بازبینی کلی
نام استاد محمد امین ریاحی برای من تداعیگر نجابت است. تداعیگر عشق به ایران است. نامش به یادم می آورد حکایتی را که برایم گفت. گفت و به گریه افتاد. لبخند میزد و میگریست. ایران معشوق ریاحی بود و او از معشوق جفا دید. اما جفای معشوق را خوش میداشت.
انگار این حکایت وصف حال او بود. ریاحی گفت این حکایت را از دهان سید حسن تقیزاده در دانشگاه تهران شنیده. وقتی رئیس انجمن ادب و سخنرانی دانشجویان دانشکده ادبیات بود و تقیزاده را برای سخنرانی دعوت کرده بود. تقیزاده مردی امین و خوددار و استوار بود. ریاحی گفت و بعدها نوشت که تقیزاده هنگام نقل حکایت به گریه افتاد و دانشجویان هم با او گریستند. استاد زرینکوب هم این حکایت را از تقیزاده شنید و سالها بعد داستان دلاویز «درختهای دهکده» را نوشت که در کلک دهباشی چاپ شد. زرینکوب هم نوشت تقیزاده به گریه افتاد. حکایتی که استاد ریاحی گفت را از کتاب خاطرات تقیزاده نقل میکنم:
«مثالی از احساسات اسلامی و ایرانی مردم آنجا [= نواحی جنوبی و شرقی قفقاز] قصهای است که در مسافرت خودم بدان منطقه در حدود سنه ۱۳۱۶ قمری دیدم؛ وقتی که پس از سه روز طی مسافت از تبریز به چاروادار در آخرین منزل که قریه سوجا، نزدیک جلفا باشد، خوابیدم. از اهالی آنجا شنیدم که یکی گفت وقتی به آن طرف رود ارس یعنی قفقازیه رفته بود در دهی به اسم یاجی نزدیک رود ارس. روزی دید جمعی از اهل قریه در میدان ده دور هم نشستهاند و چند نفر پیرمرد در میدان نهال چنار کاشتهاند و هر روز مراقبت و آبیاری میکنند. پس روزی به آنها گفت: عمو چرا این همه زحمت به خودتان میدهید. این چنارها سالها میخواهد که درخت تناور و سایهدار شوند و شما با این سن و سال رشد و بزرگی آنها را نمیبینید. پیرمردها گریه کردند و گفتند: پسر! ما از خدا همین قدر عمر میخواهیم که این چنارها بلند و تناور شوند و اینجاها باز ملک ایران گردد و مأمورین مالیاتی ایران اینجا برای جمع مالیات بیایند و ما قادر به ادای دین مالیاتی خود نباشیم و آن مأمورها پاهای ما را به این چنارها بسته و شلاق بزنند… خانوادۀ من و پدر من [= تقیزاده] دارای همین احساسات بودند».
استاد زرینکوب بخش آخر سخن تقی زاده را چنین نوشت: تا در آن روز دور این درختان برقصیم و پایکوبی کنیم و شاد و مستانه فریاد بزنیم: زنده باد ایران… زنده باد ایران!…