نگارنده با توجه به علاقه وافر و بی حد و حصری که به شاهنامه و شاعر بی نظیرش دارد به روایت شعرگونه ای از این حکایت غم انگیز و خیال انگیز بپردازد. شعر از این رو «نقل آخر» نام گرفته است که از دیدگاه پیرمرد نقال پس از پایان تمامی نقل های اسطوره ای و افسانه ای شاهنامه، آخرین نقلی که باقی می ماند حکایت زندگانی خود شاعر است.
توضیح: در حکایت نهم از مقاله دوم کتاب چهار مقاله اثر نظامی عروضی سمرقندی چنین آمده است: « استاد ابواقاسم فردوسی از دهاقین طوس بود، از دیهی [دهی] که آن دیه را باژ خوانند و از ناحیت طبران است، بزرگ دیهی است و از وی هزار مرد بیرون آید. فردوسی در آن دیه، شوکتی تمام داشت چنانکه بدخل آن ضیاع[زمین های مزروعی] از امثال خود بی نیاز بود و از عقب [نسل] یک دختر بیش نداشت و شاهنامه بنظم همی کرد و همه امید او آن بود که از صله آن کتاب جهاز آن دختر بسازد. بیست و پنج سال در آن کتاب مشغول شد که آن کتاب تمام کرد و الحق هیچ باقی نگذاشت و سخن را بآسمان علیین برد و در عذوبت بماء معین [آب روان] رسانید و کدام طبع را قدرت آن باشد که سخن را بدین درجه رساند که او رسانیده است … چون فردوسی شاهنامه تمام کرد نساخ او علی دیلم بود و راوی ابودلف … پس شاهنامه علی دیلم در هفت مجلد نبشت و فردوسی بودلف را برگرفت و روی به حضرت نهاد بغزنین و بپایمردی خواجه بزرگ احمد حسین کاتب عرضه کرد و قبول افتاد و سلطان محمود از خواجه بزرگ منتها داشت اما خواجه بزرگ، منازعان [دشمنان] داشت که پیوسته خاک تخلیط در قدح جاه او همی انداختند. محمود با آن جماعت تدبیر کرد که فردوسی را چه دهیم؟ گغتند: «پنجاه هزار درم و این خود بسیار است که او مردی رافضی [شیعه] است و معتزلی مذهب … » و سلطان محمود مردی متعصب بود درو این تخلیط بگرفت و مسموع افتاد در جمله بیست هزار درم بفردوسی رسید. بغایت رنجور شد و بگرمابه رفت و بر آمد، فقّاعی [شراب خام] بخورد و آن سیم [پول ها] میان حمامی و فقاعی قسم [تقسیم] فرمود. سیاست محمود دانست، بشب از غزنین برفت و بهری [ به هرات] بدکان اسمعیل وراق پدر ازرقی فرود آمد و شش ماه در خانه او متواری بود تا طالبان محمود به طوس رسیدند و بازگشتند و چون فردوسی ایمن شد از هری روی بطوس نهاد و شاهنامه برگرفت و بطبرستان شد بنزدیک سپهبد شهریار که از آل باوند در طبرستان پادشاه بود و آن خاندانی است بزرگ، نسب ایشان بیزدگرد شهریار پیوندد. پس محمود را هجا کرد در دیباچه بیتی صد، و بر شهریار خواند و گفت: « من این کتاب را از نام محمود بنام تو خواهم کردن که این کتاب همه اخبار و آثار جدان توست.» شهریار او را بنواخت و نیکوییها فرمود و گفت:« یا استاد! محمود را بر آن داشتند و کتاب تو را بشرطی عرضه نکردند و ترا تخلیط کردند و دیگر تو مردی شیعیی و هرکه تولی بخاندان پیامبر کند او را دنیاوی بهیچ کار نرود که ایشان را خود نرفته است. محمود خداوندگار من است تو شاهنامه بنام او رها کن و هجو او بمن ده تا بشویم ترا اندک چیزی بدهم … » و دیگر روز صدهزار درم فرستاد و گفت:« هر بیتی بهزار درم خریدم آن صد بیت بمن ده و با محمود دل خوش کن.» فردوسی آن بیت ها بفرستاد بفرمود تا بشستند. فردوسی نیز سواد بشست و آن هجو مندرس گشت … . در سنه اربع عشر و خمسمائه [ ۵۱۴ه.