خانه / چکامه / در ستایش فردوسی / سروده علیرضا شجاع پور
کلیک کنید

در ستایش فردوسی / سروده علیرضا شجاع پور

فردوسی را خواب دیدم و به او گفتم به تو نا سزا گفته اند، فردوسی هم از من پرسید، به چه زبانی به من ناسزا گفته اند؟ من هم گفتم فارسی و او گفت اصلا مهم نیست، بگو فارسی صحبت کنند، به من هر چه می‌خواهند بگویند! این شعر نزدیک به ۲۵ سال پیش در امریکا سروده شده است. شبی سرد و تاریک و طاقت شکن که شب بود و تب بود و غم بود و من دل خسته از بار اندوه، ریش به دل بار اندوهم از کوه، بیش شراب شرنگم به ساغر شده به گرداب اندیشه شش در…

بازبینی کلی

امتیاز کاربر: 3.72 ( 4 امتیازات)
0

باشگاه شاهنامه پژوهان

فردوسی را خواب دیدم و به او گفتم به تو نا سزا گفته اند، فردوسی هم از من پرسید، به چه زبانی به من ناسزا گفته اند؟ من هم گفتم فارسی و او گفت اصلا مهم نیست، بگو فارسی صحبت کنند، به من هر چه می‌خواهند بگویند!

این شعر نزدیک به ۲۵ سال پیش در امریکا سروده شده است.

شبی سرد و تاریک و طاقت شکن

که شب بود و تب بود و غم بود و من

دل خسته از بار اندوه، ریش

به دل بار اندوهم از کوه، بیش

شراب شرنگم به ساغر شده

به گرداب اندیشه شش در شده

به شهر و دیاری ز ایران به دور

نه ماران چو مار و نه موران چو مور

همه خسته دل، خسته جان، خسته تن

ز هم سرزمینان نا هم وطن

به ملک ادب از ادب دورها

شعار آفرینان شیپورها

صباح دروغین بی بامداد

تهمتن فریبان نسل شغاد

دل آزرده بودم به دور از وطن

ز پیغاره گفتار حرمت شکن

شبی چشم خود شسته در اشک و آب

به پرده سرایی شدم مست خواب

سرا پرده‌ای بود آراسته

دل انگیز و دل باز و دل خواسته

به گرد اندرش نیزه‌ها تیرها

رها در چکا چاک شمشیرها

سواران و گردان و گردن کشان

که داده یکایک از ایشان نشان

در آن پرده بر پای بر روز و شب

همه بوسه داده زمین ادب

سراپرده‌اش را سه یل پرده دار

سیاووش و سهراب و اسفندیار

به پشت اندرش گیو و گودرز بود

به پیشش به پا بر، فرامرز بود

یمین، زال زر بود و سام سوار

دو یل بیژن و طوسش اندر یسار

به قلب اندرون، رستم داستان

به دست اندرش اختر کاویان

کشیده بر آن طاق، سیمرغ پر

زهی شأن و شوکت! زهی جاه و فر!

