رمیده از عطش سرخ آفتاب کویر ،
غریب و خسته رسیدم به قتلگاه امیر ،
زمان، هنوز همان شرمسار بهت زده ،
زمین ، هنوز همین جان سخت لال شده ،
جهان هنوز همان دست بسته ی تقدیر !
هنوز ، نفرین می بارد از در و دیوار
هنوز، نفرت از پادشاه بد کردار
هنوز وحشت از جانیان آدمخوار !
هنوز لعنت بر بانیان آن تزویر .
هنوز دست صنوبر به استغاثه بلند ،
هنوز بید پریشیده سر فکنده به زیر ،
هنوز همهمه ی سروها که : « ای جلاد
مزن ! مکش ! چه کنی ؟ های ؟ !
ای پلید شریر !
چگونه تیغ زنی بر برهنه در حمام ؟
چگونه تیر گشایی به شیر در زنجیر ! ؟ »
هنوز ، آب به سرخی زند که در رگ جوی ،
هنوز ،
هنوز ،
هنوز ،
به قطره قطره ی گلگونه، رنگ می گیرد ،
از آنچه گرم چکید از رگ امیر کبیر !
نه خون ، که عشق به آزادگی ، شرف ، انسان
نه خون ، که داروی غم های مردم ایران !
نه خون ، که جوهر سیال دانش و تدبیر
هنوز زاری آب ،
هنوز ناله ی باد ،
هنوز گوش کر آسمان ، فسونگر پیر !
هنوز منتظرانیم تا زگرمابه
برون خرامی، ای آفتاب عالم گیر
« نشیمن تو نه این کنج محنت آباد ست
تو را ز کنگره ی عرش می زنند صفیر !»
به اسب و پیل چه نازی که رخ به خون شستند،
در این سراچه ی ماتم پیاده شاه، وزیر !
چنو دوباره بیاید کسی ؟
محال …محال…
هزار سال بمانی اگر ،
چه دیر…
چه دیر… !