ق] بنشابور شنیدم از امیر معزی که او گفت:« از امیر عبدالرزاق شنیدم بطوس که او گفت: وقتی محمود بهندوستان بود و از آنجا بازگشته بود و روی بغزنین نهاده مگر در راه او متمردی بود و حصاری استوار داشت و دیگر روز محمود را منزل بر در حصار او بود. پیش او رسولی بفرستاد که فردا باید پیش آیی و خدمتی بیاری … فرستاده بازگشته بود و پیش سلطان همی آمد. سلطان با خواجه گفت:« چه جواب داده باشد؟» خواجه این بیت فردوسی بخواند:
اگر جز بکام من آید جواب
من و گرز و میدان و افراسیاب
محمود گفت:« این بیت کراست که مردی ازو همی زاید؟» گفت:« بیچاره ابوالقاسم فردوسی راست که بیست و پنج سال رنج برد و چنان کتابی تمام کرد و هیچ ثمر ندید.» محمود گفت:« سره مردی که مرا از آن یاد آوردی که من از آن پشیمان شده ام. آن آزادمرد از من محروم ماند بغزنین مرا یاد ده تا او را چیزی فرستم.» خواجه چون بغزنین آمد بر محمود یاد کرد. سلطان گفت:« شصت هزار دینار ابوالقاسم فردوسی را بفرمای تا به نیل دهند و با شتر سلطانی بطوس برند و ازو عذر خواهند.» … آخر آن کار را چون زر بساخت و اشتر گسیل کرد و آن نیل بسلامت بشهر طبران رسید از دروازه رودبار اشتر در می شد و جنازه فردوسی بدروازه رزان بیرون همی بردند … گویند از فردوسی دهتری ماند سخت بزرگوار، صلت سلطان خواستند که بدو سپارند، قبول نکرد . گفت:« بدان محتاج نیستم.»
منبع: نظامی عروضی سمرقندی، احمد بن عمر بن علی، چهار مقاله ( چاپ پنجم)، تصحیح: قزوینی، محمد و محمد معین، نشر جامی، تهران، ۱۳۸۲، صص ۷۵ تا ۸۳٫
***
نقل آخر
در کنار کوره ی پُرسوز آتش،
گِرد پیر قهره خانه، مرد نقال فسانه،
فارغ از بیداد سرمای زمستانی،
نشسته جمع مشتاقی به گوش نقل دیرینش، حکایتهای شیرینش؛
پیرمرد راوی اما رغم یاران، ایستاده ساکت و آرام
چشمهایش خیره بر سوی پر از هُرم هراس انگیز آتشدان
دست های پیر و فرتوت و چروکش،
سخت لرزان گرفته تکیه گاهی از عصای کهنه ی چوبین؛
پچپچی مبهم ز کافه می رسد بر گوش از یاران
در برون قهوه خانه برف و بوران سخت می بارد
باد سرد و سوزناکی صدپیام ازظلمت دیرین این فصل فسرده باز می¬آرد.
یک دم آن نقال شیرین گوی سیمین موی کافه
چشمهایش را به ناگه، نرم و آهسته ببست او
با صدائی گرم و گیرا آن سکوت سرد خود را اینچنین درهم شکست او:
« … امشب اما داستان ما از آرش نیست،
ماجرای تلخ سهراب و سیاوش نیست،
قصه¬ی ضحاک و کاوه یا فریدون، سلم و تور و ایرج و قارن
یا که تورانشهر و ایرانشهر و صلح و جنگ و آتش نیست!
عشق بیژن با منیژه، زال و رودابه، شاه کیکاووس و سودابه،
دیو اَکوان و سپید و هفتخوان رستم دستان و رخشش نیست!
داستان راستان باستان ما
امشب از افراسیاب، اسفندیار و سام و سیمرغ و نریمان
یا شغاد و گیو و گرگین و فرامرز هیچ نقلش نیست!»
باز پیرمرد کهنه سال قهوه خانه بی صدائی هیچ، بست چشمانش
در کنار کوره ی سوزان آتش
برنشست و همرهان اما شگفت آلوده زین نقل سؤال انگیز بر گِردش.