به تخت بزرگی در آن انجمن

زده تکیه چون کوه، پیر سخن

به بر گویی از جنس جان، جامه داشت

و زان جنس، در دست شهنامه داشت

چه شهنامه، آن نامه شاهوار

چه شهنامه، آن دفتر شاهکار

چه شهنامه کاندر ره نیک و بد

نمایانگر شاهراه خرد

به بزم و به رزمش، جهانی سخن

به نظم اندرش کهکشانی سخن

در آئینه هستی و نیستی

همه درس یکتا پرستیستی

هر آن کاو در او نامه داد و گشاد

نخست از جهان آفرین کرده یاد

ز ابیات غرّا دو ره سی هزار

سخن‌های شایسته غمگسار

ز هر بیت، بیت دگر ناب تر

از این قصّه آن قصّه، جذّاب تر

همه پهلوانان و گردن کشان

به خوان‌های آن نامه بر، میهمان

در آن بارگه در تماشای پیر

نمی‌شد دل و دیده از پیر، سیر

همه در تمنّای گفت و شنید

در اندیشه بودم که بُرزو رسید

ز من آنچه باید بدانست و خواند

بپرسید و پاسخ به رستم رساند

به پیر سخن گفت پس پیلتن

چو برزو خبر دادش از حال من

کز ایران‌زمین میهمان آمده

شکسته دل و خسته جان آمده

پس آنگاه فردوسی پاکزاد

به آن بارگه بر، مرا بار داد

بپرسید از من که تو کیستی؟

نژند و دژم-خاطر از چیستی؟

چنین دادمش پاسخ: ایرانی‌ام؟

از آن سرزمینی که می‌دانی‌ام

پی کوچ پوچی ز ایران‌زمین

سفر کردگانیم تا پشت چین

از ایران از ایران به دورم بسی

به دور از وطن نا صبورم بسی

کنون گرچه ایران سرای من است

ز گیتی دگر سوش جای من است

به ملکی که مأوای ما شد گزین

یکی شاعر آمد ز ایران‌زمین

به گردش گروهی شدند انجمن

کزو شاد دارند دل در سخن

سخن طیره آن خیره بسیار گفت

چه گویم به تو نا سزاوار گفت

دلش پر ز کین و لبش پر فسوس

به شهنامه بد گفت و بر پیر توس

ندانم بدین کار مأمور بود

و یا خود به ذات از ادب دور بود

از آن باد بی موسم ار چه گزند

نیامد بدین کاخ نظم بلند

دل از آنچه او گفت آزرده شد

نه من هر که بشنید افسرده شد

به ایران به دوران، ز ایران به دور

ره آوردش این بود از تلخ و شور

چو این گفتم آن پیر ایران مدار

بفـرمود ما را بگوی آشکار

نه این کان سخنگوی باری که بود

زبان سخن گفتن او را چه بود؟

به او گفتم: ای پیر نیکو نهاد

سخن پارسی گفت و دشنام داد

چو این گفتم آن پیر رامش گرفت

به درگاه یزدان نیایش گرفت

سپاس خداوند جان و خرد

نیایش کنان بر زمین بوسه زد

که سال از هزار و صد افزون تری

چنان زنده مانده زبان دری

کز ایران‌زمین سر به در کرده است

به آن سوی گیتی سفر کرده است

به سی سال تخم سخن کاشتم

کنون کشته خویش برداشتم

پی افکندم از نظم کاخی بلند

که از باد و باران نیابد گزند

مرا غیر از این آرزویی نبود

که این کاخ بر خاک ناید فرود

انوشه است ایران و پاینده است

زبان دری تا ابد زنده است

مرا گنج بس رنج در سال سی

که زنده است تا جاودان پارسی

چو حرف از زبان دری می‌زنی

چه غم از به من ناسزا گفتنی

نخواندی مگر گفته‌ام آشکار

ز بیگانه و دشمن و غمگسار

هر آنکس که دارد هش و رای و دین

پس از مرگ بر من کند آفرین

گرفتم که کس آفرینم نگفت

چنان گفت اما چنینم نگفت

چو گوید سخن، پارسی مو به مو

به من هر چه خواهد بگویش بگو

مرا گر تمنا ز هم میهن است

وطنخواهی و پارسی گفتن است

ز خوابم بدین گفته بیدار کرد

سبکبار و تیمار و هشیار کرد

(علیرضا شجاع پور)

کلیک کنید

۲ نظر

  1. بهترین جواب به توده ای های بی وطن

  2. درود یزدان بر همه ادبا و شعرای سرزمینم

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شدخانه های ضروری نشانه گذاری شده است. *

*

کلیک کنید
باز کردن چت
باشگاه شاهنامه پژوهان
درودبرشما

اگر برای سفارش از فروشگاه باشگاه شاهنامه پژوهان پرسشی دارید پیام خود را بگذارید


با سپاس