باشگاه شاهنامه پژوهان _ ویدئو: شاهنامه خوانی با آوای اسماعیل قادرپناه براساس شاهنامه مسکو (بخش هجدهم) سپاهی نباید که به پیشهور به یک روی جویند هر دو هنر یکی کارورز و یکی گرزدار سزاوار هر کس پدیدست کار چو این کار آن جوید آن کار این پرآشوب گردد سراسر زمین به بند اندرست آنکه ناپاک بود جهان را ز کردار او باک بود شما دیر مانید و خرم بوید به رامش سوی ورزش خود شوید شنیدند یکسر سخنهای شاه ازان مرد پرهیز با دستگاه وزان پس همه نامداران شهر کسی کش بد از تاج وز گنج بهر برفتند با رامش…
امتیاز کاربر: اولین نفر باشید!
0
باشگاه شاهنامه پژوهان _ ویدئو:
شاهنامه خوانی با آوای اسماعیل قادرپناه براساس شاهنامه مسکو (بخش هجدهم)
سپاهی نباید که به پیشهور
به یک روی جویند هر دو هنر
چو این کار آن جوید آن کار این
به بند اندرست آنکه ناپاک بود
جهان را ز کردار او باک بود
شما دیر مانید و خرم بوید
به رامش سوی ورزش خود شوید
وزان پس همه نامداران شهر
کسی کش بد از تاج وز گنج بهر
فریدون فرزانه بنواختشان
براندازه بر پایگه ساختشان
همی پندشان داد و کرد آفرین
همی یاد کرد از جهان آفرین
همی گفت کاین جایگاه منست
به نیک اختر بومتان روشنست
که یزدان پاک از میان گروه
برانگیخت ما را ز البرز کوه
مهان پیش او خاک دادند بوس
دمادم برون رفت لشکر ز شهر
ببردند ضحاک را بسته خوار
به پشت هیونی برافگنده زار
همی راند ازین گونه تا شیرخوان
جهان را چو این بشنوی پیر خوان
بسا روزگارا که بر کوه و دشت
گذشتست و بسیار خواهد گذشت
بران گونه ضحاک را بسته سخت
سوی شیر خوان برد بیدار بخت
همی راند او را به کوه اندرون
همی خواست کارد سرش را نگون
بیامد هم آنگه خجسته سروش
به خوبی یکی راز گفتش به گوش
که این بسته را تا دماوند کوه
ببر همچنان تازیان بیگروه
مبر جز کسی را که نگزیردت
به هنگام سختی به بر گیردت
به کوه اندرون تنگ جایش گزید
بیاورد مسمارهای گران
به جایی که مغزش نبود اندران
فرو بست دستش بر آن کوه باز
بدان تا بماند به سختی دراز
گسسته شد از خویش و پیوند او
بمانده بدان گونه در بند او
فریدون چو شد بر جهان کامگار
به رسم کیان تاج و تخت مهی
به روز خجسته سر مهرماه
به سر بر نهاد آن کیانی کلاه
زمانه بیاندوه گشت از بدی
دل از داوریها بپرداختند
به آیین یکی جشن نو ساختند
می روشن و چهرهٔ شاه نو
جهان نو ز داد و سر ماه نو
پرستیدن مهرگان دین اوست
تن آسانی و خوردن آیین اوست
اگر یادگارست ازو ماه مهر
بکوش و به رنج ایچ منمای چهر
جهان چون برو بر نماند ای پسر
تو نیز آز مپرست و انده مخور
نماند چنین دان جهان برکسی
فرانک نه آگاه بد زین نهان
که فرزند او شاه شد بر جهان
پس آگاهی آمد ز فرخ پسر
به مادر که فرزند شد تاجور
نیایش کنان شد سر و تن بشست
نهاد آن سرش پست بر خاک بر
همی خواند نفرین به ضحاک بر
همی آفرین خواند بر کردگار
وزان پس کسی را که بودش نیاز
نهانش نوا کرد و کس را نگفت
همان راز او داشت اندر نهفت
یکی هفته زین گونه بخشید چیز
چنان شد که درویش نشناخت نیز
دگر هفته مر بزم را کرد ساز
بیاراست چون بوستان خان خویش
مهان را همه کرد مهمان خویش
گشادن در گنج را گاه دید
درم خوار شد چون پسر شاه دید
همان جامه و گوهر شاهوار
همان اسپ تازی به زرین عذار
همان جوشن و خود و زوپین و تیغ
همه خواسته بر شتر بار کرد
فرستاد نزدیک فرزند چیز
زبانی پر از آفرین داشت نیز
چو آن خواسته دید شاه زمین
بپذرفت و بر مام کرد آفرین
که ای شاه پیروز یزدانشناس
چنین روز روزت فزون باد بخت
بد اندیشگان را نگون باد بخت