پیرمرد این بار با فریاد ناله ای زهر از درون سینه بیرون داد
ناله ای زهر از شرارِ نقلِ آتشگون چرکینی که صدها سال خامُش بود
چونکه راوی خوب می دانست آن روایت های پُراَندوه دردآلود،
«آری امشب، این حکایت نقل پیر طوس خواهد بود
زار و زشت و زهر چون کابوس خواهد بود
آن حکیم پیر و فرزانه، ناجی یک ملت او با نظم افسانه،
آن حماسی قهرمانی های مردان همیشه جاودانه،پهلوانی های مکتوب زمانه،
آن روایتگوی زیباروی شهنامه،
راوی ظلم و ستم های همه دیوان خودکامه …
داستانش را من امشب نقل خواهم کرد.»
گفت و بار دیگر آن نقال لحظه ای را چند ساکت شد،
جُرعه ای از چای لبسوز کنار دست خود را نیک نوشید
یک نخ از سیگار مرد کافه چی را نیز آتش کرد
در فضای قهوه خانه
همچنان غیر از صدای ناله ی بادی که از درز در و دیوار آن پوسیده¬جا
برگوش می تازید
هیچ آوایی نبود و مرد راوی صورتش از داغ نقل سینه اش
همره بُهت و شگفت جمع دور خود به هر دَم رنگ می بازید!
در نگاهش، اضطرابی سرد پیدا بود
تا کنون اینگونه درهم
در تمام طول دورانی که آوایش
طنین اندازِ گرمی سازِ میدانگاهِ کافه بود و رستم گونه بر رخش کلامش،
تکسوار گوش یاران،
هرگز او باری به یادش هم نمی آورد
کاین سان ناتوان زین حرفه ی دیرنده اش باشد …
آری اما نقل امشب، نقل آخر بود،
این حکایت ماسوای آن حکایت های دیگر بود
کهنه دردآلوده نقلی کز حضورش قلب نقال کهن را سخت می آزرد
وز سکوت بُغض گونش قصه گوی پیر کافه خون دل ها می خورد …
لیک، بغض نابشکسته اش بشکست و زخم سینه اش سرباز کرد
آخرین نقل نهان را اینچنین آغاز کرد:
«روزگاری بود
روز اما نه که تلخ و تیره
بر این ورطه ی بیداد دنیا سلطه ی شب تنگ چیره
عرصه ی عصر سیاهی، روزگار زشتی و ظلم و تباهی،
تنگنای کارزاری بود
داستان های کهن را،
قصه های مانده اندر سینه هایِ خفته ی نیکِ نیاکانِ وطن را
نقل ها بسیار بود
هم که درهم، گاهگاهی کم، گهی بیش و پریشان، هم گهی بیمار بود
آن همه افسانه های برگ برگ دفتر تاریخ این با ریشه ملت
همچو گنجی در دل آوار بود
اینچنین آزادمردِ سرمَد شعر و ادب
ماهتاب قرص نیکو روشنی بخشی میان ظلمت آن نیمشب
شاعرِ خوشنامِ پُرآوازه مهرِ این سپهرِ شعر ایران سرزمین
آن حکیم پاکِ دل بی باکِ سر بی قهر و کین
آن حکیم پیر طوس، جمله ایران را به درگاهش که باید خاکبوس
برگرفت او رو به نظم آوردن افسانه ها، آن همه اسطوره ها، از تمام دوره ها،
پهلوانان، قهرمانان، نیکمردان، مرد و زن، پیر و جوان،
نقل خوبی ها و پاکی های مردان غیور،
یا که زشتی ها بدی ها شر و شور
قصه ها و داستان های همیشه ماندگار
کز نیاکان مانده بر ما سینه اندر سینه اینها یادگار …
لیک او را در اِزای اینچُنین کاری شِگَرف
کاو بخواهد ماند زآنک تا ابد که بدین سان نیز مانده ست تا کنون،
اُجرت هر بیت¬بیتش سکه ای زرینه روی
کاین نباشد مزد رنجش را زِحَد اما برون.
آفتاب و آسمان این سان به گشت
کم کَمک ماه ها و سال ها هم برگذشت
تا که دیری کوشش بس بی گمان پاک خداوند ادب
حاصل عمری تلاش و پشتکار بی امان روز و شب
خوش شکوفه برگرفت و شاهنامه بَر زِ بر بیرون داد
این درختِ کهنه میراثِ نکویِ گلشنِ فرهنگِ نیکِ آریا
این شناسه نامه ی عمر هزاران ساله ی ایران ما
از پی صبر و تحمل، طاقت بسیار و عمری انتظار شاه طوس بی ریا.
