دکتر جلال متینی نوشته است:
«احترام به ایران، حتی در آخرین روزهای زندگانی پربار استاد ذبیحالله صفا، یعنی در زمانی که به سبب خونریزی مغزی دیگر نه قادر به حرکت بود و نه میتوانست به روانی سخن بگوید، از این عبارات که در مصاحبهای اظهار داشته است نیز کاملاً هویداست:
مملکت من شایستهٔ احترام است و من این احترام را همیشه نگه داشتهام. مملکت من سرزمینی ست که نزدیک چهارهزار سال پیشرو ممالک متمدن دنیا بوده است، و من این حرف را از روی خودپرستی نمیزنم بلکه این حقیقت است و چنین مملکتی را باید دوست داشت، باید نسبت به او متواضع بود باید او را عزیز داشت و من عزیز میدارم. همین حالت در من هست، به گفتهٔ آن شاعر عرب که” من او را در روزگار سخت و در روزگار خوش در هر دو دوست داشتم، و در هر دو به یادش بودم و در هر دو [حال] او را محترم داشتم و دارم”.
مملکت ما مملکتی ست که با فرهنگ عمیقش شایستگی این را دارد که هیچگاه و بههیچوجه و بههیچطریق، از یاد ساکنان خودش و از یاد فرزندان خودش غافل نماند و فرزندان آن هم موظفاند که چنین مادری را بپرستند ، چنین مادری را احترام کنند و چنین مادری را در حقیقت بر روی چشم بگذارند.
همین دوستی صادقانهٔ استاد صفا به ایران و فرهنگ ایران و زبان و ادب فارسی سبب شد که در بیست سال اخیر بارها در ایرانئبر او بتازند و نیز جای تأسف است که پس از درگذشت این مرد بزرگ که مایهٔ افتخار ایران و ایرانیان است، نه دولت ایران، نه دانشکدهٔ ادبیات دانشگاه تهران، نه دانشگاه تهران و نه کمیسیون ملی یونسکو در ایران و … هیچ یک حتی مجلس یادبودی برای وی برگزار نکردند. لابد بدین منظور که نام وی را از خاطرهها بزدایند در حالی که آثار ارجمند صفا در کتابخانهها حضور دائمی استاد صفا را در سراسر جهان اعلام میدارند. نه فقط امروز بلکه در سالهای بعد نیز» (۱).
یادم نیست در کدام یک از مقالات دکتر مهدی محقق خواندم که یکبار در سالهای پس از انقلاب دکتر صفا برای شرکت در کنگرهای به ایران آمد. زندهیاد جلالالدین آشتیانی، با آن هیمنه و عظمت، در حضور جمع خم شد و دست صفا را بوسید. لابد برای اینکه به آن پیر ایراندوست بگوید اگر کسانی، در کشورش او را «هو» کردند و میکنند، کسانی هم هستند که قدر خدمات او را خوب میدانند.
صفا در سالهای هجرت، به تکمیل کتاب عظیمالشأن تاریخ ادبیات در ایران پرداخت و جلد پنجم آن را، در سه مجلد و دوهزار صفحه، در غربت نوشت. درحالیکه برای مراجعه به منابع، در سالهای شصت و هفتاد عمر، مجبور شد چندبار و هربار چندماه، به پاریس و شهرهای دیگر برود و از کتابخانهٔ آن شهرها استفاده کند. که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست.
حیف است چند سطری از نامهٔ او به ایرج افشار را نقل نکنم:
«شایعهٔ مربوط به بازگشت من نمیدانم چگونه در تهران رواج یافته بود. من که چنین برنامهای نداشتم و خودتان میدانید که در اینجا گرفتار نگهداری پسر و دخترم هستم. بازماندهٔ کتابخانهٔ من هم در اینجاست. مقدار زیادی تعهدات معنوی هم دارم که اخلاقاً خود را به اجرای آنها موظف میدانم. حال مزاجی من هم با داشتن قند و اوره و سیاتیک و بالاتر از همه بیماری پیری آن قدر مساعد نیست که به تهران بیایم و بی یار و خانمان و غیره و غیره زندگی کنم. در اینجا به قول جنابعالی سرم در لاک خودم است. و من واقعاً و بی هیچگونه مداهنه و ریا در ایران و در همه جای ایران زندگی میکنم.
آن وقتها که تهران بودم فقط هنگامی که کاری و شغلی داشتم در بیرون از خانه به سر می بردم و مابقی را در خانه و در دفتری که آنجا داشتم و جنابعالی و جناب دانشپژوه آن را دیدهاید، معتکف بودم. حالا کجا بیایم و کجا باشم و چقدر در بیرون از منزل و مکانی که ندارم پرسه بزنم و مزاحم این و آن باشم و تازه از مختصر، و بسیاربسیار مختصر، فعالیتی که دارم هم باز بمانم.
اما ایرج جان عزیز به شما قول میدهم که من همیشه در ایران به سر میبرم؛ در بیداری که مسلم است، در خواب هم در ایران بخصوص در زادگاهم و نیز در مازندران زندگی میکنم.
با این همه دارم بعضی مقدمات را بخصوص آنچه مربوط به فرزندانم در آینده است، فراهم میکنم و به بعضی واجبات زندگی میرسم تا سفرم را به ایران تسهیل کند و بعد از آن به خاکبوسی میهن خواهم آمد و از خدا هم میخواهم که مرا در آغوش همان خاک مقدس جای دهد و از تحمل بار سنگین و ملالآور زندگی معاف فرماید» (۲).
پانوشت:
۱.متینی، جلال، «ایراندوستی استاد صفا»، ایرانشناسی، س۱۱، ش۳، پاییز ۱۳۷۸، صص ۴۸۶-۴۸۵.
۲.افشار، ایرج، «درگذشت دکتر ذبیحالله صفا»، بخارا، ش۷، مرداد و شهریور ۱۳۷۸، صص ۹۱-۹۰.