باشگاه شاهنامه پژوهان _ چکامه: شعرواره فردوسی چکامه ای از زنده یاد ادیب رومند است. عبدالعلی ادیب برومند چکامه سرای ملیاست که از آثار او می توان به حاصل هستی، نالههای وطن، پیام آزادی، دردآشنا، سرود رهایی، به پیشگاه فردوسی، طراز سخن و ... اشاره داشت. به باژ توس طفلی زاد از مادر نژادش همچو قلبش پاک همانا تحفهی افلاک ببالید اندر آن آبادی و شد سروری با طبع آتشناک به پویش رهروی چالاک به کار کشتورزی بود دهقانی به ناز و نعمت آسوده به ناپاکی و ناپاکیزگی دامن نیآلوده به دانش جان و دل بسته زِ هر آلودگی رسته…
امتیاز کاربر: اولین نفر باشید!
0

باشگاه شاهنامه پژوهان _ چکامه: شعرواره فردوسی چکامه ای از زنده یاد ادیب رومند است. عبدالعلی ادیب برومند چکامه سرای ملیاست که از آثار او می توان به حاصل هستی، نالههای وطن، پیام آزادی، دردآشنا، سرود رهایی، به پیشگاه فردوسی، طراز سخن و … اشاره داشت.
به باژ توس
طفلی زاد از مادر
نژادش همچو قلبش پاک
همانا تحفهی افلاک
ببالید اندر آن آبادی و شد سروری
با طبع آتشناک
به پویش رهروی چالاک
به کار کشتورزی بود دهقانی به ناز و نعمت آسوده
به ناپاکی و ناپاکیزگی دامن نیآلوده
به دانش جان و دل بسته
زِ هر آلودگی رسته
پس از دیرین زمانی کوشش و تحصیل دانشها
تفکر در زبان و پرسش اوضاع و کاوشها
چو شیری با غرور شیرمردان
از کنام خویش بیرون شد
زِ وضعِ خاستگاهش دل پرازخون شد
بغرّید از سرِ خشمی که او را چارهجوی ناروائی کرد
مصمم در طریق رهگشایی کرد
بخواند از دفتر پیشینیان
راز دلآورمردی و گردنفرازی را
زِ احوال نیاکان راه و رسم بینیازی را
بر آن شد تا به جسم ملتی افسرده جان بخشد
به روح مردمی محنتزده تاب و توان بخشد
بگیرد انتقام از دشمن ایران
بهپا سازد بنایی نو به روی خانهای ویران
قلم بگرفت و آغاز سرودن کرد
سپس ادراک بودن کرد
بگفت از سرگذشت پهلوانان و جوانمردان
سخنها دلکش و شیرین
زِ رازِ بودن و با سرفرازی زیستن بسرود
هزاران نکتهی رنگین
بگفت ای خلق ایران روزگاری این چنین بودید
به حشمت فرمانآرای جهان تا حد چین بودید
به داد و دانش و فرزانگی فخرِ زمین بودید
بپاخیزید و از سستی بپرهیزید
به بدخواهان درآویزید
مگر گردید دامنگیرتان از عارفی صاحب نفس نفرین
مگر ازیاد بردید آن شکوه و شوکت دیرین
که از سرحد چین تا مصر در زیر نگین کردید
سراسر کشور ایران چو فردوس برین کردید
چرا شوق سرافرازی و عزت در شما گم شد
چرا در جنگتان اسب رشادت عاری از سم شد
چرا خاکسترِ نسیان فروپوشید آتش را
چه آتش؛ آتشی کاندر دل پاکان و دینداران فروزان بود
زِ رقصان شعلههایش دشمنان را دل گدازان بود
چه شد آتشگه بُرزین
چه شد آذرگشسب و آنهمه آذین
کجا بردند سرو کاشمر را آن بداندیشان؟
که بود از اهرمنزادانِ دون فرمانده ایشان!
چو بردند آن مهین فرش بهارستانتان را گو کجا بودید؟
چرا در پای یک قوم بیابانگرد سر سودید؟
چرا از دست دادید آن همه نیرو؟
چرا بیگانگان را ره نبستید آخر از هر سو؟
چرا آتش زدند اینان به هر جا یک کُتبخانه؟
به علم و فضل و دانش جمله بیگانه!
شما بودید شاهد این همه وحشیگریها را!
چرا در هم نکوبیدید اینسان بربریها را؟
به غارت مالتان بردند!
به ساغر خونتان خوردند!
به مرد و زن اسارت بار کردند آن تبهخویان!
گرفتند از برای بردگی آزادمردان را سیهرویان!
شما را راست گویم کز کدامین پروز فرخندهبنیادید
بگویم کز چه نامآوریلان زادید
بگویم در نکوییها و رادیها، مثل بودید
همی دانا به گفتنها، همی مردِ عمل بودید
تنِ راحتطلب را در رهِ تحصیل آزردید
به هر عصری زِ دانش بهرهها بردید
تکاور اسبهاتان در ره عزّ و شرف جانانه میتازید
در اوجِ سربلندیهایتان نام وطن مردانه مینازید
شما را پهلوانی بود چون رستم
که از بیمش گسستی زهرهی شیر ژیان از هم
کسی کو هفت خان وحشتآلود زمان طی کرد
درخشان فتح و پیروزی پیاپی کرد
زِ گیو و بیژن و گودرز و بهرام ار خبر دارید
چرا چون مرغ زخمی سربه زیرِ بال و پر دارید
به خویش آیید – هنر زایید
رهِ همبستگیها را جوانمردانه پیمایید
رهِ پاس وطن پویید
سخنها را به اشعارِ دری گویید
بگیرید ای دلیران بر سر دوش آن درفش کاویانی را
زِ سر گیرید دورِ سربلندیها و عهدِ کامرانی را
بگیرید انتقام از ترک و تازی جمله تنگاتنگ!
به شمشیر ار نشد کاری، سلاح آرید از فرهنگ!
زبانِ پارسی را همچنان آداب ملی پاس باید داشت
زِ بهرِ کندن هرزهگیاهان داس باید داشت
به روح پاک رستم میخورم سوگند
بس است این بردباریها
بس است این ناگواریها
بس است این توسری خوردن
زِ شلاق ستمکاران تن آزردن
حکومتها ستمپرور
سپهداران خیانتگر
شما چون میش سر در پیش و
بس گرگان خونآشام در منظر
بجنبید آن چنان چابک
به رویاروی طوفانها
که از هر ظالم دون
بر کنید از بیخ بنیانها
ادیب برومند