خود بگفته ست او که در این سال سی،
رنج بسیاری ببردم تا که ایران زنده گردانم من از این پارسی
عاقبت آن روز موعودش رسید
روز پاداش چنین کاری ستُرگ
افتخار ملتی آن آرزوی بس قدیم و بس بزرگ
اُف که اما چهری صدرنگ نامردان دهر
آن دغل کاران و آن درباریان، با دو صد افکار زهر
رو شد او را بعد از این سی سال رنج
چون به پایان در رسیدش
دفتر اشعار نغز و آن همه ابیات گنج.»
در میان چشم بی تاب کهن نقال پیر
حلقه زد اشک ناگهان خاموش شد
در دل تاریک و سرد آسمان مه گرفته
دیگر اما هم نبود بارش بوران و برف،
باد سرد هم از وزیدن دست خود را برکشید
با شُنود آن همه تلخینه حرف.
جمع یاران جمله مبهوت، قهوه خانه اینچنین غرق سکوت،
پیر کافه زیر لب آرام و رام
لعن و نفرین کرد آن نابخردان، آن ریاکاران و آن نامردمان!
:«آری آنان از برای شاهکار پیر طوس
عهد و پیمان را شکستند و ندانستند قدر زحمت¬های او
ارزش والای همت های او
در اِزایش جای هر مسکوک زر
سکه های زردِ اندک قیمت آوردند پیش
گوئیا خندیده اند برآن حکیم پیر ریش
بدتر از زهر هزاران مار نیش
آری آنان سهل و آسان قلب او کردند ریش
که نه حتی زشتی اَش زین نیز بیش
قلب یک ملت بسوزاندند آن سنگین دلان
آن خدایان همه اهریمنان!
پیر طوس دل شکسته کز همه این ناکسی ها
روح و جانش اینک همچون قلب پاکش سخت خسته
همچو آرش، آن نکو آزاد سرو
آخرین تیرِ کمان آتشین شعر نابش را ز ترکش برکشید،
کهنه زنگارینه قلبِ، غافل ازدنیای سلطان را چنین او بر درید:
ایا شاه محمود کشورگشای
بناهای آباد گردد خراب
پی افکندم از نظم کاخ بلند
اگر شاه را شاه بودی پدر
و گـر مادر شاه بانو بُدی
چو اندر تبارش بزرگی نبود
همانا که شه نانوا زاده بود
چو دیهیمدارش نبُد در نژاد
پرســــــتارزاده نیـــاید به¬کار
ز کس گر نترسی بترس ازخدای
ز باران و از تابش آفتاب
که از باد و باران نیابد گزند
به سر برنهادی مرا تاج زر
مرا سیم و زر تا به زانو بُدی
نیارست نام بزرگان شنود
بهای ته نان مرا داده بود
ز دیهیمداران نیاورد یاد
اگرچنـد دارد پدر شهــــــریار
اینچنین تدبیر دامنگیر پیر
با شراری داغ و سوزان
آن فسرده قلب خاراسنگ سلطان را بسوخت
هر دهان یاوه گوئی را بدوخت
بار سنگین ندامت را به دوش شرمگین غافلانش برگذاشت
آری اما این پشیمانی دگر سودی نداشت
چون همان هنگامِ بی هنگام کاین شرم و ندامت
همره بار طلای اُشتران شد رهسپارش پایبوس
دیگر اما شعله ی فانوسِ عمر آن اَهورامهر طوس
سوی و هُرمش را به زیر آورده بود
ای دریغا! ای فُسوس!»
پیر راوی این بگفت و همچو ساکت جمع دور خود دگر خاموش شد
هم بدان صورت که نقل پیر طوس
در دل تاریک و سرد این گذشت قرن ها
ساده و آسان فراموش شد!
در کنار کوره ی بی جان و افسرده
گِرد پیر قهوه خانه نیست دیگر هیچ جمعی
پیر راوی برنشسته ساکت و مدهوش
چشم هایش خیره بر حجم خموش تلّ خاکستر
هم بدین سان بس پریشان،
اشک آلوده،
تر.
اردیبهشت ماه ۱۳۸۳
کرمان / شیراز / گرگان / تهران
بسیار بسیار زیبا!
ممنون بابت برگردان اشعار!